داستان نوجوان «آوازۀ بلند» نویسنده «شیوا بوالحسنی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shiva abolhasani

مقام اول استان در موضوع نامه ای به شهید در استان البرز .چند دوره تقدیر در زمینه ی انشا نویسی در مدرسه

--------------------------------------------------

نگاهم دور تا دور حیاط چرخید.بادملایم پرچم های سیاه با نام امام حسین راکه از سر دری ودیوار آویزان بود. تکان، تکان می داد.بخاراز سماور بزرگ، نقره ای رنگ به هوا می رفت. مادر استکان های دسته دار کوچک و کنار استکان های کمر باریک مرتب توی سینی چیده بود. کاسه های بلور بزرگ، پر بود از قند سفید که سا ل های گذشته خانم جان با دست خودش می شکست. صدای عباس که می گفت:

_یک - دو-سه. امتحان می کنیم.

مرا به خود آورد. اشک گوشه چشمم را با گوشه روسری مشکی ام پاک کردم. حوض مستطیل، آبی رنگ را با عجله دور زدم.پر دامن ام به گلدان سفالی گیر کرد. گلدان هزار تکه شد.ریشه  گل شمعدانی صورتی که خانم جان عاشقش بود. از خاک بیرون افتاد. بغض ام ترکید وبا صدای بلند گریه کردم. گل بانو، پیشی ملوس میو میوی کرد و کف زمین به پشت خوابید با دست صورتش را مالید تا مثل همیشه بخندم اما گریه ام بیشتر شد. خاله ومامان با لباس های سر تا پا سیاه بدو آمدند.

خاله روی سرم را بوسید.

_نترس خاله چیزی نشده.

بریده بریده گفتم:

_به خدا تقصیر من نبود. داشتم باعجله می رفتم که عباس...

مامان وخاله باهم گفتند.

_ای وای بلندگو!

وبه سمت دیگر حیاط دویدند.

دایی از زیر زمین با گلدان سفالی دیگری آمد.

_نگران نباش دخمل الان با هم درستش می کنیم.

خواستم تکرار کنم که تقصیر من نبود که دایی ادامه داد:

_تو از بچه گی هم آروم بودی بر عکس این عباس که مدام آتیش می سوزونه.

هر دو خندیدیم وبا کمک هم خاک وگل را توی گلدان جدید ریختیم. دایی مشت بزرگ اش را پر آب کرد وتوی گلدان ریخت.

صدای داد وهوار خاله بلند شد.

_ذلیل مرده مگه نگفتم دست نزن.

عباس مثل آهوی تیز پای به سمت ما آمد وپشت دایی پنهان شد. خاله با ابروهای گره شده وجارو به دست دنبالش آمد. مامان هم با چند قطعه که فکر کنم دل ور وده بلندگو بود،رسید.

خاله جیغ کشید:

_من یه لحظه نباید از دست تو آسایش داشته باشم، بچه؟

بعد جارو را بالا برد.

مامان گفت:_نزنی ها

خاله با مشت گره کرده به سینه خودش زد.

حالا چکار کنیم. دوسه ساعت دیگه مراسم شروع میشه.

دایی به موهایش دست کشید.

_حالا عیب نداره من میرم ببینم در و همسایه بلندگو ندارن شما هم باقیه کارا رو انجام بدید خدا بزرگه .

خاله آه کشید و به سمت جارو  و خاک انداز بی رنگ و رو  رفت . مامان  خم شد و در گوش عباس گفت:

_برو خاله جان برو فعلا دم دست مامانت نباش.

عباس با شنیدن  حرف مامان  به سمت درخت های انتهای  حیاط رفت .

مامان شلنگ سبز رنگ را از توی حوض بیرون کشید .

_مهتاب مامان اون شیر آب رو باز کن اینجا خاک ریخته .

به سمت شیر آب رفتم . شیر زنگ زده بود  و  باز نمی شد. پارچه ی دامن ام را به روی شیر گذاشتم و بازش کردم . چند ثانیه بعد صدای آب که از شلنگ  میامد، دل نشین شد و کاشی های حیاط را خیس کرد.

بوی نم توی حیاط پیچید.

برای اینکه گوشه ای از کار را گرفته باشم

به سمت انباری قدم تند کردم .

میخواستم فرش ها را بیاورم.

_دخترم، عزیز دلم، مهتاب جان

آقا جان بود که مرا صدا میزد.

این بار به سمت ایوان دویدم.

_جونم آقا جان

با همان لبخند آرامش بخش همیشگی اش در چهار چوپ در ایستاده بود.

با اشاره ی سر مرا به جلو دعوت کرد .

دستی بر سرم کشید .

بوی خوب عطر مشهدی زیر بینی ام را نوازش کرد .

_دخترکم انقدر بزرگ شده که یه چایی دست من بده؟

_بله اقا جون معلومه که میتونم .همین الان براتون میارم.

بازم با قدم های تند و بلند از ایوان پایین رفتم و به سمت سماور ها رفتم.

یکی از استکان هارا برداشتم و قوری گل قرمزی را از بالای سماوربرداشتم. چای عنابی رنگ را تا نصفِ ی  استکان پر کردم.

قوری را با احتیاط سر جایش گذاشتم و شیر سماور را باز کردم .

اب جوش داخل استکان ریخت و چای را زلال تر کرد‌.

چای را به سمت ایوان بردم و به دست آقا جان دادم.

_مرسی گل دخترم

خاله و مامان فرش هاراکف حیاط که حالا خشک شده بود پهن میکردن و عباس پشتی های گل گلی را میچید .

کم کم رنگ آسمان تیره میشد و مهمان ها از راه می رسیدند اما خبری از بلندگو نبود.

هربار که در باز میشد چشم انتظار آمدن دایی بودم تا اینکه در باز شد و قامت خمیده ی دایی وارد شد .

به سمتش دویدم و مامان را صدا زدم.

_مامان،مامان دایی اومد!

وقتی چهره ی دایی را دیدم کمی گرفته بود و دستانش خالی ...

متوجه شدم  بدون بلند گو، دست خالی آمده است .

باز هم بغض  کردم و بدون توجه به دایی و مامان به گوشه ی حیاط  رفتم.

جایی که خانوم جان همیشه سبزی های هر فصل را خشک میکرد.

به حلال نازک ماه نگاه کردم.

_خانوم جان خودت کمک کن

خاله صدایم میزد.

_اینجام خاله جان

نفس نفس زنان به سمتم اومد.

کنارم نشست و اشک گوشه ی چشمش را با گوشه ی روسری مشکی اش پاک کرد. برداشتم. چای عنابی رنگ را تا نصفِ ی  استکان پر کردم.

قوری را با احتیاط سر جایش گذاشتم و شیر سماور را باز کردم .

اب جوش داخل استکان ریخت و چای را زلال تر کرد‌.

چای را به سمت ایوان بردم و به دست آقا جان دادم.

_مرسی گل دخترم

خاله و مامان فرش هاراکف حیاط که حالا خشک شده بود پهن میکردن و عباس پشتی های گل گلی را میچید .

کم کم رنگ آسمان تیره میشد و مهمان ها از راه می رسیدند اما خبری از بلندگو نبود.

هربار که در باز میشد چشم انتظار آمدن دایی بودم تا اینکه در باز شد و قامت خمیده ی دایی وارد شد .

به سمتش دویدم و مامان را صدا زدم.

_مامان،مامان دایی اومد!

وقتی چهره ی دایی را دیدم کمی گرفته بود و دستانش خالی ...

متوجه شدم  بدون بلند گو، دست خالی آمده است .

باز هم بغض  کردم و بدون توجه به دایی و مامان به گوشه ی حیاط  رفتم.

جایی که خانوم جان همیشه سبزی های هر فصل را خشک میکرد.

به حلال نازک ماه نگاه کردم.

_خانوم جان خودت کمک کن

خاله صدایم میزد.

_اینجام خاله جان

نفس نفس زنان به سمتم اومد.

کنارم نشست و اشک گوشه ی چشمش را با گوشه ی روسری مشکی اش پاک کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آوازۀ بلند» نویسنده «شیوا بوالحسنی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692