یکی بود یکی نبود،حلزونی باصدفِ قرمز رنگی در کلبه ی کوچکش که زیرِ یکی از بوته های جنگل بود زندگی می کرد.
حلزون دوستان زیادی داشت که او را صدفی صدا می زدند؛
صدفی در فصل بهار وتابستان به بازی کردن وغذا خوردن مشغول بود،صدفی با دوستان زیادی که داشت تمام فصل گرما را بازی می کرد وبرای غذا پیداکردن هم استعدادخیلی خوبی داشت چونکه حلزون ها حسِ بویایی وچشاییِ خیلی قوی دارندوبرای همین صدفی می توانست کلی غذاهای خوشمزه برای خود پیدا کند.
پروانه ها، زنبورها،قورباغه ها،همه صدفی را دوست داشتند،صدفی بسیار مهربان بود.
روزی از روزهاکه جلوی کلبه ی صدفی مشغول بازی بودند ناگهان، یکی از پروانه ها به روی زمین افتاد،همه دورِ پروانه ی رنگارنگ جمع شدند.