از جا حرکت کردم.به سمت آشپزخانه و یخچال رفتم.روی درب یخچال همان جمله همیشگی یاد آور شد که عمل خسته کننده بازدم را انجام بدهم:«نفس بکش»
چت از طریق واتساپ
از جا حرکت کردم.به سمت آشپزخانه و یخچال رفتم.روی درب یخچال همان جمله همیشگی یاد آور شد که عمل خسته کننده بازدم را انجام بدهم:«نفس بکش»
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ حیوانات جنگل داشتند با هم بازی می کردند.
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ حیوانات جنگل داشتند با هم بازی می کردند.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
در شهری پیرزنی به نامِ خاله قزی نانوایی داشت.
شلوغی جمعیت کاسته شده بود و اکنون فقط ما دور آرامگاه ابدی مادر بزرگ نشسته ایم. روی قبر را گل های نرگس پوشانده اند باد سرد که می وزد،آنها را به این طرف و آن طرف میکشاند.
درینگ...درینگ...
باز صدای این گردآلو بلند می شود.با چشم های درشت ومشکی به من زل می زند.