زیر سایه ی درخت مجنون، همزمان که نسیم شمالی، صورتم را نوازش میکرد، در حال تماشای رودخانه ای بودم که جریانش رو به جلو بود؛ رو به انتها؛ رو به دریایی بیکران. دریایی که در آن، انتها معنایی نداشت. سنگی برداشتم و به سمت رودخانه پرتاب کردم. سنگِ سخت، آرامآرام تسلیم رودخانه ای شد که جز موجهایی دایره وار، تفاوتی در جریانش ایجاد نکرد.
چت از طریق واتساپ