داستان کودک "ناشکری" پونه شاهی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان  کودک ناشکری پونه شاهی

 یک روز کفشدوزک و آفتابگردان وقاصدک دور هم جمع شده بودند.

وهر کدام از بدشانسی و بدبختی خودشان میگفتند .

قاصدک میگفت :من به درد هیچ چیزی نمی خورم

با کوچکترین فوتی به هر سمتی که دیگران بخواهند به پرواز در می آیم .

کفشدوزک میگفت: من هم به هیچ دردی نمی خورم

با وجود داشتن بال نمیتوانم اوج بگیرم .

آفتابگردان هم گفت :من هم به هیچ دردی نمی خورم

اگر آفتاب باشد که هستم

نباشد حتی اگر دلم هم بخواهد سرم را نمی توانم بالا بیاورم .

من که داشتم به حرفهایشان گوش می دادم رفتم جلو و به آنان گفتم:

عجب موجوداتی هستید شما از این سوسک سیاه یاد بگیرید

من در تمام این مدت یکبار هم ندیدم از سیاه بودن وزشت بودنش بنالد ؛

یا ازاوج نگرفتنش یا از بادی که او را به هرسو می برد .

تازه به قصه خاله سوسکه مراجعه کنید ببینید چه اعتماد به نفس بالایی دارد .

در این بحران بی همسری کلی کاندید برای ازدواج دارد

و آخر سرهم آقا موشه را بخاطر روح لطیفش انتخاب میکند.

هر چند اشتباه کرده وقصاب را انتخاب میکرد الان بنز سوار میشد

نه این که ترک موتور آقای شوهر این طرف آنطرف برود...

دیدگاه‌ها   

#2 پيام 1396-06-15 15:57
با درود.
ببخشيد من متوجه نشدم اين داستان براي كودكانه يا يك طنز براي بزرگسالان؟اگر براي كوكانه كه متاسفانه بايد بگم اصلا مناسب كودك نبود.حتي بد آموزي هم داشت و مروج يك ملاك و فرهنگ غلط بود.اگر براي بزرگسالان و طنزه يه حرفي.پس جاش تو قسمت كودك نيست
#1 عابر 1395-09-23 23:10
فوق العاده زیبا، کلی خندیدم دمت گرم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692