داستان «دعوای دکترای الکی» نویسنده «بشری میرزایی مقدم» ۱۵ ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bishra mirzaei moghadam

به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۶ بود .تو اتاقم نشسته بودم و محو خواندن کتاب «زیبا صدایم کن» شده بودم. مادرم صدایم کرد. آن‌قدر بَهر کتاب شده بودم که حتی صدای مادر را نشنیدم. دو خط دیگر هم خواندم که یکهو دیدم مادر به سمتم می‌آید. ترسیدم.

مادر گفت: «پاشو دیگه، ۳ ساعته دارم صدات می‌کنم چرا پا نمی‌شی، دیر شده»

گفتم: «کجا»

گفت: «یادت رفته، باید بریم خونه عزیزت، تولدشه».

دلم نمی‌خواست از تختم بلند شوم. کتاب را بستم و سراغ کمد رفتم. مونده بودم چی بپوشم.

به مادرم گفتم: «چی بپوشم مامان؟»

مادرم گفت: «ای درد بگیری یه لباسی بپوش دیگه».

مادر داشت همین‌طور که حرف می‌زد. من از پنجره بیرون را دیدم که بچه‌ها باهم دعوا می‌کنند دعواهای بچه‌گانه که همش الکی دست‌وپاشان را ول می‌کردند. مشغول دیدن آن‌ها شدم که یهو دیدم مادر صدایم می‌کند.

مادر ‌گفت: «مِهرو... مِهرو.... پوشیدی؟»

از حولم گفتم: «اللللانننن میییپوشممممم»

لباس‌هام را پوشیدم. به سمت ماشین رفتم. به مادرم گفتم:

مامان جان؛ کادوی عزیز رو آوردی»

مادر گفت: «آره آوردم فقط یادت باشه کاغذ کادو بگیریم»

رسیدیم به مغازه. من از ماشین پیاده شدم و کاغذ کادو گرفتم. توی ماشین هدیه عزیز رو کادو کردم. بوی کاغذ ماشین را پرکرده بود. به خانه عزیز رسیدیم. داخل خانه شدیم و احوال­پرسی کردیم. با عموی بزرگم سلام‌علیک کردم. عمو از جایش بلند نشد هیچ، سلام هم نکرد. یعنی برام جای سؤال هست که هیچ وقت من ندیدم عموم به تنهایی حال و احوالی از من بپرسد، یا شوخی بکنه. اما در نبود زن عموم یه چند باری با من و مامانم صحبت کرده.

بلند گفتم: «سلام عمو».

گفت: «سلام»

خیلی سرد برخورد کرد. بی‌خیال این قضیه شدم، عزیزم در یخچال رو باز کرد وسیله­ای برداره، کیک تولدش رو دیدم که خامه‌اش مثل رنگین‌کمان بود،

 وقت سیخ کردن کباب‌ها بود. جوجه‌های زعفرانی که در سیخ بود به من چشمک می‌زد. اینم بگم که من سه تا عمو دارم، عموی بزرگ­ترم وسط هفته به عزیزم سر زده بود و تولدش رو تبریک گفته بود. پدرم کباب‌ها را سیخ می‌کرد و عموی کوچک آن‌ها را می‌برد و عموی بزرگ‌ آن‌ها را کبابی می‌کرد. خیلی هوس کرده بودم به مادرم گفتم:

«مامان دلم کباب می‌خواد».

مادرم گفت: «خب برو از عموت بگیر»

رفتم که بگیرم. گفتم:

«عمو یه دونه ک...»

کِ کباب در دهانم ماند. عمو شروع کرد به حرف زدن و گفت:

«تو چرا به دخترم چک زدی؟ از تو توقع نداشتم. تو نباید این کارو می‌کردی. ختم بابابزرگش بود. تو به‌جای اینکه بغلش کنی تازه می‌زنی تو گوشش. کار خیلی بدی کردی. اصلاً می‌خوام بدونم که چرا به بچه­ی من چک زدی؟»

گفتم: «اولاً چک نزدم شوخی بود. دوماً یه چیزی بود بین من و ...».

عمو اخم کرد و گفت: «آخه من باباشم».

مادرم داشت از لای پنجره ما را می‌دید. عموی کوچکم کنار من ایستاده بود. داخل گوشی داشت فیلم نگاه می‌کرد. فیلم الکی بود. تمام حواسش به ما بود. من با بغض و چشم‌های خیس وارد خانه شدم.

مادرم گفت: «پس کبابت کو؟»

گفتم: «نپخته بود».

با آوردن کیک روی میز و دادن کادوها، اصلاً در این فضا نبودم با خودم درگیر بودم که چشمم به یکی از کادوها افتاد، لباسی بلند بود که گل‌های نیلوفر داشت.

مادرم گفت: «می‌دونم عموت بهت چی گفت. برو دختر عموت رو بکش کنار و بهش بگو که ماجرا بین من و تو بود. حالا باباتو چرا کشیدی وسط».

دختر عموم صدام کرد، بطری خالی نوشابه­ای را گرفته بود دستش و گفت:

«بیا چالش بطری انجام بدیم».

 در حال بازی بودم ولی ذهنم درگیر صحبت­های عموم بود که چرا شخصاً دخالت کرد.

تو اتاق خواب نشسته بودم، درگیر، تو فکر و پَکَر بودم که دختر عموم اومد گفت: «چرا تو فکری» گفتم:

«مگه ما دخترعمو نیستیم؟ اتفاقی که در ختم بابا­بزرگت افتاد، یه شوخی، یه چیزی بوده بین من و تو، دیگه باباتو چرا کشوندی وسط؟»

گفت: «لیوانی که شکسته شده رو نمی‌شه چسب زد».

 گفتم: «لیوانی که شکسته رو می‌شه چسب زد. چسبش هم معذرت‌خواهی بود که من از تو معذرت‌خواهی کردم اما ظاهراً موضوع برای پدر و مادرت...».

دختر عموم رفت بیرون.

تو اتاق بودم که مادرم وارد شد، گفت: «چرا پَکری»، گفتم: هیچی، تو فکر لیوان شکسته­ام، برخورد عموم، یعنی چی لیوانه شکست...

مادرم گفت: «مهرو، داری چی میگی، لیوان کی شکست»، در همین حین زن عموم وارد اتاق شد.

مادرم بهش گفت: «چرا شوهرت مِهرو رو دعوا کرد». 

خلاصه بحث بالا گرفت و اصرار زن عموم که: «باید شما به من زنگ می‌زدید و حال بچه‌ی من رو می‌پرسیدید».

مادرم گفت: «زنگ زدن نمی‌خواست. واسه یه شوخی که بین دو تا دختر عمو اتفاق افتاده، معذرت‌خواهی و روبوسی هم شد و همونجا از دل هم درآوردند!»

دعوا همین‌طور طول کشید تا من به زن عموم گفتم:

«ببخشید! تا حالا مگه بابای من به دخترتون تو گفته؟ که اینجوری عموم با من برخورد کرد»

زن عموم به دخترش گفت: «به بابات بگو بیاد ببینم».

عموم آمد و گفت:

«من به مِهرو چیزی نگفتم والا. شما که این‌طوری از بچه­تون دارید دفاع می‌کنید در آینده می‌خواد چطوری در جامعه زندگی کنه».

تو دلم گفتم: کی به کی می‌گه، همچین می‌گه، انگار دخترش تافته جدا بافته است. دعوا همین‌طور ادامه داشت. عموم مجدد به اتاق برگشت گفت:

«اصلاً بچه شما تربیت نداره»، خانم! وایسادن دیگه جایز نیست بریم.

هنگام خارج شدن از اتاق، پدرم گفت:

«این موضوع چه ارتباطی به تربیت خونوادگی داره، شما دو بار وارد ماجرا شدید اصلاً جایز نبود؛ بار اول به­خاطر توضیح واسه حرکتی که سرِ منقل کباب کردید، دومین بار با لحنی تند موضوع رو به تربیت خونوادگی کشیدید، من الان متوجه قضیه شدم، اگر این هست واقعاً موضوع مهمی نبوده که این­قدر حاشیه پیدا کرده، در ضمن در اصل قضیه دخترم در همان مراسم از دختر شما عذرخواهی و روبوسی کرده ولی ظاهراً شما این ماجرا برای شما خیلی مهم بوده که صحبتی مخصوص با پدر مادر راجع به این قضیه داشتید و به شما توصیه کردند که بی­خیال شو، خیلی مهم نبوده، قضیه بین خودشون تموم شده ولی ظاهراً برای شما تموم نشده، چرا؟ منم نمیدونم...»

در این میان عموم به پدرم گفت: «یعنی شما در جریان نبودید، یا خودتون رو به اون راه می­زنید».

پدرم گفت: «اصلاً من در جریان نبودم، علی­الظاهر قضیه بین خودشون حل و فصل شده، شما نباید دخالت   می­کردید، من تا حالا از گل نازک­تر به دختر شما حرفی زدم، ناسلامتی توقع از عموی بزرگ...».

  عزیزم دعوا را تمام کرد و به عموم گفت: «بسته دیگه پسرم، ماشالا تحصیل‌کرده جامعه هستی و این­جوری ماجرا رو به دعوا می‌کشونی».

 دعوا با رفتن خانواده عموم تمام‌شده بود. من با صدای دعوایی که در گوشم مانده بود، آزرده‌ خاطر از این برخورد خانواده عموم بودم که چطور موضوع به این سادگی و پوچ، تبدیل به دعوای الکی شد، بغض راه گلویم رو بسته بود ناگاه عموی کوچکم منو بغل کرد که یک­باره این بغض ترکید که چرا!!!! تحصیل­کرده باشی و این رفتار ساده لوحانه و شکستنِ دل به همین راحتی، چرا!!! از آنجا به بعد، به خودم قول دادم که با آدم‌های حساس نباید شوخی کرد و اینکه آداب معاشرت اجتماعی هیچ ربطی به تحصیلات نداره، همین.

دیدگاه‌ها   

#5 Darren 1401-09-23 00:15
بسیار عالی بود و از یک شوخی به دعوا ختم می‌شود و این نحوه داستان نوشتن خوبه موفق و پیروز باشید
#4 کیانوش علیزاده فرد 1398-06-31 15:06
:lol: داستان بامحتوایی به نظرمیرسه واسه شروع نویسندگی خیلی خوبه یه خورده پیامهایی که میخواد به مخاطب بده بیشترباشه همین،،،،متخصصین نظر بدن بهتره
#3 جهان بین 1398-06-26 15:38
بسیار زیبا بود موفق باشید.
#2 جهان بین 1398-06-26 15:37
داستان زیبایی بود با آرزوی موفقیت
#1 setareh 1398-06-26 14:58
رابطه فکری، مهمتر از رابطه ی خونی است.بعضی آدم ها در ذهن آدم، یک بار برای همیشه خلق می شوند( فریبا وفی).داستانت بسیار زیبا و روان است خوش بدرخشی مهرو

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دعوای دکترای الکی» نویسنده «بشری میرزایی مقدم» ۱۵ ساله

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692