به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۶ بود .تو اتاقم نشسته بودم و محو خواندن کتاب «زیبا صدایم کن» شده بودم. مادرم صدایم کرد. آنقدر بَهر کتاب شده بودم که حتی صدای مادر را نشنیدم. دو خط دیگر هم خواندم که یکهو دیدم مادر به سمتم میآید. ترسیدم.
مادر گفت: «پاشو دیگه، ۳ ساعته دارم صدات میکنم چرا پا نمیشی، دیر شده»
گفتم: «کجا»
گفت: «یادت رفته، باید بریم خونه عزیزت، تولدشه».
دلم نمیخواست از تختم بلند شوم. کتاب را بستم و سراغ کمد رفتم. مونده بودم چی بپوشم.
به مادرم گفتم: «چی بپوشم مامان؟»
مادرم گفت: «ای درد بگیری یه لباسی بپوش دیگه».
مادر داشت همینطور که حرف میزد. من از پنجره بیرون را دیدم که بچهها باهم دعوا میکنند دعواهای بچهگانه که همش الکی دستوپاشان را ول میکردند. مشغول دیدن آنها شدم که یهو دیدم مادر صدایم میکند.
مادر گفت: «مِهرو... مِهرو.... پوشیدی؟»
از حولم گفتم: «اللللانننن میییپوشممممم»
لباسهام را پوشیدم. به سمت ماشین رفتم. به مادرم گفتم:
مامان جان؛ کادوی عزیز رو آوردی»
مادر گفت: «آره آوردم فقط یادت باشه کاغذ کادو بگیریم»
رسیدیم به مغازه. من از ماشین پیاده شدم و کاغذ کادو گرفتم. توی ماشین هدیه عزیز رو کادو کردم. بوی کاغذ ماشین را پرکرده بود. به خانه عزیز رسیدیم. داخل خانه شدیم و احوالپرسی کردیم. با عموی بزرگم سلامعلیک کردم. عمو از جایش بلند نشد هیچ، سلام هم نکرد. یعنی برام جای سؤال هست که هیچ وقت من ندیدم عموم به تنهایی حال و احوالی از من بپرسد، یا شوخی بکنه. اما در نبود زن عموم یه چند باری با من و مامانم صحبت کرده.
بلند گفتم: «سلام عمو».
گفت: «سلام»
خیلی سرد برخورد کرد. بیخیال این قضیه شدم، عزیزم در یخچال رو باز کرد وسیلهای برداره، کیک تولدش رو دیدم که خامهاش مثل رنگینکمان بود،
وقت سیخ کردن کبابها بود. جوجههای زعفرانی که در سیخ بود به من چشمک میزد. اینم بگم که من سه تا عمو دارم، عموی بزرگترم وسط هفته به عزیزم سر زده بود و تولدش رو تبریک گفته بود. پدرم کبابها را سیخ میکرد و عموی کوچک آنها را میبرد و عموی بزرگ آنها را کبابی میکرد. خیلی هوس کرده بودم به مادرم گفتم:
«مامان دلم کباب میخواد».
مادرم گفت: «خب برو از عموت بگیر»
رفتم که بگیرم. گفتم:
«عمو یه دونه ک...»
کِ کباب در دهانم ماند. عمو شروع کرد به حرف زدن و گفت:
«تو چرا به دخترم چک زدی؟ از تو توقع نداشتم. تو نباید این کارو میکردی. ختم بابابزرگش بود. تو بهجای اینکه بغلش کنی تازه میزنی تو گوشش. کار خیلی بدی کردی. اصلاً میخوام بدونم که چرا به بچهی من چک زدی؟»
گفتم: «اولاً چک نزدم شوخی بود. دوماً یه چیزی بود بین من و ...».
عمو اخم کرد و گفت: «آخه من باباشم».
مادرم داشت از لای پنجره ما را میدید. عموی کوچکم کنار من ایستاده بود. داخل گوشی داشت فیلم نگاه میکرد. فیلم الکی بود. تمام حواسش به ما بود. من با بغض و چشمهای خیس وارد خانه شدم.
مادرم گفت: «پس کبابت کو؟»
گفتم: «نپخته بود».
با آوردن کیک روی میز و دادن کادوها، اصلاً در این فضا نبودم با خودم درگیر بودم که چشمم به یکی از کادوها افتاد، لباسی بلند بود که گلهای نیلوفر داشت.
مادرم گفت: «میدونم عموت بهت چی گفت. برو دختر عموت رو بکش کنار و بهش بگو که ماجرا بین من و تو بود. حالا باباتو چرا کشیدی وسط».
دختر عموم صدام کرد، بطری خالی نوشابهای را گرفته بود دستش و گفت:
«بیا چالش بطری انجام بدیم».
در حال بازی بودم ولی ذهنم درگیر صحبتهای عموم بود که چرا شخصاً دخالت کرد.
تو اتاق خواب نشسته بودم، درگیر، تو فکر و پَکَر بودم که دختر عموم اومد گفت: «چرا تو فکری» گفتم:
«مگه ما دخترعمو نیستیم؟ اتفاقی که در ختم بابابزرگت افتاد، یه شوخی، یه چیزی بوده بین من و تو، دیگه باباتو چرا کشوندی وسط؟»
گفت: «لیوانی که شکسته شده رو نمیشه چسب زد».
گفتم: «لیوانی که شکسته رو میشه چسب زد. چسبش هم معذرتخواهی بود که من از تو معذرتخواهی کردم اما ظاهراً موضوع برای پدر و مادرت...».
دختر عموم رفت بیرون.
تو اتاق بودم که مادرم وارد شد، گفت: «چرا پَکری»، گفتم: هیچی، تو فکر لیوان شکستهام، برخورد عموم، یعنی چی لیوانه شکست...
مادرم گفت: «مهرو، داری چی میگی، لیوان کی شکست»، در همین حین زن عموم وارد اتاق شد.
مادرم بهش گفت: «چرا شوهرت مِهرو رو دعوا کرد».
خلاصه بحث بالا گرفت و اصرار زن عموم که: «باید شما به من زنگ میزدید و حال بچهی من رو میپرسیدید».
مادرم گفت: «زنگ زدن نمیخواست. واسه یه شوخی که بین دو تا دختر عمو اتفاق افتاده، معذرتخواهی و روبوسی هم شد و همونجا از دل هم درآوردند!»
دعوا همینطور طول کشید تا من به زن عموم گفتم:
«ببخشید! تا حالا مگه بابای من به دخترتون تو گفته؟ که اینجوری عموم با من برخورد کرد»
زن عموم به دخترش گفت: «به بابات بگو بیاد ببینم».
عموم آمد و گفت:
«من به مِهرو چیزی نگفتم والا. شما که اینطوری از بچهتون دارید دفاع میکنید در آینده میخواد چطوری در جامعه زندگی کنه».
تو دلم گفتم: کی به کی میگه، همچین میگه، انگار دخترش تافته جدا بافته است. دعوا همینطور ادامه داشت. عموم مجدد به اتاق برگشت گفت:
«اصلاً بچه شما تربیت نداره»، خانم! وایسادن دیگه جایز نیست بریم.
هنگام خارج شدن از اتاق، پدرم گفت:
«این موضوع چه ارتباطی به تربیت خونوادگی داره، شما دو بار وارد ماجرا شدید اصلاً جایز نبود؛ بار اول بهخاطر توضیح واسه حرکتی که سرِ منقل کباب کردید، دومین بار با لحنی تند موضوع رو به تربیت خونوادگی کشیدید، من الان متوجه قضیه شدم، اگر این هست واقعاً موضوع مهمی نبوده که اینقدر حاشیه پیدا کرده، در ضمن در اصل قضیه دخترم در همان مراسم از دختر شما عذرخواهی و روبوسی کرده ولی ظاهراً شما این ماجرا برای شما خیلی مهم بوده که صحبتی مخصوص با پدر مادر راجع به این قضیه داشتید و به شما توصیه کردند که بیخیال شو، خیلی مهم نبوده، قضیه بین خودشون تموم شده ولی ظاهراً برای شما تموم نشده، چرا؟ منم نمیدونم...»
در این میان عموم به پدرم گفت: «یعنی شما در جریان نبودید، یا خودتون رو به اون راه میزنید».
پدرم گفت: «اصلاً من در جریان نبودم، علیالظاهر قضیه بین خودشون حل و فصل شده، شما نباید دخالت میکردید، من تا حالا از گل نازکتر به دختر شما حرفی زدم، ناسلامتی توقع از عموی بزرگ...».
عزیزم دعوا را تمام کرد و به عموم گفت: «بسته دیگه پسرم، ماشالا تحصیلکرده جامعه هستی و اینجوری ماجرا رو به دعوا میکشونی».
دعوا با رفتن خانواده عموم تمامشده بود. من با صدای دعوایی که در گوشم مانده بود، آزرده خاطر از این برخورد خانواده عموم بودم که چطور موضوع به این سادگی و پوچ، تبدیل به دعوای الکی شد، بغض راه گلویم رو بسته بود ناگاه عموی کوچکم منو بغل کرد که یکباره این بغض ترکید که چرا!!!! تحصیلکرده باشی و این رفتار ساده لوحانه و شکستنِ دل به همین راحتی، چرا!!! از آنجا به بعد، به خودم قول دادم که با آدمهای حساس نباید شوخی کرد و اینکه آداب معاشرت اجتماعی هیچ ربطی به تحصیلات نداره، همین.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا