به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۶ بود .تو اتاقم نشسته بودم و محو خواندن کتاب «زیبا صدایم کن» شده بودم. مادرم صدایم کرد. آنقدر بَهر کتاب شده بودم که حتی صدای مادر را نشنیدم. دو خط دیگر هم خواندم که یکهو دیدم مادر به سمتم میآید. ترسیدم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۶ بود .تو اتاقم نشسته بودم و محو خواندن کتاب «زیبا صدایم کن» شده بودم. مادرم صدایم کرد. آنقدر بَهر کتاب شده بودم که حتی صدای مادر را نشنیدم. دو خط دیگر هم خواندم که یکهو دیدم مادر به سمتم میآید. ترسیدم.