داستان «درمان بیماری با درسر» نویسنده «مهدی حسین‌پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «درمان بیماری با درسر» نویسنده «مهدی حسین‌پور»

روزی از این روز ها،در شهری بیماری جدیدی به شهر آمد و شهر را آلوده کرد.فقط کسانی که نیرو زیادی و تغذیه ی مناسبی داشتند به بیماری آلوده نشدند.دوپسر نوجوان به نام امین و امیر و دو کودک به نام مهرداد و مهرشاد خود را آماده کردند تا به جایی که کیمیاگری که می توانست این بیماری عجیب را درمان کند،بروند.آن ها با خود کبریت،تخم مرغ و چیز های ضروری دیگر را با خود به همراه آوردند.آن ها به دو غار رسیدند.صدایی ترسناک از یکی از غار ها به گوش رسید.همراه آن صدای وحشت آور باد سردی از همان غار آمد.

آن ها نمی دانستند صدا و باد از کدام غار می آید،آن ها با ترس و لزر عقب رفتند.وقتی آن ها به ترس خود غلبه کردند،به دو گروه دو نفر تقسیم شدند.امین با مهرداد و امید با مهرشاد.هر کدام از این گروه ها به یکی از این غار ها رفتند. یکی به این ودیگری به آن غار رفت.صدا بلندتر شد.تعجب آور بود باد سرد و صدای ترسناک از هر دو غار به گوش می رسید.غولی از سقف غار به پایین آمد.غول به طرف مهرشاد رفت مهرشاد پا به فرار گذاشت تا امیر فریاد زد:«هی غول بی شاخ و دم اون رو ول کن بیا ببینم چند مرده حلاجی.»غول از فریاد امیر خشمگین شد.با سرعت به طرف امیر آمد،امیر تخم مرغی را به طرف غول پرت کرد.تخم مرغ با برخورد شدید ومحکمی به غول خورد.غول با خشمی که داشت، مشتش را برای کوبیدن به امیر آماده کرد،غول تا می خواست مشت را بکوبد مهرشاد تکه سنگی به طرف غول پرت کرد.غول تامی خواست برگردد تخم مرغ به اوخورد.غول بیچاره شد.با پرتاب سنگ و تخم مرغ غول از پا درامد و مرد. در غار دیگر گرگی با چشم های قرمز به مهرداد حمله کرد،او با دندان های تیزی که داشت دست مهرداد را زخم کرد زخم خیلی بزرگ.گرگ تا می خواست حرکت کند،امین او را با تمام نیروی خود هل داد.گرگ با ضربه ای که به استخوان های او آمد و اجزای بدنش که از دهانش...

دیگر زنده ماندن رویا هم نبود.هر چهار نفر به سرعت می دویدند

تا این که پای امیر لیز خورد و پاش پیچ!!! غار ها به هم پیوست و راه خروج دیده می شد.امین به امیر کمک می کرد که راه برود و مهرشاد به مهرداد کمک می کرد.آن ها پی بردند که هوای سرد زمین را سرد و یخ زده کرده است.ان ها از غار خارج شدند.«بچه ها،بچه ها اون کلبه ی کیمیاگرِ»آن ها تا می خواستند وارد کلبه شوند،دوباره همان صدا را شنیدند؛اما کم بود آن ها تا چشم به هم دوختند سایه ی ترسناکی را دیدند همه ترسیدند؛اما تا دیدند که آن سایه ی کیمیاگر بود،راحت شدند،ترسشان ریخت!!! کیمیاگر آن ها را به کلبه راه داد.امین و مهرشاد داستان را برای کیمیاگر توضیح دادند. کیمیاگر دست مهرداد و پای امیر را درمان کرد. شیمیاگر با دروازه ی جادویی به شهر رفتند،با سرعت نور،خیلی جالب و عجیب بود!!!کیمیاگر پس از دو سه روز درمان آن بیماری را پیدا کرد.یک کم دیر شده بود چون بیماری جان کمی از مردم شهر را گرفته بود.شهر از بیماری پاک شده بود،آن هم به کمک امین،امیر،مهرداد،مهرشاد و کیمیاگر

مهدی حسین پور از تربت حیدریه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692