ماجراهاي دو دختر كوچولو, "پينچول و پينچولك"/ مسعود حایری خیاوی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «کله بابای لیلا» نویسنده «سپیده ابرآویز»

داستاني براي بچه‌هاي دوست‌داشتني تمام دنيا

ماجراهاي دو دختر كوچولو, "پينچول و پينچولك"/ مسعود حایری خیاوی

اين داستان:

از خداي مهربون تشکر کن!

يکي بود, يکي نبود؛ زير گنبد کبود, توي يك دهكده‌ي سرسبز و زيبا, يک خونه‌ي نقلي بود.

اين خونه‌ي نقلي, توش يک بابا, يک مامان و يک دختر کوچولو زندگي مي کردند. اسم دختر کوچولو "پينچول" بود. "پينچول" هميشه صبحها زود پا مي شد، مامان براي اون و بابا صبحونه درست مي کرد. بعدش بابا مي رفت جنگل تا که هيزم جمع کنه و بعد ببره اونهارو تو شهر بفروشه،‌گندم بخره بياره تا مامان باهاش آرد درست کنه و نون بپزه؛ و "پينچول" هم مشغول بازي مي شد و در بعضي کارها به مامانش کمک مي کرد.

اونها صاحب يک عالمه مرغ و خروس, بعلاوه يک گاو و يک بز بودند. همة‌ اونها "پينچول" را دوست داشتند،‌ چون اون خيلي مهربون بود. "پينچول" تا ظهر با اونها بازي مي کرد، بعدش مي اومد با مامانش ناهار مي خورد تا قوي و بزرگ بشه که بتونه زودتر بره مدرسه! و در کارهاي سخت تر به مامان خوبش کمک کنه. "پينچول" بعد از ناهار هم کمي مي خوابيد. "پينچول" عادت داشت با عروسکي که مامان بزرگش ،‌"خانوم" براش بافته بود بخوابه. اسم اين عروسک " مو طلا" بود. بعد از خواب هم وقتي از جاش پا مي شد،‌با مامان چاي و کيک مي خوردند و دوباره بعد از خوردن عصرونه، مامان کمي بافتني مي کرد و به کارهاي ديگه‌ي ‌خونه مي رسيد و "پينچول" هم بازي مي کرد. نزديک غروب هم که بابا برمي گشت، سه تايي دورهم جمع مي شدند و بابا از کارهايي که آنروز کرده بود تعريف مي کرد،‌ مامان هم از اوضاع خونه و "پينچول" مثل همه‌ي بچه‌هاي ديگه هم از همه چيز صحبت مي‌كرد

اما مي دونيد؟"پينچول" تازگي ها يک جورايي شده بود، آخه مي ديد که مرغ و خروس ها، گاو و بزشون نمي تونند حرف بزنند، تازه اگر هم حرفي مي زدند اونکه چيزي نمي فهميد. "مو طلا" عروسكي كه مامان بزرگش "خانوم" براش بافته‌بود هم که هميشه قيافش يکجور بود و تازه نمي تونست بازي کنه؛‌همة بازيها و صحبتها رو هم "پينچول"خودش مي کرد و خسته مي شد.

يک شبکه رو تختش خوابيده بود و "موطلا" هم طبق معمول تو بغلش، از پنجره اي که بالاي سرش بود به ستاره ها و هلال ماهي که تو آسمون بودند نگاه مي کرد؛ باد و نسيم خنکي به صورتش مي خورد، صداي جيرجيرکها مي اومد، مثل هميشه هم بوي جنگل، چوب و خاک دماغ اونو نوازش مي داد و به اون آرامش خوبي مي بخشيد.

"پينچول" به ماه و ستاره ها نگاه مي کرد،‌بعد شروع کرد با اونها صحبت کردن :

"ماه روشن!تو آخر به من نگفتي که تو آيا چراغي؟فانوسي؟ يا يک توپ شيشه اي؟چرا هيچوقت جواب منو نمي دي؟همش من باهات حرف مي زنم و تو ساکتي! ميگن خدا تورو ساخته که شبها همه جارو واسه‌ي ‌مسافرها روشن کني،‌ميگن اينقدر خدا مهربونه! ميگن اون بالا پيش تو و ستاره هاست!

راستي!ستاره ها اينقدر چشمک مي زنند خسته نمي شن؟ سر و صداشون ناراحتت نمي کنه؟ آخه خيلي زيادند!

ماه مهربون! مي توني به خدا بگي يک دوست که مثل خودم بتونه حرف بزنه و باهام بازي کنه بسازه و برام بفرسته!؟ آخه مي دوني؟ حوصلم خيلي سر مي ره؛ ببين! مثلا الان "مو طلا" همش شبها مي خوابه و روزها هم هميشه مي شينه يا دراز مي کشه! با من بدو بدو بازي نمي‌كنه، ‌نمي‌پره، صحبت نمي کنه!

اما راستي ماه مهربون! اگه خدا يک دوست برام ساخت از اون بالا چطوري مياد پايين؟ نکنه بيافته و سر و دست و پاهاش بشکنه؟ اون موقع نتونه بازي کنه و تازه دردش بياد و گريه کنه؟"

"پينچول" احساس کرد که ماه داره به حرفهاش گوش ميده و بهش لبخند مي زنه؛ پس اون هم به ماه لبخندي زد و آرام آرام چشمهاش رو بست و خوابيد.

يک مدتي بود که مامان کمي چاق شده بود، از اون موقع که "پينچول" با ماه بهم لبخند زده بودند شش ماهي گذشته بود.

مامان "پينچول" تازگي‌ها يكجورايي شده‌بود؛"پينچول" فکر مي کرد مامانش زياد خورده يا اينکه دلش پر از آب شده, چون دل مامانش باد كرده بود و روز به‌روز هم بزرگتر مي‌شد.

"پينچول" اغلب به مامانش مي گفت "ماماني!دلت درد مي کنه؟مي خواي برات شربت دل درد بيارم؟"اما مامان هميشه در جوابش مي گفت : " نه دختر خوشگلم! نه عزيز من!" و بعد اونو مي بوسيد و مشغول کارهاش مي شد.

يکروز "پينچول" شنيد که "خانم" به مامانش ميگه:" دخترم!کوچولوي تو شکمت چطوره؟ اذيت که نمي‌كنه؟"،‌"پينچولك" با خودش گفت که نکنه مامانش يک بچه قورت داده باشه!! اما مامانش که غول بد نبود، نه!اين امکان نداشت، بهمين خاطر چونکه اين موضوع فکرش را خيلي مشغول کرده بود،‌يک شب از مامانش پرسيد :

"ماماني!تو شکمت چيه؟مگه حرکت مي کنه که بخواد اذيتت کنه؟" مامان هم بلافاصله گفت:" دختر نازم! "پينچول گلم"!خدا به تو يک دوست خوب داده، منتهي چون خيلي کوچيکه،‌من گذاشتم تو دلم که مبادا سرما بخوره،کمي که بزرگ شد مياد باهات بازي مي کنه".

از اين ماجرا يک‌عالمه روز گذشت، "پينچول" با بابا و مامان بزرگش "خانوم" منتظر بودند، آخه مامانش دلش درد گرفته بود و يه خانم دکتري اومده بود خوبش کنه!

يکهو از اتاق صداي عجيبي اومد،‌عين صداي ميو ميوي بچه گربه بود!بعد تبديل به صداي جيغ و گريه شد و بعد در اتاق باز شد و خانم دکتر با خنده گفت :

""پينچول"!يک خواهر خدا بهت داده، اينقدر نازه!"

اسم اين کوچولو را مامان و بابا "پينچولك" گذاشتند! "پينچولك" خيلي قشنگ بود و "پينچول" فهميد که فرشته ها چه شکليند! آخه شنيده بود اونها خيلي خوشگل و لطيف و معصوم هستند.

اون شب، "پينچول" وقتي مي خواست بخوابه، نگاه به آسمون کرد و گفت :

"ماه عزيز! متشكرم که آرزوي منو به خدا گفتي و از خداي مهربون تشکر کن و از طرف من بهش بگو که من هم در عوض قول ميدم دختر خوبي باشم و به حرفهاي مامان و بابام گوش کنم و مواظب خواهرم باشم" ، بعد هم چشمهاشو بست و به خواب شيريني فرو رفت!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692