کریم دستش را سایهبان چشمانش کرد، درجا خشکش زد. همانطورکه با دست دیگرش به درخت اشاره میکرد رو به ابراهیم گفت: درخت سیدبوجیکا رو ببین، برگهاش سبز شده، نه!؟
چت از طریق واتساپ
کریم دستش را سایهبان چشمانش کرد، درجا خشکش زد. همانطورکه با دست دیگرش به درخت اشاره میکرد رو به ابراهیم گفت: درخت سیدبوجیکا رو ببین، برگهاش سبز شده، نه!؟
در هوای صاف و دلچسب بهاری وقتی پانی و پِنی در جنگل مشغول بازی کردن با دوستانشان بودند، ناگهان بلبلِ خوشرنگ با نگرانی به سمت پانی و پِنی آمد و گفت: «پانی و پِنی مهربان، پدرت پایش آسیب دیده است، او برای درست کردنِ سقفِ کلبه از نردبان بالا رفته بود که افتاد.»
داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم بیشتر یه خاطرهس که برای خودم اتفاق افتاده اما از همین الان بهتون بگم انتظار نکتات پندآموز و پند اخلاقی پنهان در سطور یک متن رو نداشته باشید ! همونطور که گفتم این صرفا یه خاطرس که امیدوارم شنیدنش برای شما خالی از لطف نباشه.
ساکت و بی حرکت روی تخت می نشینم، اندوهی تلخ و سمج یکسر بر دلم پنجه می کشد، مات مات به تمام چیزهایی که می بینم خیره می شوم و تشویشی فزاینده رفته رفته در من بیدار می گردد. با خشم گوشه ی سبیل و لبانم را می جوم. صدای زوزه ی باد در پشت در است.
مامان وقتی صحبت عروسی می شود ، صورتش گل می اندازد و چشم هایش می خندد. انگار تنها با ازدواج من حال دنیا خوب می شود ؛ زاینده رود، کارون و هامون پر آب می شود، خشکسالی ، گرانی تمام می شود ...تمام دنیا منتظر است تا ببیند دختر یکی یک دانه ملوک با چه کسی ، چه قیافه و چه مقام و منزلتی، منصب و اصالتی ازدواج می کند!
خوب من باید چکار می کردم؟ حالا که دیگر همه چیز گذشته.. چند روز است دارم به این فکر می کنم که کجا بروم؟ دیروز تو خیابانِ حافظ نزدیک جگرکی خیام ایستاده بودم که ناگهان چشمم به عبدولی افتاد.. عبدولی با آن صورت سیاه سوخته ، قد بلند و هیکل گنده اش از سر خیابان تند تند می دوید.