• خانه
  • داستان
  • داستان «من یه کفتربازم» نویسنده «مهناز پارسا»

داستان «من یه کفتربازم» نویسنده «مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahnaz parsaa

خوب من باید چکار می کردم؟ حالا که دیگر همه چیز گذشته.. چند روز است دارم به این فکر می کنم که کجا بروم؟ دیروز تو خیابانِ حافظ نزدیک جگرکی خیام ایستاده بودم که ناگهان چشمم به عبدولی افتاد.. عبدولی با آن صورت سیاه سوخته ، قد بلند و هیکل گنده اش از سر خیابان تند تند می دوید.

یک بار نزدیک بود به مردی که از پیاده رو می آمد بخورد، با این حال تعادلش را حفظ کرد و لیچاری از مرد شنید و جوابی نداد. بعد از کنار کیوسک روزنامه فروشی گذشت. حالا مشت دست چپش را می دیدم که مچاله کرده بود و توی مشتش گوشه ی یک اسکناس سبز صد هزاری بیرون بود. وقتی به کنار جگرکی رسید،گفت: چند سیخ جگر می خوام. بعد به من نگاه کرد: کاکو، برات از بابات پیغوم دارم. به چشمهای ریزش نگاه کردم ، نگاهم روی پیشانی اش نشست که قطرات درشت عرق روی آن نشسته بود. مرد جگرکی جگر ها را به سیخ کشید و مشغول باد زدن جگرها شد. حس کردم که گرمای داغ و سوزنده ی ظهر تابستان من را خیس عرق کرده است. مرد جگرگی با دستمالی عرق های صورتش را تمیز کرد. عبدولی گفت: بابات پیغوم داده که برگردی خونه.. گفته‌ منتظرتم...

اسی کفتر باز همسایه ی طبقه ی سوم خانه ی ما بود. اولین بار روی بام خونه با اسی و کفترهایش آشنا شدم. آن روز مادر چادرش را پشت سر گره زده بود و طشتی تو حیاط  گذاشته بود، تل لباس چرکها را روی زمین ریخته بود، اول چند تکه لباس تو تشت انداخت و پودر سفید برف اضافه کرد و بعد تند تند چنگ زد، آب تشت کف تیره رنگی شده بود ؛ مادر آب را توی چاه وسط حیاط خالی کرد و دوباره لباس ها را توی تشت ریخت. به من گفت: شلنگو باز کن و من دویدم و شلنگ توی باغچه کنارِ درخت گیلاس را باز کردم و مادر لباس ها را آب کشید و همه را تو یک سبد گذاشت و بعد به من گفت: ببر بالا پشت بوم بنداز رو بند.. با اسی حرفی نزنی ها..

 گفتم: چشم و سبد را دو دستی گرفتم. سبد سنگین بود. از پله ها یکی یکی رفتم بالا تا اینکه به پشت بام رسیدم. نور خورشید داغ می تابید و زمین از هرم گرما می سوخت. اولین چیزی که دیدم کبوتر خانه بود که خالی می زد. بعد اسی را دیدم که روی کناره ی بام نشسته بود ، و رد پرنده هایش را در آسمان تعقیب می کرد. اسی پشت بام برای خودش یک سایبون زده بود که از شر گرما محفوظ باشد. سلامی کردم و اسی نگاهم کرد. لبخندی به من زد و چشمش رفت پی کبوترهایش. من رد کبوتر هایش را در آسمان گرفتم. سبد را بردم جلو و به بند رسیدم و شروع کردم به پهن کردن لباس ها و پرسیدم: اسی خان.. چطوری کبوترها نمی رن و برمی گردن؟

اسی گفت: بچه جون.. برمی گردن دیگه! بعد تسبیحی در آورد و دور دستش حلقه کرد و شروع کرد به حرکت دادن..

بعد رفت یک کتاب از تو اتاقش آورد و گفت: من که نیم سوادی بیشتر ندارم. می شه تو کتابو بخونی بعد برام بگی؟ کتاب را نگاه کردم. عنوانش بود: پرواز عشق.. گفتم: چشم. باشه و کتاب را گرفتم دستم. گفتم: ظهر که مامان اینا خوابیدن من می آم بالا.

 بعد عجله کردم و تند تند لباس ها را رو بند انداختم. می دانستم صدای مادر در می آید.

دوست داشتم بتوانم کبوترها را بیشتر ببینم. کبوترها یک ربع دیگر بر می گشتند ، ده کبوتر سفید چاق داشت. برای هر کدام اسم گذاشته بود. یکی سینه سیاه دم سفید بود. یکی طوقی طلا بود! طوقی طلا را همیشه ماچ می کرد ، گفت: این " در رو" بوده و پیشم برگشته. مادر و پدر و زن و بچه ی منه. عشق منه! منو نبینه زنده نمی مونه. بعد ادامه داد: پدر که نداشتم ، وقتی خبر مرگ مادر و خواهرم را شنیدم هیچ چیز آرومم نمی کرد. باور کن! حالا یه آرامشی دارم.. همه اش به خاطر طوق طلاست! من تنها کفتر بازی ام که سر کفترهام شرط بندی و از این کارا نمی کنم. زبون بسته ها گناه دارن بخدا. درسته که من مَردم ولی حامد باور کن یه قلب طلایی تو سینه دارم و اینجور وقتها به قلبش اشاره می کرد. من نگاهش می کردم که باز تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت.

ما هنوز روی پشت بام بودیم.. من چشمم به کفتر های اسی بود. گفتم: می شه یکی شونو بغلش کنم؟ اون سفیده رو می خوام. لبخندی زد و گفت: داش حامد! چرا نمی شه؟ تو بگو جون می خوای! در خدمتیم! کفتر سفید را به دستم داد و بغلش کردم. تازه متوجه شدم دور گردنش یک هاله ی زرد سایه زده. چقدر نرم و گرم بود. قلبش تند می زد مثل گنجشکی که اسیر شده. نوازشش کردم و بعد دستهایم را فرستادم بالا و کفتر بال هایش را گشود و به راحتی به پرواز در آمد.

وقتی کبوتر را رها کردم به آسمان پر کشید.. من محو آن گلوله ی سفید شدم که در پهنای آبی آسمان بالهای کوچک و لطیفش را گشود و به سینه ی آسمان نشست.

صدای مادر را از پایین شنیدم: کجا موندی حامد؟ با توام؟ یه ساعته رفتی!

از پله ها بدو آمدم پایین و سبد خالی را انداختم کنار باغچه. مادر گفت: من می رم یه چای دم کنم، آبگوشت را بار بذارم. الانه که بابات برسه..

مادر که رفت. من دویدم باز پشت بام.. اسی کبوتر ها را به آسمان فرستاده بود و من پرواز آنها را در آسمان نگاه می کردم. به نظرم رسید که پرواز کبوترها به آسمان قداستی می بخشید. رسته ی پرنده ها مثل فرشته هایی سفید و یکدست بودند که در دل آبی آسمان سیر می کردند. پرواز آنها عشق را در دلم زنده می کردم...

یک روز که از خواب بیدار شدم اواخر شهریور بود، رفتم تو حیاط ، برگ درختها تک و توک زرد شده بود. اسی را چند وقت بود که ندیده بودم. چشمم خورد به تعدادی اثاث تو حیاط کنار باغچه ولو شده. یک چهار شب رختخواب. یک زیلوی سبز رنگ و رو رفته، قابلمه مسی که دمر افتاده بود. دو فنجان لب پریده، یک قندان پلاستیکی، یک ماهیتابه ی سوخته ی لب کج. چند تابلو و عکس و خرت و پرت و شش _ هفت کتاب همه ی اثاث بود. به مادر گفتم: اینها چیه؟ مادر گفت: اثاث اسی یه و شصتم خبردار شد که بابا ، عذر اسی را خواسته. چند دقیقه بعد اسی با همان تی شرت سیاه و شلوار کبریتی اش رسید دیدم اسی قفس بزرگی در دست دارد و همه کفتر هایش تو قفس بودند. اسی قفس را زمین گذاشت و عرق پیشانی اش را با دستمال گرفت و یکی از کفترها را در آورد و ماچ کرد و گفت: می ریم خونه ی جدید،  کوچولوی خوشگلم. و کبوتر را تو قفس گذاشت.

رو به مادرم گفت: همشیره ، بدی چیزی از ما دیدی حلالمون کن! بعد به من گفت: حامد! کار منو نکن.. برو درس بخون برای خودت کسی بشی. از کفتر بازی چیزی در نمی آد. بعد کتابهایش را جمع کرد و گفت: مال تو.. توش چیزای خوبیه. بخون .. استفاده کن..

من کتابها را گرفتم...

اسی رفت من دلم برای کفتر هایش تنگ شده بود. گاهی به بالای بام می رفتم و به قفس خالی کفترها ، آب کثیف و پر فضله که بر اثر گرما، بیشترش تبخیر شده بود و به ته نشسته بود نگاه می کردم. اسی این جور وقتا زود لیوان را آب می کرد و کفترها تند تند سرشون را می کردند توی لیوان و بعد سرشون را می انداختند بالا..

  دو هفته بعدِ رفتن اسی بود که من یواشکی ده کبوتر سفید خریدم که دویی تاشون طوقدار بودند. دور گلوی یکی حلقه ی سبز داشت و یکی حلقه ی خاکستری مایل به نقره ای. برای کفترهایم لانه ی جدید ساختم. به لانه ی اسی کاری نداشتم، فقط لانه اسی را تمیز کردم.

هر روز که از خواب بیدار می شدم پشت بام بودم... صبح در قفس را باز می کردم و اول طوقی نقره ای را بغل می کردم و  بوسی از پیشانی اش می زدم. طفلک با چشم های ریز قهوه ای اش به من زل می زد..کبوترها را یکی یکی بغل می کردم. بعد پر می دادم و می گذاشتم که کبوترهام شانه بکشند به آسمان آبی، جایی که بهشت شان بود..

آسمان آبی بود و ردیف پرنده های من وقتی در دل آسمان آبی پر می کشیدند ، سفیدی دلشان بر پهنه ی آبی آسمان دیدنی بود. آنها غوغا می کردند.. هر بار که پرنده ای را در آسمان رها می کردم عشق می کردم که چگونه در آسمان آبی می چرخید و دور می زند.. می رفتند توی ابرهای زیبای آسمان..مثل فرشته های معصوم خدا...

می دانستم بابا با کارهای من مخالف است و برای من دندان تیز می کند. هوا داشت سرد می شد. تو اتاق می خوابیدم. بابا ، گرگ و میش صبح با یک زیر پوش و پیجامه می آمد بالا سر من و لگدی به من حواله می کرد و می گفت: پسره پررو! دارن ازان می گن. مگه کری؟ بلند شو نماز بخون؟ خجالت بکش. شدی عین اسی در به در.

سرم را از زیر لحاف بیرون می کشیدم و به صدای ازان گوش دادم. سرمای صبح به تنم یک لرز انداخته بود. سرم را زیر لحاف بردم و به بابا اعتنایی نکردم. بابا یک لگد دیگر حواله من کرد و بعد گفت: آدم نمی شی!

روز بعد و روزهای بعد بابا با مادر جر و بحث داشت. شنیدم یک بار مادر گفت: اگر به حامد کاری داشته باشی بچه مو برمی دارم و می رم. همین یه اولادو خدا به ما داده .. تو چشم نداری ببینی؟

بعدِ آن بابا سعی می کرد کاری به کار من نداشته باشد..

روزی که من بالای بام بودم ، چشمم به دختر همسایه افتاد. متوجه شدم که به کبوترهای من چشم دوخته.. او دو سه سالی سنش از من کمتر بود. دیدارهای ما تکرار می شد و من حس می کردم که زیور همیشه وقتی مرا می دید لبخند به لب می آورد. دو چشم سیاه جذاب داشت با چهره ای گندمگون و لبخندی گیرا، روسری سر نمی کرد و موهای های حالت دارش تا روی شانه هایش می رسید. همیشه خدا یک پیراهن بلند گل گلی تنش می کرد که آستین هایش کیپ دور مچ و گردنش را می گرفت. می ایستاد به من زل می زد تا وقتی مادرش داد می زد: زیور کجایی؟! بعد وقتی صدای مادرش تکرار می شد برمی گشت و با قدم های آرام دور می شد..

من وقتی می دیدیمش یه حسی توی درونم زنده می شد. انگار من و زیور به دیدار هم عادت کرده بودیم. سعی می کردیم هر روز همدیگر را ببینیم...نمی دونم چرا با هم حرف نمی زدیم؟! ما فقط بهم نگاه می کردیم... من گاهی کفتر ها را پرواز می دادم و او بی حرکت و در سکوت به کفترها چشم می دوخت.. فقط یک بار او حرفی به من زد. گفت: اسمت حامده؟

گفتم: آره. بعد نگاش کردم و گفتم: کفترها قشنگند؟ با اشاره ی سر اشاره کرد که آره.. گفتم: شما قشنگ تری! خجالت کشید و سرش را انداخت پایین ، وقتی سرش را بالا آورد. دیدم گونه هایش سرخ شده و دوید و تند رفت تو خانه.. اما می دانستم روز بعد برمی گردد.. همینطور هم شد..

نفهمیدم کدام شیر پاک خورده ای همه چیز را کف دست بابام گذاشت که کجایی پسرت عاشق شده. به بهانه ی کفتر بازی با دختر همسایه نرد عشق می بازد!

آن روز پاییز بود و هوا اندکی سرد بود ، بابا منتظر من بود و تا از بالای بام به پایین آمدم چشمم به او افتاد. داد زد: کدوم گوری بودی حامد؟ به ته پته افتادم. کمربندش را کشید بیرون گفت: واسه من کافر شدی؟ یه عمر نون حلال بهت دادم که بزرگ شدی کفتر بازی و زن بازی یاد بگیری؟ به من حمله کرد. شتلق.. شلاق خورد روی پشتم و تیر کشید. سردی هوا باعث شد که درد بیشتر شود. از جا پریدم و رفتم دور باغچه و بابا کف به دهن آورده بود و فحشم می داد و مرا گرفت و دستش دوباره رفت بالا.

 مادر خودش را انداخت جلو و داد زد: محض خاطر من. التماست می کنم اکبر.

که بابا یک شلاق به مادر زد که به سر و گردنش گرفت. مادر بی اختیار چهره اش را پوشاند و آخ آخ کرد.

 بابا داد زد: زنیکه الاغ ، تو مانع شدی اینو روز اول ادب کنم که حالا گند کاری برای من روی پشت بوم در آورده.

مادر نشسته بود زمین و هنوز سرش دستش بود. پدر حرفش را نیمه کاره گذاشت.. شلاقش را جمع کرد و کنار درخت سیب نشست و چند نفس نفس زد و گفت: گم شو از خونه من برو بیرون. من پسری که نماز نمی خونه و تا لنگ ظهر می خوابه و فاسق هم گرفته .. نمی خوام. بعد در را باز کرد و گفت: کری مگه؟ برو گم شو کثافت..  

اینطوری شد که من آواره خیابان ها شدم... بعد کریم به من جا و مکان داد. از آوارگی نجاتم داد. گفت: تا یه مدت خونه ی من بمون. به کریم گفتم: دلم برای کفترهام پر کشیده و همینطور واسه یکی دیگه...

چند روز بعد که کریم هم رفت زیر ماشین و به خدا پیوست؛ من ماندم بی کس.. تو خیابان بودم. داشتم به پرواز کبوتری در آسمان نگاه می کردم .. کبوتر پر کشید و قلب مهربانش به پهنه ی آبی آسمان ردی از عشق کاشت. همانجا بود عبدولی را دیدم. 

 عبدولی گفت: بابات پیغوم داده که برگردی خونه.. گفته‌ منتظرتم. نگاهی به عبدولی کردم. گفتم: به بابا بگو حامد با کبوترهاش پر کشید و رفت.. مهناز پارسا  

در رو: پرنده ای که فرار کرده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «من یه کفتربازم» نویسنده «مهناز پارسا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692