مهسا: از فرشید خبر نداری؟ خبری ازش نیست؟
فرشاد: نه اون که همیشه تو خودشه! شاید داره یک رمان دیگه مینویسه!
مهسا: از رو هم نمیره! باور کن پنج تا ناشر تا حالا کارش رو رد کردن! ولی بازم از رو نمیره!
فرشاد: میخواد پیش خودش کم نیاره! چسبیده به اون رمان چاپ چهارمش که هیچ وقت هم نمیتونه دوباره تکرارش کنه!
مهسا: شاید هم داره یک گهی میخوره! واقعا نگرانشم!
نکنه کاری بخواد دست خودش بده؟
فرشاد: نه بابا! فرشید دیگه آدم اون سالها نیست!
منظورت خودزنی و این حرفاس! نه بابا!
مهسا: آخه یکبار دوبار که نبوده! یکبار رگ دستاش. یکبار دیگه قرص و بار آخر هم سرنگ هوا!
فرشاد: نهبابا! آخرین بار ازش نقد گرفتم روی کتاب یکی از بچهها میزونه. ولی حالا که گفتی خودم هم نگران شدم!
مهسا: آره یه زنگ بزن رضا که باهاش صمیمیتره بزنگه ببینه، شاید باز رفته باشه تو لاکش!
چند روز بعد
مهسا: زنگ زدی به فرشید؟
رضا: آره، خوب بود گفت داره یک مجموعه داستان مینویسه. اسمش هم چیز بود! چیز! حالا خوب یادم نمیآد!
مهسا: حالا هروقت یادت اومد بگو! دپرس که نبود؟ زنگ زده بودم فرشاد، نگرانش شدیم دوتایی!
رضا: نهبابا! فرشید میخواد بره فرانسه!
اوضاع روحیش ردیفه! ولی حالا که گفتی لابد چیزی بوده نه؟ خودش چیزی گفته بود؟
مهسا: حقیقتش نمیدونم! ولی حس کردیم خیلی تو خودشه!
بد نیست ناغافل یه زنگی بزنی. گپ و گفتی، چیزی!
مخصوصا که این چند وقته ناشرها و مطبوعات هم تحویلش نمیگیرن! شاید دپ شده باشه! میشناسیش که
رضا: باشه! حتما بهش زنگ میزنم. مرسی مهسا جان!
یکی دو روز بعد
فرشاد: زنگ زده بود بهش؟
مهسا: آره گفت خیلی عصبی برخورد کرده!
میگفته انگار ارث پدرش رو میخواسته!
انگار بهش گفته همه باهاش لجن و میخوان از فضای هنری حذفش کنند!
فرشاد: پس حالش خیلی بده!
پس باید یک فکر اساسی براش بکنیم!
مهسا: به مرجان زنگ بزن تا باهاش یک کم خوش و بش کنه! به نظرت فکر بدیه؟
فرشاد: آره بابا! اصلا توی این مودها نیس!
مهسا: پس بذاریم هر بلایی میخواد سر خودش بیاره؟
من واقعا براش نگرانم!
فرشاد: راستش من هم نگرانم! نه من خودم بررسی میکنم و بعد بهت زنگ میزنم.
مهسا: قربانت، پس بیخبرم نذار. منتظرم فرشادجان
سه روز بعد
رضا: خبر جدیدی از فرشید داری؟خیلی نگرانش هستم
فرشاد: آره بهتره یک روانپزشک براش پیدا کنیم!
رضا: نه بابا! زیر بار نمیره!
فرشاد: پس دس رو دس بذاریم تا دوباره کار دس خودش بده؟ مگه نگفتی که نگرانشی؟
رضا: نگران که هستم! ولی فرشید که با اون وقتاش فرق کرده. تازهشم مگه میشه رفتار آدما رو پیشبینی کرد؟
فرشاد: به هر حال باهاش بیشتر حرف بزن! سردربیار که چشه؟ حتما بعدش به من هم بگو. قربانت
دو روز بعد
رضا: باهاش صحبت کردم! خیلی با هم حرف زدیم اما خودت میدونی که فرشید چهجور آدمیه؟
مدام میخواد پز بده که خیلی با بقیه فرق داره!
یادته اون وقتا مثلا بهش میگفتیم بهش خوراکی بخر برای دورهمیهامون! مثلا با «میوه کاکتوس» میآومد، یا «آووکادو و بلوبری» و «کنار» میخرید!
میفهمی که چی میگم؟ یا موسیقیهاش مدام وانمود میکنه فلان سونات «باخ» رو داره گوش میده! یک جور ژست الکی تو رفتاراش هست! قبول داری؟
فرشاد: این که هست! ولی به هر حال همهمون نگرانش هستم. باید یک کاری بکنیم!
رضا: من خیلی باهاش حرف زدم، بهش گفتم برو بالای یک ساختمان بلند و از اونجا آدما رو که هرکدوم مثل یک نقطهان نگاه کن! ببین هرکدوم از ماها با اون یکی هیچ فرقی نداره! مثال جالبی نزدم؟
فرشاد: خره! نباید این رو بهش میگفتی!
نکنه بره بالای یک آسمانخراش و کار دست خودش بده!
رضا: اصلا به اینش فکر نکردم! نه بابا!
فردای آن روز
مهسا: خبر رو خوندی توی روزنامه؟
فرشاد: آره از بالای پلاسکو خودش رو انداخته چطور تونسته این کار رو بکنه؟
مهسا: وایسا! الان رضا پشت خطه! (میزند زیر گریه)
مهسا: فرشید بوده، فرشید خودش رو انداخته از پلاسکو پائین الان رضا گفت! اون خبر روزنامه درباره فرشید بوده.
فرشاد: آره خیلی افسرده بود! گفتم نگرانی ما الکی نبود!
خدا بیامرزدش!
مهسا یکریز گریه میکند!