• خانه
  • داستان
  • داستان «نهنگ ها» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

داستان «نهنگ ها» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

شهر نباید از نهنگ ها خالی شود. این شعار انجمن ماست. کار ما نجات جان نهنگ ها از کنار ساحل و فرستادن دوباره ی آن ها به دریا نیست. کار ما نشان دادن راه ساحل به نهنگ هاییست که از شنا در دریای کثیف، سیر و دچار اندوهی غیرقابل تحمل گشته اند.

برای همین هم اکثر اعضای انجمن دوست دارند تا مراسم رهاییشان در کنار ساحل با سکوت در جمع کسانی انجام گیرد که توان درک و فهم خستگی آن ها را از زندگی پرآشوب دارند تا این گونه بر ترس احتمالیشان از نیستی یا شاید بیهودگی کاری که دیگران به آن ایمان دارند فائق آیند. آن چه که در آخرین دوشنبه ی هر ماه روی می دهد، چیزی شبیه به اجرای مراسم اعدام یا تیرباران است با این تفاوت که قربانی یا همان نهنگ آزاد، (نامی که به برگزیده ی قرعه کشی هر ماه اعطا می گردد) بر طناب یا تفنگ مراسم رهایی (خودکشی) بوسه می زند یا سنگ سنگین قواصی را چون عشقه در آغوش می گیرد تا با تسلی خاطر به عمق دریا فرو رود. البته مصرف روانگردان و نوشیدنی قبل از اجرای این مراسم که سبب آرامش نهنگ های آزاد می شود را نیز نباید فراموش کرد.

 نهنگ ها باور دارند که تنها کاری که در زندگی ارزش تلاش و کوشش داشته خودکشیست و عضویتشان در انجمن بهترین و درست ترین کاریست که تا کنون انجام داده اند.  نهنگ شدن کار آسانی نیست. تعداد زیاد داوطلبان و شرایط سخت جایگزینی باعث می شود که به راحتی نوبت به همه ی داوطلبان نرسد. هر عضو خوش شانس که به مرحله ی آزادی و اجرای مراسم می رسد باید قبل از خلاص شدن جایگزینی را از لیست دراز و طویل داوطلبینی که هنوز در تنهایی خودکشی نکرده و در انتظار عضویت هستند، انتخاب کند تا مراسم بی آن که خدشه ای به جمعیت نهنگ ها وارد آورد برگزار شود.

بعد از بیست ماه عضویت در انجمن سرانجام قرعه به نام من افتاد و تنها دو هفته فرصت داشتم تا جایگزین خود را انتخاب کنم و البته از حق دسترسی به پرونده ی افراد داوطلب نیز برخوردار بودم. اسم داوطلبان با عکس پرسنلیشان همراه با دلیل خلاصه ای از میل به رهایی در پرونده هایشان ثبت شده بود. پرونده ها را به کتاب خانه ی انجمن بردم و پشت میزی بزرگ نشستم  که متوجه حضور دو نفر از اعضای انجمن در مقابلم شدم. به خاطر اقبالم مرا شایسته ی تبریک دیدند. یکیشان که قد بلندتری داشت، گفت: " خودت رو زیاد خسته نکن. از بین اون پیرپاتالا یکی رو انتخاب کن و خلاص." مرد کوتاه تر گفت: "نه اینجوری چهره ی انجمن رو خراب می کنی ممکنه نوبت ما به خاطر اون پیرپاتالا بسوزه. یکی از اون خوشگلا رو انتخاب کن. از همونا که ممکنه وسط کار پشیمون بشن و گند بزنن به همه چیز. این جوری یه کم هم می خندیم. مگه نه؟" فقط نگاهشان کردم چون حرف هایشان کاملا برایم بی اهمیت بود.

باید انصاف داشت زیرا مرد کوتاه راست  می گفت. بعضی ها کار را خراب می کردند و گند می زدند به همه چیز. گویا گند زدن و پشیمانی برای انجمن قابل تحمل نبود چون نهنگ ها تنها با مرگشان می توانند از انجمن جدا شوند. نهنگ های نخستین ابتدا ساکن خشکی بوده و شاید اولین بار به خاطر یک انگیزه ی قدرتمند بود که دل به دریا زده و وارد آب شدند. پس نهنگ ها جزء اولین موجوداتی بودند که تغییری بزرگ و نگاهی نو را در سبک زندگی یا مرگ خود تبیین کردند. تغییری که باعث شد به خاطر غذا تن به آب بدهند و تنها برای تنفس به سطح آب بیایند. برای ما آن انگیزه، آن کِشنده ی  نیرومند که باعث شده این چنین استوار در صف رهایی بمانیم مرگ است که چون غذا و نفس از آن چاره ای نداریم. این مرگ است که حائز احترام است و زندگی چیزی جز پوچی و کثافت نیست. این مرگ است که مجهول و شگفت انگیز است بنابر این تغییر مسیر و گمراهی از مرگ توهین به آرمان و تلاش تمام اعضاییست که مرگ را در آغوش کشیده و یا چون نوعروسان در حجله ی بخت مشتاقانه انتظارش را می کشند.

پرونده ها را یکی یکی بررسی کردم. پیرمردهای شاشو، پیرزن هایی که از دست بچه هایشان عاصی شده اند و جوانانی که برای مرگ دلایلی چون ترک شدن، تنهایی و نفرت را  بیان کرده بودند را از نظر گذراندم. آیا این افراد همگی از قبل نمرده اند؟ جواب من مثبت است. ما وقتی می می ریم که دیگر کسی ما را در یاد نداشته باشد. بدبخت مرده ای که هیچ زنده ای هم از او یاد نکند. چون یکی از محاسن مرگ این است که زنده ها را به یاد متوفی خواهد انداخت و احتمالا اندکی احترام توام با دلتنگی در دل بازمانده گان بر جای می گذارد. اگر تنها کسی این دلیل ساده را می نوشت که برای یاد آوری بودنش می میرد، من بی هیچ چون و چرایی انتخابش می کردم. این که کسی بخواهد برای دیده شدن و در خاطر کسی ماندن بمیرد برایم بیشتر از مرگ برای فرار از بیماری و تنهایی قابل ستایش بود، زیرا اینگونه فرد داوطلب می تواند مرگ را به زندگی و زندگی را به مرگ پیوند دهد. دلیل من شامل هیچ کدام از این ها نبود. من مرگ را ستایش می کردم چون هیچ کس توان تمسخرش را نداشت. همین برایم کافی بود. در حالی که بارها در دلم به زندگی ریشخند زده بودم حداقلش این بود که مرگ قابل تمسخر نبود.  

فرق تمام داوطلبان با تفاوت هایشان در دلایل خودکشی با دیگرانی که اسمشان در لیست رهایی نیست درک همین نکته است که آن ها از مرگ در زندگیشان آگاه اند و  دلشان می خواهد با مرگشان این آگاهی را به دیگری انتقال دهند. خودکشی این جا ارزش پیدا می کند چون می تواند مثل یک بیماری در جامعه مسری شود و مثل روشنایی از دل تاریک جامعه بیرون زده و چهره ی زشت روزمرگی را عریان سازد. تاریخ هرگز خودکشی های پرشور چین را که دلایل سیاسی داشت فراموش نخواهد کرد یا خودکشی سربازی که می خواهد اسیر دست دشمن نشود. متاسفانه این سربازها فرصت این را ندارند تا در انجمن ما ثبت نام کنند. هر داوطلب برای مرگ دلیل خودش را دارد. باز هم به بررسی ادامه دادم و از میان داوطلبین دنبال بیچاره ترین و ترحم برانگیزترینشان بودم و دلایلشان را بررسی و از میانشان چند اسم در دفترم یاد داشت کردم تا این که نگاهم به اسمی افتاد که باعث لرزیدن بدنم شد. دختری که اولین بوسه را بر لبانم کاشته بود در لیست انتظار بود. اولین تجربه از هر اتفاقی غریب است. اولین قدم، اولین روز مدرسه، اولین روز بلوغ، اولین عشق، اولین بوسه همگی مجموعه ی تجارب غریب و ماندگاری اند که بر ضمیر انسان حک شده و فراموش نمی گردند. این اولین ها با این که ممکن است برترین ها نباشند ولی ماندگارترین اتفاق در میان دومین ها، سومین ها و ... هستند. شاید صفات نا آشنایی و مبهم بودن است که باعث ثبت دائمی آن اولین ها در ذهن ما انسان ها می گردد و این راز زنده ماندنشان در پستوهای پرپیچ و خم ذهن ماست.

 آن دختر با موهای قهوه ای که روزگاری در آپارتمانی متوسط واقع در خیابان سوم همراه ناپدری و مادر الکلیش زندگی می کرد  فلور استون  بود. به عکسش خیره شدم. حال عجیبی داشتم. در دلم هنوز چیزی شبیه به هیجان زنده بود. در فکرم شادمانی بعد از سال ها بی حسی متولد شد و به یاد آن اولین بوسه نوک لب هایم گزگز کرد. برای همین سیگاری روشن کردم و در دلم هوس یک گیلاس نوشیدنی سرخ کردم. دلم می خواست بیشتر در موردش بدانم. این که کجا زندگی می کند تنها چیزی بود که می توانستم از آن سر دربیاورم ولی سوال هایی مثل این که چند بار ازدواج کرده؟ آیا بچه دارد یا نه؟ یا وقتی که به خاطر چیزی شبیه به خیانت یا بی احتیاطی مرا ترک کرد کجا رفت و به چه کاری مشغول شد؟ هیچ کدام از این ها در پرونده اش نبود. پرونده به نحوی ناقص بود. باید بیشتر از این ها از داوطلب سوال می شد، احتمالا سختگیری لازم در تشکیل پرونده انجام نشده بود. فلور استون علت نیاز مبرمش به خودکشی را سرگرمی اعلام کرده و جز یک آدرس و شماره ی تلفن چیز دیگری در قسمت اطلاعات ثبت نشده بود. همین مرا بیشتر به جست و جو انداخت.

 حس کنجکاویم سر از قبر بیرون کشیده بود و دلم خواست قبل از رهاییم حداقل یک بار دیگر او را ببینم. از کتاب خانه بیرون زدم و شروع کردم به راه رفتن در خیابان. به این خاطر که می خواهد کلک خودش را بکند متاثر شدم، گویی که خبر مرگ فرد عزیزی را به من داده باشند. از طرفی هم این من بودم که می توانستم او را به خواسته اش نزدیک تر کنم. هوس نوشیدنی سرآمد تمام خواسته هایم بود. نزدیک آدرس محل سکونت فلور استون یک بار معرکه قرار داشت که کمی قیمت خدماتش بالا بود ولی ارزش امتحان کردن را داشت. می توانستم پیاده بعد از یک یا دو ساعت به آن جا برسم. در راه به شماره تلفن فلور استون زنگ زدم. وقتی صدای بوق را شنیدم بدنم منقبض شد و قدم هایم را کند کرد. انگار نگران شدم. بعد از مدت ها باز هم این حس به سراغم آمد. نگرانی برای کسی که زمانی دوستش داشتم. به این فکر کردم که آیا ریشه های من از خاک زندگی قطع نشده اند؟

 چند بار صدای بوق را شنیدم. در دلم می خواستم که جواب ندهد تا این حس کزایی به پایان رسد. داشتم قطع می کردم که جواب داد. "الو." "سلام خانم استون؟" "بله. شما؟" "من نهنگ آزادم. از طرف انجمن نهنگ ها تماس گرفتم." "بله متوجه شدم. نوبت همکاری من با شما رسیده؟" "نمی شه دقیق گفت. باید ببینمتون." "باید بیام انجمن؟" "نه لازم نیست امروز می تونید ساعت هفت در بار ساندرز باشید؟" "خیلی بهم نزدیکه. راستی شما اسمتون چیه؟" "نهنگ آزاد" "توی بار به اون بزرگی چطور تشخصیتون بدم؟" "من پیداتون می کنم." گوشی را قطع کردم. مالمه تمام شد. صدایش دلم را لرزاند. خیلی عجیب بود. کمی گذشت تا دوباره توانستم نفس راحتی بکشم.

چیزی به ساعت هفت نمانده بود. من در گوشه ای از بار سر یک میز نشسته بودم و اوضاع را تحت نظر داشتم. در تمام این مدت تشویش رهایم نمی کرد. این که فلور هم در زندگی به جایی رسیده که من در آن قرار دارم برایم دلگرم کننده بود. به خاطر اینکه می توانستم او را جایگزین خود کنم پس برتریم را نسبت به او می توانستم باز پس بستانم. حس خوشایندی بود. به دستیمان فکر کردم ولی نفهمیدم چرا و به چه حسابی یا در اثر چه عکس العملی مخفیانه بابهترین دوستش روی هم ریخته و به رابطه گند زدم. آن موقع فلور دست بالا را داشت و با متهم کردن من به بی اخلاقی رشته ی دوستی را برا همیشه پاره کرد و این خاطره ای آزاردهنده از روح خطاکار من شد که همواره سعی می کردم از آن فرار کنم. حال که همه چیز شامل گذر زمان شده، دیگر نه من آن پسر خیانت کارم و نه فلور همان دختر حساس گذشته. دستم را بالا بردم تا بارمن برایم آب جوی مخصوص ببرد. بارمن مرا می شناخت. گاها وقتی که سرم حسابی داغ می شود دست و دل بازیم گل می کند و  انعام خوبی به بارمن ها می دهم احتمالا برای همین در خاطرش مانده بودم.

میز من رو به روی درب وردی بود. بارمن برایم خوش خدمتی کرد و بهترین سرویس دهنده ی دخترش را فرستاد تا سفارشم را تحویل و کمی باهام لاس بزند اما این برایم جذابیتی نداشت تنها چند لبخند سرد تحویل دخترک دادم. لیوان را سر کشیدم و نگاهم را از دختر دزدیدم. مزه ی نوشیدنی در دهانم باقی مانده بود. سرگیجه نداشتم و این یعنی می توانستم باز هم به نوشیدن ادمه دهم. سیگاری روشن کرده و کشیدم. دخترک بادلسردی رفت و تنهایم گذاشت. چند مشتری داخل شدند و سر میز بزرگ گردی نشستند. صدای خنده ی زنی در سالن به هوا خاست. بوی الکل و سیگار مشامم را پر کرده بود و حس خوشایندی داشتم. سرم داشت گرم می شد که فلور استون را دیدم.

 درب شیشه ای ورودی را باز کرد. دامن سیاه و پیراهن سفیدی بر تن داشت. صورتش خسته بود. موهایش را دیگر با وسواس نمی بست. عینک کائوچویی قهوه ای بزرگی به شکل دایره بر صورت داشت. بدون این که هیچ اثری از ناآشنایی با محیط داشته باشد وارد شد. اگر خوب  در فرم صورتش تیز می شدی می توانستی شباهتش را با قورباغه تشخصی دهی ولی من علاقه ای به دقت غیرضروری در مورد ظاهر پا به سن گذاشته ی فلور استون نداشتم و همچنان همان دختر مو خرمایی را می دیدم. معلوم بود که قبلا به این جا سر زده. داشت به چهره ی مشتری ها نگاه می کرد. نگاهش کردم. قلبم پرکار شد، طوری که بیقرار شدم. بی اختیار لبخند زدم. نگاهش به من دوخته شد. هنوز هم همان فلور استون بود. نزدیک آمد. "نهنگ آزاد؟" "البته" رو به رویم نشست. "فکر می کردم روی پیرهنتون عکس نهنگ باشه. راستی من شما رو می شناسم." صورتم منقبض شد و هیجان زده گفتم: "بایدم بشناسی." معلوم بود که من هم خیلی پیر و شکسته شده ام.

یک لحظه نگاهم به آینه ی بار افتاد و زیرچشمی به شمایلم نگاه کردم. معنای گذر زمان در موهایی بود که از دست داده بودمشان. لحظه ای گذشت و فلور هم مرا شناخت. هنوز هم با هوش بود. دیدم که به چشم هایم خیره شده. انگار چشم هایم پیر نشده اند. "آهان آره هه هه یادم اومد. شناختمت. چقدر عوض شدی." "ولی تو تکون نخوردی. وقتی پروندت رو می خوندم و چشمم به عکست افتاد توی همون نگاه اول شناختمت گفتم پسر این همون فلور استونه. باورم نمی شد. بعد از بیست سال تو هنوز همون آدمی." انتظار داشتم که هیجان زده شود و از اینکه دوست قدیمیش را بازیافته و می تواند نوبت خودکشی اش را جلو بیندازد سر از پا نشناسد ولی این گونه رفتار نکرد و همین باعث جا خوردن من شد "پروندم رو دادن دست تو؟ چه پرونده ای؟" "آره پروندت رو خوندم من انتخاب شدم تا جایگزینم رو انتخاب کنم"

گیج شد "انتخاب شدی؟ یعنی چی؟" "انتخاب شدم که خودم رو همراه با یه داوطلب دیگه آزاد کنم." "سر در نمیارم." انگار گذر زمان باعث شده بود مثل سابق باهوش نباشد. مجبور شدم موضوع را ساده تر بیان کنم. "خودم رو بکشم." جیغ کشید. آنقدر که نگاه همه در بار به ما دوخته شد. "چی؟دیوونه شدی؟" با نگاه حق به جانب و طلبکارانه بهش گفتم: "مگه تو از کار انجمن خبر نداری؟" کمی صدایم را بالا برده بودم و او هم از پرخاش بی مورد کوتاه آمد سپس با تعجب گفت: "مگه نهنگا رو نجات نمی دید؟" خندیدم. حتما اشتباهی در کار بود. ازش پرسیدم "تو اصلا چطوری ثبت نام کردی؟" "یکی از دوستام برای کارهای خیرخواهانه من رو ثبت نام کرده. من خودم اقدامی نکردم. شاید خواسته باهام شوخی کنه ولی من هنوز این قدر احمق نشدم که بخوام خودم رو بکشم."

 تنها توانستم نگاهش کنم و از این که میل به خودکشی نداشت متاثر شدم. دستش را در کیفش برد و یک کارت بیرون کشید و رو به روی من قرار داد. پریشان و دست پاچه بود. "ببین این شماره ی منه. لازم نیست خودت رو بکشی. من یه دکتر خوب می شناسم. از اوناست که هر دیوونه ای رو درست می کنه. فقط کافیه بخوای که از این کار احمقانه دست بکشی. اگه خواستی بهم زنگ بزن تا معرفیت کنم. من واقعا متاسفم اصلا دوست نداشتم بازهم تو رو در یک وضعیت رقت انگیز دیگه ببینم. فکر کنم واقعا کافیه. ب هر حال خوشالم که دوباره دیدمت. شوهرم منتظره. باید برم. خونه"  یادش رفته بود که شماره اش را دارم و نیازی به دادن کارت نبود. حتی صبر نکرد تا با هم نوشیدنی بخوریم. بارمن برایم اسکاچ آورد. سیگار تازه ای روشن کردم. تا شب همان سر همان میز در حالت منگ و تحقیر شده نشسته بودم. او کار من را رقت انگیز شناخته بود و مرا شایسته ی ترحم دید. باز هم موقعیت برتر را بدست آورد. لب هایم گزگز می کرد. در دلم سوزش احساس کردم. وقت رفتن بود. فلور استو توانسته بود خودکشی را به ریشخند بگیرد و با ترحم برایش نسخه بپیچد. کار بزرگ ما احمقانه دیده شد. آن اولین ها قدرت این را دارند که هر مزخرفی را به عنوان حقیقت در فکر ما فرو کنند. اولین عشث اولین معلم اولین رییس و ... حال سوال این بود که آیا باید در مسیری گام برمی داشتم که باز مرا در موقعیتی رقت انگیز قرار دهد؟

فردای آن روز از بین پیرمردهای شاشو یکی را انتخاب و به انجمن معرفی کردم. تا جمعیت نهنگ ها کم نشود. دیگر به کاری که در پیش داشتم عشق نمی ورزیدم. دیگر رهایی برایم ارزنده نبود. خنده ی تمسخرآمیز فلور حالم را حتی از تمام نهنگ ها به هم زده بود ولی باید به قولی که برای انتخاب جایگزین داده بودم عمل می کردم. من باید راه دیگری پیدا می کردم تا زهر زندگی را از بدنم دفع کند. تصور این که مرگ هم می تواند این قدر مورد تمسخر قرار گیرد باعث شد که دیگر هیچوقت با نهنگ ها تماس نگیرم. انگار آن ها هم دیگر بیخیالم شدند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نهنگ ها» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692