روزی از روزهای بهاری، پانی و پِنی به همراهِ خانم جوجهتیغی، آقاخرگوشه، سنجابکوچولو و حلزونِ مهربان در بیرون از کلبه مشغولِ خوردنِ آش سبزیجات بودند، که ناگهان کفشدوزکِ خالقرمزی از راه رسید و
با ترس و نگرانی گفت: «در حال پرواز بودم که چشمم به پرستویی خورد که در پشتِ کلبه به روی زمین افتاده است، نزدیکش شدم، زنده بود و گفت پرندۀ بزرگی به او حمله کرده است؛ اما نمیتوانست از جایش بلند شود.»
پانی و پِنی و دوستانش به دنبالِ کفشدوزک راه افتادند.
وقتی چشمشان به پرستو افتاد خیلی ناراحت شدند؛ پانی، پرستو را بغل کرد و به کلبه آورد، مادرِ پانی و پِنی، بالِ زخمیِ پرستو را پانسمان کرد و پس از چند روز پرستو توانست پرواز کند.
پرستو از پانی و پِنی و مادرشان و کفشدوزک خیلی تشکر کرد و گفت: « اگر به من کمک نمیکردید، الان زنده نبودم، خیلی خوشحالم که دوستانِ خوب و مهربانی پیدا کردم.»