داستان «باباغوری» نویسنده «رویا مولاخواه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

roya molakhah

اینطور که می گفتند ،چشمهای باباغوری داشت.وقتی مستقیم نگاه می کرد چپ می زد.حتی الان که خواباندنش توی گودال و با دست راست تکانش دادند و آن مردی که خودش را انداخته بود روی تنش و پاهایش را دو ورِ او پرت کرده بود و زیر گوشش چیزهایی را جویده بریده می گفت، نتوانست،

 لوچی وق زده از زیر پلکهای باز مانده اش را ،که هنوز داشت زاغ سیاه مردم را چوب میزد، ببندد.

اصلا دوست داشت توی گور هم ،فضولی اش را بپاشد لای جمعیت و با چشمهای باباغوریش ببیند که چطور زیر گوش هم پچ پچ می کنند و ترس شان بدود توی صورتشان و وقتی او را می بینند غیظ کنند و آب دهانشان را تف کنند گوشه خیابان.

می گفتند کارش این بوده که قلاب بیندازد توی گل آلودی آب و ماهی تازه بگیرد ، کباب کند، بگذارد تو سفره ی دونفره اش که بوی کپک گرفته بود.

اصلا آن روز هم که توی تور خودش افتاد و سرش تاب خورد روی قلوه ی درشت سنگ و چشمانش باباغوری تر شد و توی کاسه سرش خون غل زده بود، می خواست برای بالادستی اش خبر ببرد از بالا آمدن آب، از سیلی که می گفتند پشت درِ، می خواست بچپد توی جمعیت و رد ماهی های آزاد را بگیرد. کتاب می خواند خیر سرش.

می گفتند آن وقت ها که همه چپ شان گرفته بود ؛ این ،کتاب ماهی سیاه کوچولو را جلوی چشمهای زنش انداخته بود توی جوب تا راهش را پیدا کند .

حتی می گفتند راپورت خیلی ها را داده بود، وقتی خنگ طور ،خودش را می زده به موش مردگی.

حتی می گفتند چند روز پیش توی اداره، زده بود به سرش ، خبرها را جرینگی بفروشد به آن ور آب تا اینکه سر از کانال فاضلاب شهری درآورده بود.

حتی جنازه اش ،از خبر ورم  و پف کرده بود خمیر طوری شبیه خیک. این را بچه های محل که نعشش را از خیز لجن های کپیده رو صورتش بیرون کشیده بودند، می گفتند.

آنقدر تن لشش سنگین شده  و آماسش افتاده بود روی شانه هایی که داشتند با هن هن ،لااله الا الله می گفتند که یکی یهو شانه خالی کرده بود و  میت لیز خورده بود توی قبر.

می خواست پهلو به پهلو بشود و سنگینی اش را از روی شانه هایی که می کشیدنش در بیاورد. لااله الا الله و تکبیر او را مچاله کرد و صدای خس خس خفگی صورت برادر زنش را عقب جلو برد.

دمپایی ها از کنار چارپایه ای که دمر افتاد، تکان خوردند و تابه تا دویدند دنبالش. برادر زنش دو سه بار دیگر تکان خورد و طناب چفت شد روی کبودی گردنش.

لااله الی الله ،توی سرش چرخید.می گفتند  شنیده بود چیز چپاندند توی گلوی زن و بچه اش ، حتی خفه خونش را گردن نگرفتند و یه جوری ناپدید  طور، گم و گورشان را امضا کردند توی محل.

می خواست از لای جمعیتی که بالای سرش هوار شده بودند خاک ها را بجنباند از تنش و چشمانش را که حالا به یک نقطه ثابت شده بود و دیگر دو دو نمی زد از چسبندگی جمودیِ نعش وا کند.

بدن اش لهیده بود توی گنداب کانال و تقلایش را بلند می کرد تا دستش را از لای میله ای که توی کله اش چپانده بودند در آورد.

می گفتند آخرین راپورتش را کرده بودند توی گلویش و بعضی ها هم زده بودند سیم آخر و خبر را تنقیه می کردند توی ماتحتش.

سفره باز بود و چشمهای زن با شرمندگی ِلوچ چشمهای او ،ور می رفت. زنش روی لفظ باباغوری تعصب داشت. وقتی خبر برادرش را لای راپورت ها ول داده بود تو بایگانی، یک کشیده خوابانده بود بیخ گوشش و لوچی اش از آن وقت بیشتر شده بود.

حتی می گفتند ،همان شب انداخته بودَش کنار ولنگاری کارتن خواب ها تا تن لشش بوی سگ مرده بگیرد و کثافت ،زار بزند توی لباس هایش و هی سیگار بگیراند سرکوچه، و هی راه برود با دمپایی و یک موتوری بیاید، زارت بزند پسِ کله اش، بوی زهم ماهی بپیچد به دور تنش، و از توی جوبی که ماهی سیاه کوچولو را ول داده بود ،وهم قلاب ،خفتش کند و یکی با فشار، تنش را هل بدهد توی گندِ کانال و یک میله  عمود، جمجمه اش را درست لبه ی شکسته ی دریچه ی فاضلاب ،بدوزد به گل دیوار.

می گفتند چشمانش وا مانده بود به کورسویی لایِ لنگ دریچه و لوچی اش افتاده بود در مسیر موشهای خیس. می خواست سرش را بلند کند و چشم بگرداند لای خاک. یکی سرش را چپاند زیر سنگ. آماسش را لرزید زیر تقلاهایش. صدای خس خس خفگی ،پر شد توی گوشش و یک کشیده بلند شد از کف دست زنش و دوباره نشست گوش چپش. طناب دوباره چفت شد دور گردن و یک جفت دم پایی تا به تا افتادند دنبالش.

بوی فاضلاب پیچید لای لمبر روز. و سینی خرما دمر شد روی خاک. تا جا داشت چشمش را واکرد توی فاضلاب. موش ها از سینه ی دیوار دویدند روی کشیده ای که روی صورتش خوابیده بود.

می گفتند هنوز سر دو راه قپان یکی با چشمهای باباغوری آدم می فروشد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «باباغوری» نویسنده «رویا مولاخواه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692