• خانه
  • داستان
  • داستان «شکوفه‌های سیب» نویسنده «حدیث کریمی»

داستان «شکوفه‌های سیب» نویسنده «حدیث کریمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hadis karimi

مامان وقتی صحبت عروسی می شود ، صورتش گل می اندازد و چشم هایش می خندد. انگار تنها با ازدواج من حال دنیا خوب می شود ؛ زاینده رود، کارون و هامون  پر آب می شود،  خشکسالی ، گرانی تمام می شود ...تمام دنیا منتظر است تا ببیند دختر یکی یک دانه ملوک با چه کسی ، چه قیافه و چه مقام و منزلتی، منصب و اصالتی ازدواج می کند!

وقتی بچه بودم هر کسی در دوره نامزدی مرا با خودش می برد انگار من مجوز رابطه ها و عاشقانه ها بودم . دوران لوندی وعشوه گری های نامزدی را تا کتک و سیلی خوردن و فحش شنیدن بعد از ازدواج ، زوال رابطه ها ، فرو نشاندن هوس ها و بوسه ها و غرق شدن در روز مرگی ها را با چشم خود دیدم...

البته من تنها نبودم درخت سیب خانه باغ هم ، شاهد عشق بازی ها بود. درخت سیب خانه ی کودکی نازک اندام بود ؛ همراه من بزرگ شد تا زمانی که ما از آن خانه رفتیم . نمی دانم بعد از رفتن من باز شکوفه داد ، میوه داد ، سیب های تردی که سهم همه می شد...

 کاش زمان می ایستاد من برای همیشه 7 ساله می ماندم... بهار کودکی شکل دیگری بود، برگ ها و شکوفه ها رنگ بهتری داشتند. خاطرات  کودکی مثل فیلمی با وضوح کم با تن های خاکستری از جلوی چشمم سریع گذشت.

شاید من بزرگ نشدم فقط تغییر شکل دادم از سنگ به آب ، از آب به قیر از قیر به خورشید...آدمها وقتی از یک دوره به دوره ی دیگر پرتاب می شوند بی آن که آن دوره را با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها و رنج هایش تجربه کرده باشند ، انگار می میرند.

 ناگفته های زناشویی را به من می گفتند! حرف هایی که چون زخم در گلو می ماند اگر جایی به زبان نمی آمد . نمی دانم چرا با من درد و دل می کردند شاید راه تسلی دادن به آدم ها را بلد بودم...  

حرف عروسی شد ! همه کل کشیدند،  دست زدند ، پارچه متر کردند ، چادر بریدند، جهیزه را کامل کردند... گفتند دست بجنبان دختر بهاری دارد...

دوست داشتم از این خانه بروم اما نه این گونه پرشتاب از سر عادت ، ترس از گذشتن بهار... دوست داشتم مستقل شوم خودم در خانه ای کوچک با چیدمانی به دلخواه به تنهایی زندگی کنم! اما شهر کوچک بود و دختر که تنها خانه داشته باشد ، نقل زن و مرد و پیر و جوان می شود. در این سال ها شهر تغییر نکرده است؛ همان خیابان ها با آسفالت های کج و معوج ، همان کوچه های تنگ ...فقط مردم خانه هایشان را به جای سنگ ، سرامیک کرده اند ؛ به جای نشستن روی قالی ، روی مبل می نشینند. زنان به جای وسمه و سورمه ، مش می زنند و ابرو می کارند . چادرها کنار رفته ، فقط در ایام عزاداری سر می کنند؛ زنان زیر پرچمی که شکل شیر دارد طوری دست هایشان را تکان می دهند تا النگوهای طلا پیدا باشد...

کاش پاهایم بلند بود و از این شهر می رفتم جایی دور که نه با بهارت کارشان باشند نه با خزانت ، نه با تنهاییت ....

گفتم: دوست ندارم کسی روی تختم بخوابد ؛ از هم خوابگی با یک غریبه بیزارم ... مامان به من سیلی زد نمی دانست این عشق مفرط ، این وابستگی مریض را خودش خواسته است ! از همان دوران کودکی به هر بهانه ای  مرا سخت می فشرد انگار تا بزرگسالی مرا قنداق کرده باشد. روز اول مدرسه خیلی مادرها همراه بچه ها می آیند مامان هم آمد  اما وقتی رفت احساس خلا و نابودی کردم و این هر سال روز اول مهر تکرار می شد. اگر شبی بیدار می شدم و جای خالی مادر را می دیدم مثل دیوانگان فریاد می کشیدم...

مامان سرش را به نقطه ای نامعلومی چرخاند. سکوتش آزاردهنده می شود وقتی بغض می کند.

گفتند: شوهر که غریبه نیست که نخواهی با او بخوابی ؛ او محرم است! گفتم : نمی خواهم کسی بیخ گوشم خروپف کند...  راستش مامان هم در خواب خروپف می کند اما مثل یک آهنگ با ریتم منظم تا صبح برایم می نوازد...

مرا پیش روانشناس بردند...

 گفتم : همه ی خاطرات شیرینم مربوط به کودکی است . روانشناس پرسید دوران مدرسه چی؟! فرار از مدرسه با آن قوانین خشکش؛ ترس از جنس مخالف ، ترس از در آغوش کشیدن و بدنام شدن .

روانشناس به نظرم چیزی بارش بوده با عینک درشتش حرف های قشنگی می زد...پس تکلیف غریزه چیست وقتی با سنگ و چماق آن را سرکوب می کنی و پسش می زنی!

مشکل من است که از آدمهای واقعی خوشم نمی آید. زمانی که در مدرسه بچه ها روی تخت سیاه، یواشکی اسم دوست پسرهایشان را می نوشتند من اسم یک ستاره سینما یا یک خواننده مشهور را می نوشتم بچه ها از خنده ریسه می رفتند و می گفتند اینا که واقعی نیستند! روانشناس گفت : به نظرم درست می گفتند... خال پایین لبم را بر داشتم ! چون دوست پسرهای هم کلاسی هایم وقتی می خواستند نشانی مرا بدهند ، می گفتند همان دختر سبزه که گوشه ی لبش خال است!

روانشناس درباره ی رابطه با مامان پرسید...

 گفتم: مامان هر وقت که خواب است با هر نفسش زندگی می کنم، اما دیگران مسبب یایسگی زودرس مادر را من می دانند و این باعث شده که احساس گناه کنم!  دختری نافرمان ، یک وصله ی ناجور، بی شباهت به ملوک و هیچ زن دیگری در این طایفه ی اصیل و نجیب . نمی خواهم سر آرزویش که لباس سپید عروسی من است جدال کنم!

مامان خرید کرد انواع چاقوها و هم زن و هوا پز و زمین پز...

گفتم : دختری که ماشین لباس شویی روشن نکرده ! جز قرمه سبزی غذایی بلد نیست ، این همه خدم و حشم به چه کارش آید!

حتی در مهمان های عروسی هم بحث داشتیم؛ مامان می خواست تمام قبیله اش را دعوت کند ؛ همان خاله زنک ها که مدام سرک می کشند در زندگیت ...

همیشه سر اعتقادم درگیری داشتم...حالا که خانه ام در کوچه ی 7 اقاقیاست ، می خواهم تنها 7 سکه مهریه ام باشد ! حرف ها داشتیم سر مهریه ؛ اخم و گریه و قهر... مامان سر سنگین شد گفت بی ارزشی ! گفتم : فقط به خاطر کمی سکه!؟ گفت حالا که تعداد سکه ها کم است زمان جشن عروسی را بیشتر می کنیم! 7 شبانه روز جشن و پایکوبی ...حوصله سر بر نیست! تکرار بزک دوزک ، رقص و پایکوبی ، دیدن چهره های تکراری ، ریخت و پاش و شیرینی ...چه تکرار بی ثمریست...

مامان در نورانی ترین قسمت اتاق نشسته و مرواریدهای لباس عروسی را می دوزد . از دور می بینم که سوزن می رود در دستش حتی سوزش دستش را حس می کنم ! نمی گذارد حتی ذره ای خون، لباس سفید را لکه دار کند ...سوخت ولی باز دوخت.

 همیشه او را در یک جدال درونی دیده ام مثل جدال نخ و سوزن، جارو و قالی ، ظرف و دست ، پیاز و رنده...

یک هفته مانده به عروسی سر مامان را رنگ کردم همه گیس هایش سفید شده بود!!

 سکوت کردم سر مهریه و جهزیه و سهمیه ام از زندگی مشترک ...

مامان به صدایی گوش می دهد نمی دانم چه ترانه ایست لابد برای عروسی من ترانه ای شاد را انتخاب می کند که مدام با دست روی پایش می زند یا پایش را محکم به زمین می کوبد...

من را خواباند روی صندلی که شکل تخت بود، بند نازک را بست دور گردنش و گفت بسم الله ...از شدت درد چشمم را به سقف دوختم شیارهای روی سقف شکل های جورواجوری داشتند ؛ دختری با لباس بلند آستین پفی که انگار می دوید... نخ اصلاح پاره شد؛ آرایشگر گفت خوش به حالت شوهرت دوستت دارد و باز شروع کرد بالای لبم را برداشتن...آینه را که جلویم گرفت سفید شده بودم... گفت : خوشگل شدی !

 گفتم: ولی خیلی درد داشت؛ همان طور که نخ را پاره می کرد گفت خوشگلی بدون درد نمیشه عروس خانم.

زمانش رسیده که من هم با یک مرد واقعی از همین مردهای قبیله که شکم دارند و لابد بعد از ازداوج بزرگتر می شود همان مردی که عاروق می زند و زمانی که می خواهد از در وارد شود مثل استاد اتو کشیده دانشگاه نمی گوید لیدی فرست؛ سرش را چون گاو پایین می اندازد و می رود . اما همین مرد چون نام زنی را یدک می کشد ، چون نان آور می شود ابهت پیدا می کند؛ مثل زنی که تا دوشیزه است خانم خطابش نمی کنند! همان دختر، بعد از شب زفاف خانم می شود ، بانو صدایش می زنند؛ انگار که قبل آن هرگز خانم نبوده است!

صبح ها زودتر بیدار می شوم تا صبحانه ای کامل در شان یک مرد آماده کنم ؛ تا ظهر دیگر مجالی برای خواندن شاهنامه و مثنوی نیست. در جدال جارو و دست هایم ذهنم درگیر غذای ظهر است ؛ ناهار باید جا بیفتد فسنجان یا خورشت بادمجان فرق ندارد....بعد از ماه عسل باید به فکر خرید سیسمونی باشی مبادا حرف و حدیث باشد درباره نازایی ات ! حتی عشق بازی هم از سر عادت است برای تولید یکی چون خود و یا آن دیگری...

از زمانی که احساسش کردم همان زمان که قد یک نخود بود تا وقتی که دست و پا پیدا کرد ؛ هر روز بیشتر دلبری می کند و انگار تازه هم را پیدا کرده ایم...دوست ندارم سرش هر روز بزرگ تر شود از بزرگ شدن می ترسم...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «شکوفه‌های سیب» نویسنده «حدیث کریمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692