کریم دستش را سایهبان چشمانش کرد، درجا خشکش زد. همانطورکه با دست دیگرش به درخت اشاره میکرد رو به ابراهیم گفت: درخت سیدبوجیکا رو ببین، برگهاش سبز شده، نه!؟
ابراهیم زنبیل تنباکو را زمین گذاشت و به درخت انجیرمعابد پیر که ریشههایش مثل ریشهای سیدبوجیکا درهم بود خیره شد. تکههای طناب لنگر کشتی که از شاخه تنومند درخت آویزان بودند با باد به این سو و آن سو میرفتند، سایه درخت روی زمین پهن شده بود.
ابراهیم شانههایش را بالا انداخت و بعد زنبیل تنباکو را روی سرش گذاشت و راه افتاد، اکبرادامه داد:
- درست نگاه کن درخت سبز شده کوکا! جاشوها راست میگفتند!
ابراهیم زنبیل تنباکو را روی سرش جا بجا کرد و گفت:
- سرت به جایی خورده؟! این درخت چند ساله نه برگ داشته و نه ثمر داده! فکر کردی معجزه شده؟
اکبر رفت سمت درخت و گفت:
- بیا کوکا، بیا بریم نزدیکتر تا مطمئن بشیم.
ابراهیم تنباکوها را زمین گذاشت و راه افتادند، در راه ابراهیم گفت:
- حالا اگه درخت سیدبوجیکا سبز هم شده باشه دلیل بیگانه بودن مریمو نمیشه.
اکبر آهی کشید و هیچ نگفت، نزدیک درخت که شدند زانوهای ابراهیم سست شد، دشداشهاش را بالا کشید، انگار میخواست از چیزی فرار کند، گفت:
- من جلوتر نمیام، اصلاً مو رفتم.
اکبر مچ دستش را گرفت و گفت:
- از همین جا هم پیداست، ببین سبز شده، سبز! مریمو از صبح دنبال گاومیشها بود، یادت رفته؟!
ابراهیم آن روزها را هیچ وقت فراموش نمیکرد، اینقدر مادر و خواهرهایش از مریم بد گفته بودند که او چشمش را بر روی تمام خوبیهای زن بسته بود و کاری را که نباید، کرده بود.
ناخدا را در نظر آورد که شکسته شده بود و دیگر دریا نمیرفت، بعد از آن رسوایی صبح تا شب روی اسکله مینشست و دریا را تماشا میکرد، تمام دلخوشی پیرمرد همان یک دختر بود، ابراهیم کابوس هر روزهاش را دوباره به یاد آورد.
اکبر مچ دست ابراهیم را محکمتر فشار داد و گفت:
- تنها گناه مریمو سفید روییاش بود، اگر او هم مثل بقه زنهای بندر رو سیاه بود کسی دیگر حرفش را نمیزد، تو که دوستش داشتی چرا دنبال حرفهای ننه و خواهرات گرفتی، مگه زنت نبود، یادت هست چطور روی زمین افتاده بود، اشک میریخت والتماس میکرد که هیچ بی عفتی نکرده و دارند بهش تهمت میزنند؟!
ابراهیم همانجا مقابل درخت نشست و سرش را میان دو دستش گذاشت، در حالی که شانههایش محکم بالا و پایین میشدند گفت:
- ها من بد کردم!
- حالا که درخت سبز شده باور کردی که زنت بیگناه بوده؟! یادت رفته چطور
تا زیر همین درخت کشیدیش، دستهاش تمام زخمی بود، یادته رگ گردن کلفت کرده بودی و چطور به ناخدا فحش میدادی و او هیچ نمیگفت، فقط یه کلمه گفت؛« من از دخترم مطمئنم، اما تو از زنت مطمئن نیستی!»، وقتی همان چند قدم اول چادر ازسرش افتاد روی زمین خجالت نکشیدی، ناموست نبود؟! چقدر گفتمت نکن، حرف مردم باد هواست، تو چه گفتی کوکا؟!
ابراهیم به برگهای سبز درخت نگاه میکرد و اشک میریخت:
- ها کوکا گفتی، گفتی، اما مو به تو هم تهمت زدم، هر لحظه اون صحنهها جلو چشمام مثل فیلم رد میشوند، پیراهنی که خودم از کویت براش آورده بودم تنش بود، ای خدا مو چه کردم؟!
- هیچکس نگفت مریم خادم حسینیه است، همه گفتند خشکسالی بخاطر بیعفتی مریم با سید بوده، همه گفتند صید کم شده چون یک زن ناپاک بین زنهای بندر هست، باید ای لکه ننگ از پیشانی بندر پاک بشه، ننهات حتی به سید هم رحم نکرد، پیرمرد از غم بیآبرویی خودش کشت، حالا صید بیشتر شده؟! باران بیشتر شده؟! بگو نه!
- ها والا زنم رفت، خونهام سخت، صورت مریمم پرخون بود، ابروهایش شکافته بود و فقط میگفت؛«به جان ناخدا، به ابوالفضل من بی عفتی نکردم!»
نای گریه کردن نداشت.سرزانوهای شلوارش پاره شده بود وخارها پوستش را خراشیده بودند.
ابراهیم طناب لنگر را از لنج آورده بود و بالای شاخه خشک درخت انداخته بود و خودش بود که طناب را دور گردن زن گره میزد، مریم در تقلا بود، اما ابراهیم کر و کور شده بود، مریم میگفت:
- این درخت دوباره سبز میشه، یادتون باشه من بیگناه بودم، بیگناه!
اکبربرگهای سبز درخت را به ابراهیم نشان داد و گفت :
- خطا کردی کوکا!
ابراهیم دوباره یاد کابوسهایش افتاد. زیر درخت ایستاده بود، مریم روی طناب نشسته بود میخندید و ابراهیم محکتر هلش میداد و مریم دستهایش را باز کرده بود و بلندتر میخندید، در یک لحظه مریم را میدید که طناب محکم به دور گردنش پیچیده شده و او اشک میریخت و برگهای سبز کوچکی که تمام بدن زن را در بر گرفته بودند او را با خود به آسمان میبردند.
طناب پاره با باد به این سو و آن میرفت.