لعیا دفتر رمان نیمهکارهاش را برای بار سوم باز کرد. داستان به فصلی رسیده بود که شخصیتها در اوج احساس عاشقانهی خود بهسر میبردند. لعیا باید صحنههایی را مینوشت که در آن حرکات دختر و پسر، نگاهها و حرفهایشان عشقی سوزان را حکایت میکرد.
در کتابی خوانده بود که بین احساسیگری و احساسی نوشتن تفاوت وجود دارد. اینطور خوانده بود که در احساسیگری مجموعهای از کلمات عاشقانه و محبتآمیز کنار یکدیگر قرار میگیرند که علیرغم زیبا بودن در لفظ، به دل نمینشیند و صرفا بازی با کلماتند، چراکه از درون نمیجوشد؛ اما در داستانهای عاشقانهی اصیل مانند آنچه در بلندیهای بادگیر میخوانیم و در آناکارنیتا و در جین ایر، احساس ناب از قلب شخصیتها، از قلب نویسنده، غلیان میکند. از این جهت است که لحظهی وداع در ایستگاه راهآهن و ساعت خداحافظی در گرماگرم جنگ، حتی بدون رد و بدل شدن کلامی، صحنههایی ماندگار میآفریند. در این زمانهاست که تنها یک واژه از زبان عاشق یا معشوق، معنای عمیق یک علاقهی عالمگیر را فریاد میزند.
اما در این زمان که لعیا دفتر را در مقابلش گشوده بود، نمیدانست که چه بنویسد. تمام کلمات عاشقانه، حتی همان واژههای احساسیگریساز از مغزش میگریختند و تن نمیدادند به نگاشته شدن بر دفتر. تنها واژههای عاری از دوست داشتن، خالی از احساسات پر حرارت، و تهی از رویا، به سلولهای مغزش هجوم میآوردند.
لعیا همچنان که پشت میز کارش نشسته بود، قلم را برداشت. نمیتوانست رمان را نیمهتمام رها کند. میخواست هرطور شده آن را به سرانجامی برساند. قلم را بین انگشتها چرخاند و نوک پیکان آن را برای شلیک واژهها به سمت کاغذ نشانه گرفت؛ اما جز وقایع این چند روز اخیر، چیزی در ذهن و دلش نمیگذشت تا بتواند آن را به رشتهی تحریر درآورد. هنوز داستان به بخشهای عاشقانه، به لحظههای شیرین نگاههای پرمعنی و به واژههای ناب هزارتو نرسیده بود که ختم شده بود به سماجتِ سکوت. اگر سه روزِ پیش این فصل از رمان را به دل کاغذ سپرده بود، احساسی که از وجودش میجوشید، اسبابی میشد برای دلنشین و خواندنیشدن داستانش؛ اما حالا اگر از عاشقانگی و دوستداشتن مینوشت، تنها قطاری از واژههای بیاحساس، از سر اجبار، همنشین یکدیگر میشدند.
رمان' ماجرای عاشقانگیهای خودش و بهزاد از زمان آشناییشان تا سه روز پیش را روایت میکرد. فصل اول رمان مربوط میشد به دیدار تصادفیشان در سالن خلوتترین سینمای شهر و باز شدن باب گفتوگو در مورد ژانر و فیلمنامه و وضعیت سینمای امروز. فصل دوم نقبی میزد به گذشتهشان و اینکه بر آنها چه گذشته است که هریک برای فرار از دنیای نامهربان آدمهای زندگیشان، پناهنده شدهاند، به دل نوشتن و کلمات و سرزمین فیلمها و دنیای ساختگی داستانها. فصل سوم عمیق شدن رابطهشان را نشان میداد و این مطلب را بازگو میکرد که چهطور مهر و محبت، رفتهرفته در قلبهایشان جان گرفته است و چگونه وجود نقاط مشترک، موجب شده که به یکدیگر علاقهمند شوند. فصل چهارم همانجایی بود که لعیا باید آن احساسات نابِ برخاسته از دل و جان را در کالبد دو شخصیت داستانش مینِشاند.
لعیا قصد نوشتن فصل چهارم رمان را داشت، اما میدانست که رویاهایش به کاهدان زده. به صرافت افتاده بود که معنای نگاهها، با هم بودنها، خندهها و غمها، تنها ساخته و پرداختهی ذهن داستانساز خودش بوده، و بگوبخندها و همراهیها، هیچیک' در واقعیت، نشانی از عشق و علاقه نداشتهاند. فهمیده بود که حقیقت را به اشتباه و به میل و خواستهی دلش، تحریف کرده و با این واقعیت مواجه شد که هیچ مهری از سوی بهزاد وجود ندارد.
سرش را روی میزش گذاشت و در کنار دفتر و قلمش، مرگ عاشقانهای متولدنشده را به سوگ نشست.
سه روز پیش، با زبان اشاره، به کنایه و استعاره و تشبیه، با زبان همان کلمات هزارتو، به بهزاد از علاقهاش گفت و آنچه از نگاه بهزاد خواند زمین تا آسمان تفاوت داشت با چیزی که روزها و شبها در ذهنش و میان دو شخصیت داستانش مرور کرده بود. لبیک گفتنِ بهزاد به این دوستداشتن، بهواسطهی تکتک واژههای مقدسی که لعیا ساعتها با آنها زندگی کرده بود، رویایی بیش نبود. بهزاد در جواب عشق لعیا با سردی گفت: «شوخی میکنی؟» و با این جملهی کوتاهِ از تبار سرما، به یکباره عاشقانگی از دنیای لعیا کوچید. همین یک جمله، لعیا را از نو به سرزمین رخوتبار فصل دوم کتابش، دنیای سرد و کرخت تکرار گذشتهها تبعید کرد.
سرش را بلند کرد. خودکار را روی کاغذ به حرکت درآورد تا جریان داستانش را که در مسیری خارج از انتظارش پیش رفته بود بنویسد. حال و احساسش را و آنچه از سر گذرانده بود را نوشت. شخصیتهایش هرکدام به راه خود رفتند و فصل چهارم در حسرت حرارت عشقی آتشین سوخت و با واژههای تلخِ جدایی، سیاه شد.