در هوای صاف و دلچسب بهاری وقتی پانی و پِنی در جنگل مشغول بازی کردن با دوستانشان بودند، ناگهان بلبلِ خوشرنگ با نگرانی به سمت پانی و پِنی آمد و گفت: «پانی و پِنی مهربان، پدرت پایش آسیب دیده است، او برای درست کردنِ سقفِ کلبه از نردبان بالا رفته بود که افتاد.»
پانی و پِنی به سرعت به سمت کلبه راه افتادند. وقتی چشمشان به پدرشان افتاد خیلی ناراحت شدند؛ مادرشان به پانی و پِنی گفت:
«خرگوشِپیر را بیاورید تا پدرتان را مداوا کند.» پانی به سراغ خرگوشِپیر رفت که در وسط جنگل لانه داشت.
پانی، خرگوشِپیر را به کلبه آورد و او پای پدرش را مداوا کرد.
پانی و پِنی از پدرشان مراقبت کردند تا بتواند دوباره راه برود.
وقتی که پدر خوب شد ازآنها تشکر کرد و پانی و پِنی با مهربانی به پدر گفتند: «پدرِ عزیز و دلسوزمان، وظیفۀ ما است که همیشه به پدر و مادرمان کمک کنیم.»