داستان «صبحانه» نویسنده «محمدرضا سابقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamadreza sabeghi

داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم بیشتر یه خاطره‌س که برای خودم اتفاق افتاده اما از همین الان بهتون بگم انتظار نکتات پندآموز و پند اخلاقی پنهان در سطور یک متن رو نداشته باشید ! همونطور که گفتم این صرفا یه خاطرس که امیدوارم شنیدنش برای شما خالی از لطف نباشه.

چند سال پیش مسیر منزل به محل کارم خیلی طولانی بود و به همین دلیل هم اکثرا دیر میرسیدم سرکار به خاطر همین هم دیگه خیلی ناجور بود که مثلا تازه ساعت 10:00 صبح توی محل کار بشینم و بساط صبحونه رو ولو کنم به هر حال صورت خوشی نداشت و معمولا خودمو با کیک و بیسکوییت سیر میکردم .

اما بعضی روزها که با ماشین میومدم یکم راهمو کج میکردم و توی یکی از این صبحونه فروشی‌های ( نمیدونم اسم مغازه هایی که فقط صبحونه میفروشن چیه  شما به بزرگی خودتون عفو بفرمایید.)  سر راه یه چیزی میخوردم که اتفاقا اینجور صبحونه خوردن ، از تمام اون روشهای دیگه بیشتر بهم مزه میداد و متنوع تر هم بود.

البته با توجه به اینکه مسیر اومدن به شرکت رو به خاطر ترافیک از توی نرم افزار گوشی پیدا میکردم معمولا هر دفعه یه جور آدرس بهم میداد برای همین هم نمیشد یکی از این اغذیه فروشی ها رو پاتوق کرد و همیشه همونجا صبحونه خورد . خلاصه میشه گفت یه جورایی بین این غذاخوریها به صورت ناشناس ولو بودم و توی هر کدوم به تبع خودش و نوع مشتریهایی که داشت سعی میکردم به مصداق ضرب المثل غلط و اشتباه : خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شو  ... خوب ... من هم تا حدی همرنگ جماعت داخل مغازه باشم.

یادم میاد که اون روزا یه ماشین قرمز داشتم البته وسیله خیلی گرون قیمتی نبود اما خوب کلی گشته بودم تا اون رنگ خاص رو پیدا کرده بودم و کلی آپشن های مختلف روش نصب کرده بودم و ... به شکلی که وقتی ماشین رو استارت میزدم بعد از یه بوق کشدار خوشگل بلافاصله چهار تا لامپ یخی بلند زیر ماشین چشمک میزد و روشن میشد و ... جوونیه دیگه .... حالا بماند که همیشه معمولا یک تیکه از لباس خودم نیز همرنگ ماشینه بود !

همونطور که گفتم هر از گاهی که با همین رخش رستم میرفتم سر کار حسابی توی راه از خجالت خودم در میومدم. یکی از همین دفعات آخرای اسفند و نزدیک شب عید هم بود که داشتم توی مسیر رسیدن به محل کار دنبال یه جا میگشتم که یه نیمرو بزنم بر بدن حواشی میدان رازی یهو چشمم افتاد به یدونه از همون مغازه ها که ظاهرا خیلی هم شلوغ بود چون حتی چند نفر روی پله ها و روی صندوق ماشینهای حاشیه خیابون داشتن صبحونه میخوردن.

به هر حال یا به خاطر گرسنگی یا اینکه دیگه جایی رو بلد نبودم یا اینکه زیاد برام فرقی نمیکرد که کجا یا شایدم به خاطر جای پارکی که تقریبا جلوی پله های مغازه مورد نظر بود و من به سرعت پیچیدم توش از توی داشبورد ادوکلن رو برداشتم و طبق عادت دو سه تا پیس کوچولو به خودم زدم بعدشم سریع کوله پشتی م رو از روی صندلی برداشتم و رفتم سمت مغازه که سبک قدیمی و باحالی داشت البته به طور کلی اینجور اماکن نیازی نمیبینن که خیلی به ظاهرشون برسن.

مغازه نبش یه کوچه فرعی کوچک و خیابان اصلی بود حدود شش تا پلهء تیز از توی پیاده رو به موازات دیوار میرفت به سمت درب ورودی به طوری که وقتی پله ها تموم میشد سمت راست شما درب ورودی بود. در حالی که جواب تعارفات دوستانه بعضی از پله نشینان رو میدادم از بین چند نفر آدم متفاوت که با ژستهای مختلف و کمابیش دوستانه سعی میکردند راه رو باز کنن رفتم بالا و درب آهنی رو باز کردم.

با وجود پنجره های بلند و زنگار بسته و چراغهای یه درمیون سقف و در و دیوار ، داخل مغازه خیلی روشن نبود البته نور به اندازه کافی بود ولی با توجه به اینکه من از نور مطبوع و گرم خورشید صبح گاهی یکباره وارد اون فضا شدم طبیعی بود که یک مقداری از حد طبیعی تاریکتر هم به نظرم بیاد. البته باید بگم شاید چشمام هنوز خوب به محیط عادت نکرده بود اما در میون بوی روغن داغ و سیر و نیمرو و عدسی ، مطمعنا بینی بنده بوی قالب دو سیب و البته بعد از اون بقیه طعمهای تنباکو رو به درستی تشخیص داد.

ببینید درسته که قلیون کشیدن در حال حاضر توی جامعه ما خیلی هم جا افتاده و حتی نوجوونهای کم سن و سال هم متاسفانه در خیلی از تفریگاه ها در حال قلیون کشیدن حتی در کنار والدینشون دیده میشن اما با وجود اینکه خودم هم قلیون میکشم ولی احتمالا به خاطر برآیندِ تمام اثراتِ محیطی که به صورت همزمان توی یه لحظه بهم رسید یکم جا خوردم . آخه صبح زود قلیون و سیگار و مغازه تنگ و تاریک و آدمهایی از قشرهای مختلف و ....

یک لحظه به دلم افتاد برگردم اما دیگه خیلی ناجور بود مخصوصا که زنگوله و زیورآلات معلق بالای درب ورودی ورود بنده رو با کاپشن قرمز و موهای ژل زده و پیراهن اتو زده و بوی ادکلن و ... نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه ؟! درسته که من با ظاهر معمولی رفتم اونجا ولی همونطور که گفتم اگر تموم جزئیات رو کنار هم بزارین شما هم قبول میکنید که بهتر بود چند تا خیابون دیگه هم دندون روی جیگر میذاشتم ...

با صدای شیرین زنگوله و بلافاصله بعد از اون صدای نه چندان آرام بسته شدن درب به صورت ناخودآگاه چند نفر سرشون رو بالا آوردن و یه نگاه به تازه وارد انداختن. یه لبخند بی معنی بهشون زدم و خودم رو با دید زدن داخل مغازه سرگرم کردم محوطه زیاد بزرگی نبود واسه همینم سه تا میز داشت و چند تا نیمکت دراز و یک تکه که افراد باید یکم دوستانه و جمع و جور کنار هم میشستن و همین حتی فضا رو کوچکتر هم نشان میداد.

متوجه شدم همونجایی که وایسادم یعنی تقریبا جلوی درب ورودی ، آخر صف هم حساب میشه البته اینو زمانی متوجه شدم که با وجود باز و بسته شدن درب و ایستادن دو تا سرباز درست پشت سرم دیگه نه راه پس باقی موند و نه راه پیش. سری توی مغازه چرخوندم و با وجودی که خیلی آدم ظریف بین و دقیقی نیستم به بررسی ادامه دادم یه سری چیزا توجهم رو جلب کرد. دستگاه پوز کثیفی از کنار یخچال بزرگ که روبروی من بود آویزون به سیم برق خودش در حال تاب خوردن بود. وقتی یک نفر بلند میشد و نفر بعدی به سرعت جاش رو پر میکرد کسی اصراری برای نظافت میز نداشت. جریانی از سینی و ترشی و نوشابه و ظروف خالی کثیف و ... توسط خود من و دیگر همراهان نشسته و ایستاده دست به دست میشد و از مغازه به بیرون و برعکس در جریان بود...البته من فقط ظروف رو میگرفتم و به نزدیکترین دستی که دراز شده بود میرسوندم ...

یه اجاق کثیف بزرگ که یه هود کهنه حلبی لندهور و بی قواره و پر از شماره تلفنهایی که با انواع ماژیک روش نوشته شده بود بالای سرش تا سقف بلند و دود زده مغازه ادامه داشت که از همان بالا هم یه لامپ گنده قدیمی با یک سیم تقریبا دو متری از بین مهتابی های لنگه به لنگه سقف رو به پایین آویخته بود. آفراد صف کذایی که خدمتتون عرض کردم از جلوی همین اجاق تا جلوی درب خروجی ایستاده بودن.

مردی که حدودا آواخر دهه پنجم عمرش بود و همه اوستا صداش میکردن جلوی اجاق ایستاده بود قد و هیکلی متوسط داشت و یه لباس بافتنی قدیمی و تمیز تنش بود و روش هم یه جلیقه که به نظرم حسابی گرم و نرم میرسید پوشیده بود. با دستهای بزرگ و کارکردش به وسیله آچار کلاغی که توی دستش بود تند و فرز تابه های روحی روی اجاق رو جا به جا میکرد ، ادویه میزد ، تخم مرغ میشکوند و ... در همون حال هم با مشتریهای نشسته و ایستاده جلوی فر و همینطور یک آقایی که به شکل یکنواختی در حال سرویس دادن به مشتریها بود صحبت و شوخی میکرد. هر از چند گاهی هم یه سری اسم و القاب عجیب رو با نام غذاها صدا میزد مثلا میگفت : پیاز بفرس افغانستان ... ، سید  کوچیک مشکی برا مسعود سرباز...  و یا سوسیس سیب زمینی برسون به غربتی و ... این آقای دومی که عرض کردم خدمتتون هم ظاهرا کارگر و کمک دست اوستا بود و همه سید صداش میکردن و اسمش رو میشد از روی نوشته کج و کوله روی یه کارتن خالی که روی یکی از یخچالها بود حدس زد : عیدی سید یادت نره !

سید خیلی جمع و جور تر از اوستا و همینطور تر و فرز تر از او بود سنش شاید یکم بیشتر و کمتر هم حرف میزد. با توجه به اینکه اوستا تند و تند همه رو راه مینداخت من دیگه نزدیک دخل و اجاق و اوستا بودم که متوجه شدم یه آقای جوون خیلی هیکلی و چهار شونه هم نشسته رو چهار پایه کوچک پشت یخچال و داره به سرعت پیاز و سیب زمینی پوست میکنه. خیلی جالب بود مغازه به اون کوچکی سه نفر پرسنل داشت. توی همین فکرا بودم که یهو با صدای اوستا به خودم اومدم :

-چی میخوای؟

درسته که اصلا منو نگاه نکرد ولی من مطمعن بودم که با منه ! با توجه به سابقه ای که توی اینجور اماکن داشتم زمانی که توی صف بودم متوجه شدم بیشترین غذایی که همه سفارش میدادن املته اما چون سوسیس و سیب زمینی هم اون دور و بر به چشم میخورد با صدایی که نمیدونم چرا به صورت خودکار یکم کلفت تر از حد معمول شده بود و یه ته لحجه لوطی وار هم پیدا کرده بود گفتم :

_یه سوسیس تخم مرغ با سیب زمینی و قارچ !

و چون دیدم هنوز داره کارش رو میکنه گفتم :

-لطفا...

اوستا همونطور که به سرعت نمک میزد و زیر شعله‌ها رو تنظیم میکرد یک نگاه سرعتی از زیر چشم به من کرد و با صدای بلند گفت :‌

_هم نزده رو بده همسایه ....

و بعد با دهن باز و چشمای آب افتاده بدون هیچ حالتی توی نگاه و صورتش برگشت به طرف اجاق و مشغول کارش شد. منکه اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم برگشتم و یه نگاه به بقیه انداختم و متوجه شدم باز یه عده دارن زیر چشمی و از پشت دیوار دود و یا نعلبکی منو نگاه میکنن. داشتم به این فکر میکردم که کجای حرفم غلط بوده که دیدم یکی میزنه روی شونم برگشتم دیدم سید پشتم ایستاده و فنجون چایی توی دستش رو با چهره تقریبا همیشه خندانش به طرفم گرفته گفتم :

-دمت گرم آقا سید. من چاییمو بعد از صبحوونه میزنم.

لال بشه این زبون من آخه من نمیفهمم چرا طرز صحبت کردنم عوض شد ؟!! انگار که یک ترمینولوژی جدیدی توی مغزم آپلود شده باشه.. . خوشبختانه نمیشد گفت که سید داره به من میخنده یا کلا یه موضوع بانمک تر از من هم توی همون زمان و مکان براش پیش آمده اما به هر حال همچنان فنجان به دست کنارم ایستاده بود. در همین حین آقایی که روی یکی از نیمکتهای پشت به دیوار نشسته بود آخرین هورت رو از لبه فنجون سر کشید و در حالی که با آستین کاپشن داشت سبیلهاش رو پاک میکرد از جاش بلند شد.

سید هم مثل یک بالرین حرفه‌ای با یکی دوتا چرخش از بین میز و نیمکت و مشتری در حال خروج و افراد به انتظار ایستاده و قلیان و شیلنگ و دود و... منو به سمت جای خالی رهنمون شد .  دو قدم کوچیک که حرکت کردم یهو با صدای بلند اوستا که از پشت سرم داد زد :

-آهای خوشگله ...

سر جام یخ  زدم. خون به غلیان در اومده توی رگهام باعث شد پوست سفید صورتم به سرعت ارغوانی بشه و در این میان صدای انفجار خنده حاضرین ، تموم عظلات بدنم رو منقبض کرد ، نود درجه به سمتش چرخیدم تا حداقل از ناموسم دفاع کنم که دیدم روی صحبت اوستا و همچنین خنده مشتریها با یه جوون کارگر افغانه که صورت آبله رو و درب و داغونش به یه خنده گل و گشاد باز شده و دندانهای رنگارنگش رو به نمایش گذاشته و در همون حال داره میره سمت اوستا. بعدا متوجه شدم که همه به همین اسم میشناسنش و باهاش شوخی میکنن.

خلاصه با دو تا سقلمه از طرف سید هدایت شدم به جای خالی روی نیمکت و فنجان چایی هم کوبیده شد روی میز روبروم. با یک نگاه به صورت خندان سید متوجه شدم که آش کشک خالس. با خودم گفتم ولش کن چونه نزن فوقش نخواستم خوب نمیخورمش دیگه.

_اسد چاچول باز...

یه جوون حدودا بیست ساله که کنار من نشسته بود ( البته وضعیت چیدمان و تنگی جا به شکلی بود که تقریبا همه کنار همدیگه بودن !) مثل فنر از جاش پرید و دستش رو دراز کرد به طرف سینی که دست به دست بهش نزدیکتر میشد گرفتش و در حال نشستن با صدای تو دماغی گفت :

_پیازم بده ... با نوشابه مشکی

همینطور که قطار ظروف خالی و سینی و ماست و پیاز و نوشابه از روی سرمون در رفت و آمد بود یه نگاه به اوستا انداختم ببینم اصلا سفارش که طلبش ! ایا خودمو یادشه؟! بازم نمیدونم چرا شروع کردم یکم صدام رو کلفت کنم و خودم رو با یه سوال بیخود به اوستا نشون بدم که یکباره سید یه قلیون تازه رو گذاشت جلوم ! سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم همینطور که از دستاش آب میچیکید و خیره به من نگاه میکرد دیگه خندهء کنده کاری شدهء همیشگی روی لباش نبود آخه یه سر شیلنگ قلیون توی دهنش بود و مشغول چاق کردن. با اون یکی دست آزادش هم میز رو با یه پارچه کهنه که احتمالا یه روزی زرد بود پاک میکرد.

پیش خودم گفتم حالا چایی رو زوری دادین چاره‌ای نداشتم ! ولی خداییش دیگه نمیشه صبح ناشتا یه قلیون زوری هم بدین بکشم که. ظاهرا اینجا رسمه پس واسه همین بود اوستا موقع سفارش اونقدر تعجب کرد. به هر حال تصمیم گرفتم قلیون نطلبیده رو قبول نکنم حتی اگه لازم باشه صدام رو کلفت تر کنم! سید شیلنگ رو از دهنش درآورد و دوباره با خنده همیشگی دندانهای زرد نامرتبش رو به نمایش گذاشت.

دیدم توجیه کردن این بنده خدا فایده نداره شیلنگ رو روی هوا گرفتم و طبق عادت بردم به دهنم یه پک هم زدم که حسابی چاق شده بود . یه نگاه سمت اوستا کردم و تا روش رو به طرف میز و صندلیها برگردوند شیلنگ رو آوردم بالا و یه تکونی بهش دادم وقتی دیدم نگاهش سوالی شد همینطور که شیلنگ رو تکون میدادم زیر لب گفتم :

_ این دیگه چیه ؟!

در حالی که همونطور بی حالت برمیگشت رو به اجاق با صدای بلند گفت:

_ببین شنل قرمزی چی میگه ...

فهمیدم منظورش به رنگ کاپشن منه ولی به روی خودم نیاوردم از اونجایی که همه رو با اسم مستعار صدا میکرد خیلی برخورنده نبود ، میشد هضمش کرد اما تحمل نگاه های مسخره از زیر ابروان پرپشت جماعت غریب مشتریهای داخل سالن زیاد آسون نبود همینطور که سعی میکردم زیاد به روی خودم نیارم آقای قد بلند سیبیلو و تر و تمیزی که سمت چپم نشسته بود با صدای آرام و کشداری گفت :

_هلو؟

من که هنوز از شوک لقب شنل قرمزی به طور کامل درنیومده بودم یک پک دیگه به قلیون زدم و در حالی که دود رو از دهانم بیرون میدادم طرف رو یکم برانداز کردم و گفتم :

_متوجه منظورتون نشدم؟

اقای سیبیلو یکمی روی نیمکت خودش رو به سمت من کشید و در حالی که لبای کبودشو به طرفم غنچه کرده بود با دلبری خاصی از پشت سیبیلاش دوباره گفت :

_هلو دیگه ... هووولووو

خودمو یکم عقب کشیدم و در حالی که ته دلم به خودم لعنت میفرستادم با صدای لرزان که به سختی میشد کلفتش کرد گفتم :

_چی میگی داداش ؟

سیبیلو که یکم دمغ شده بود با همون لحن کشدار خودش گفت :

_قابلتو نداره داداش ولی اگه طعمش هلو ، داری قلیون ما رو میکشی ... البته نوکرتم هستم قابل داداشو نداره فقط من یکم عجله دارم ... شرمنده هااا

به سرعت شیلنگ رو به سمتش گرفتم که دو دستی با تعارف داش مشتی گونه ازم گرفتش یه پک چارواداری زد و گفت:

_قابل بدونی ، با هم میکشیم...

حسابی شرمنده شده بودم از لابه لای دودی که از دهان و بینیش خارج میشد جواب دادم :

_قربونت داداش ... ممنون من باید صبحونه بخورم و برم.

یه جرعه از چایی سرد شده جلوم خوردم ( البته دیگه مطمعن بودم که این یکی پای خودمه ) و همونطور که داشتم فکر میکردم از کجا بفهمم اصلا برای من غذا زده یا نه که یهو منتهی الیه سمت چپ نیمکتی که من روش نشسته بودم هیاهو شد و دو نفر که رو بروی هم نشسته بودن و یه قلیون بینشون بود از جا بلند شدن و شروع کردن با صدای بلند به هم دیگه توهین کردن ، آقایی که یه جلیقه با آرم پیک موتوری تنش بود و حدود چهل ساله به نظر میرسید در حالی که سر و سینه نحیفش رو بیخودی مثل کفتر میداد جلو با صدای بلند گفت :

_دارم خوبشم دارم اما چون زور میگی نمیخوام بدم ...

اون یکی آقا که با توجه به رنگ موهاش سنش بیش از پنجاه میزد خیلی هیکلی تر و ورزیده تر به نظر میرسید ایشون هم که به همون شکل سر و سینه رو داده بود جلو با صدای بلند پاسخ داد :

_به قاطره میگن بابات کیه ؟ ... میگه اسب آق داییمه!!!

مرد اولی در حالی که صداش رو بالاتر میبرد گفت :

_به کی میگی قاطر ؟

از اونطرف صدای اوستا بلند شد :

_میخواین دعوا کنین برین بیروناااا ... و با صدای بلندتر از قبل :

_پیااام ... نمیشنفی ؟!!!...

بلافاصله اون دوست عزیزی که پشت یخچال داشت پیاز پوست میکند از جاش بلند شد از کنار اوستا که قدش تا سینه پیام هم نمیرسید عبور کرد و با صورتی بی حالت و بدنی ریلکس از کنار یخچال رد شد و رسید پشت سر آقای قاطر ! مرد دوم که پیام رو از روبرو دیده بود نشست سرجاش و شیلنگ قلیون رو برداشت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده شروع کرد به کشیدن.

آقای قاطر که از دیدن یکباره پیام پشت سرش جا خورده بود به حالت نیم خیز در اومد و همینطور که خیلی آروم روی نیمکت فرود میومد زیر لبی هم یه چیزایی میگفت:

_خیلی مخلصم ... ببخشید سر و صدا شد ... آخه زور...

حرفای آخرش دیگه معلوم نبود چی میگه. یه آقای جا افتاده ای هم که تقریبا روبروی من نشسته بود و معلوم بود از مشتریهای قدیمیه و به اوضاع وارد ، به سرعت یه سینی خالی غذا رو از روی میز برداشت و داد به دست آقا پیام که با وجود هیکل خیلی بزرگش همچنان بی صدا بالا سر اون آقا ایستاده بود و بلاتکلیف نگاهش میکرد.

پیام سینی رو گرفت و خیلی بی تفاوت عقب گرد کرد و رفت پشت یخچال سر کارش . جالب اینکه اون دو نفر هم انگار اصلا از اول اتفاقی نیوفتاده شروع به گپ و گفت و قلیون کشیدن کردن. دوباره صدای سید بلند شد :

_معجون ... شنل قرمزی ...

آخه شنل قرمزی رو از کجا آوردی لامصب. معجووون ؟!!! فقط یه نون و پنیر میدادن من بخورم زودتر از اونجا بزنم بیرون خدا رو شکرگذار میشدم ... معجون هم دست به دست چرخید و رسید به دست من که به سرعت شروع کردم به خوردن. توی سینی یه نعلبکی ترشی کلم قرمز هم بود که من اصلا دوست ندارم برای همین از توی سینی گذاشتمش بیرون به محض اینکه گذاشتمش روی میز آقای اسد چاچول باز سه تا انگشت شصت و سبابه و میانیش رو همزمان کرد توی ترشی و هر چی که به این چنگک گیر کرد رو منتقل کرد به دهانش. نمیدونستم شوکه شدم یا اصلا به طور کلی رد دادم چون نه تنها اعتراضی به اینکارش نکردم بلکه با توجه به اینکه سرکه ترشی رو پاشید روی آستین کت من ، نعلبکی رو برداشتم و گذاشتم دم دستش ... که با لبخندی که تمام محتویات دهان و لثه‌های زردش رو به نمایش گذاشت ازم تشکر کرد...

خلاصه دردسرتون ندم با هر مصیبت و سختی که بود صبحونه رو خورده نخورده بلند شدم کوله پشتی رو از جلو پام برداشتم و انداختم روی پشتم به سختی راهم رو به سمت اوستا باز کردم و رسیدم به دستگاه پوز در حالی که کارت عابر بانکم رو از جیبم بیرون میاوردم گفتم :

_اوستا این حساب ما چقدر شد ؟

_چی داشتی ؟

_فک کنم یه معجون بود

دوباره سرش رو اورد بالا نگاه عاقل اندر صفیهی به بنده کرد و گفت :

_میدونم ... میگم چی داشتی؟

گفتم:

_هیچی دیگه ... همین

سری تکون داد و گفت :

_مُفت بَر ...

فکر کنم ایندفه رنگ صورتم کبود شد! یعنی چی ؟ یعنی من دارم دروغ میگم؟! خواستم یه جواب خیلی درشت بهش بدم که یک ظرف رو سر داد توی سینی رو دست سید و یه ترشی هم انداخت کنارش و با همون لحن ادام داد:

_ مُفت بَر ...نیمرو سه تخمه

باز داشتم دچار قضاوت زود هنگام میشدم اوستا رو به من ادامه داد :

_ هیجده تومن ... بجنب دیگه مردم معطلت شدن ...

دستگاه پوز کثیف آویزون رو گرفتم توی یه دستم و با دست دیگه کارت کشیدم ، با توجه به اینکه پول خرد نداشتم و دستم هم به جعبه مخصوص " عیدی سید یادت نره " نمیرسید یه ده هزار تومنی هم گذاشتم روی یخچال پشت سر اوستا. از لابلای قطار ظروف رفتم به سمت در خروجی و از میون آقایون نشسته بر پله با همون مراسم و تعارفات معمول اومدم پایین . در ماشین رو باز کردم و نشستم داخل که دیدم سید داره بالای پله‌ها بال بال میزنه شیشه سمت شاگرد و آوردم پایین ببینم اصلا با منه ؟ با حرکات سر و دست اشاره کردم که چی شده ؟ تندی از پله ها اومد پایین و دستاش رو تکون میداد یه دستش رو میذاشت روی زیپ شلوارش یه دستش رو میکرد توی جیبش و به من اشاره میکرد ...

پیش خودم گفتم عجب گیری افتادم خدایا تا میام خلاص شم یه بازی دیگه درمیارن ... در همین حین اوستا اومد بالای پله ها و اون هم شروع کرد علامت دادن و داد زدن . وقتی که دیدم داره ده هزار تومنی رو توی دستش تکون میده فهمیدم فکر کردن پولو جا گذاشتم ... با صدای بلند گفتم:

_مااال سیده ...

استارت زدم و .... اول یه صدای کشدار بوق چراغهای چشمک زن زیر ماشین و حرکت ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «صبحانه» نویسنده «محمدرضا سابقی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692