«پ تو کجایی پسر. همهی شط دنبالت گشتوم»
«ها... دل و دماغ نداروم داوود.»
«پ تو کجایی پسر. همهی شط دنبالت گشتوم»
«ها... دل و دماغ نداروم داوود.»
برگ های زرد و نارنجی تمام شهر را پوشانده بود، شهر هنوز درخاموشی به سر می برد. به جزچند ماشین رهگذر شخص دیگری در خیابان نبود. بهرام در ایستگاه حومه شهر منتظر ایستاده بودو هرزگاهی هم نگاهی به ساعت مچی اش می انداخت.
بعد از سالها، روزی تصمیم گرفتی به اتاق کار پدرت سَرَک بکشی. اتاق کوچک و بیسروصدا بود. آفتاب تیزی پهنای آن را پوشانده و از لابهلای پنجرههای تَرَک خورده به داخل میتابید.
جای خوبی گیرش انداخته بودم. الان میتوانسم داغدلم را سرش خالی کنم. دیگر راه فرار نداشت. تمام راهها را بسته بودم. روبهرویم بود. نباید میگذاشتم فرار کند. نباید چنین اتفاقی میافتاد. دیگر تحمل چنین وضعی را نداشتم.
نیمه شب بود. تنها پیر مردی که زیر سایه برگ درختان نشسته بود به چشم می خورد.
غروبی سرد، هوایی تاریک، زمانی نامشخص، دقیقا مانند خود شخص اول این داستان.