• خانه
  • داستان
  • داستان «مُرده کشی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

داستان «مُرده کشی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

یکی باید حساب فرمانده را می رسید. ما هر سه روی این موضوع اتفاق نظر داشتیم اما، در انجام این امر یک مشکل وجود داشت

و آن هم اینکه فرمانده دیگر زنده نبود. پیش از این که نقشه مان را عملیاتی کنیم فرمانده در اثر مرگ طبیعی که نام دیگرش سکته ی قلبی بود به درک واصل شد و امروز که ما سه نفر در اتاق گروهبان دور هم جمع شده ایم درست ده روز است که از مراسم تدفین فرمانده گذشته و او حالا زیر خربارها خاک سرد کنار یک نهال زیتون و یک پرچم ملی در گور خفته است. حضور آن پرچم کنار قبر آن خائن، خاری بر چشم من و گروهبان بود ولی سرگرد به آن حساسیت نداشت. گروهبان گفت "پرچم را بر می داریم. این برای یک فرمانده توهین بزرگی است." سرگرد گفت: "پرچم را برداریم؟ این هم شد کار؟ فردا یک پرچم دیگر سر جایش می گذارند. از اینجا تا قبرستان به رفتنش هم نمی ارزد. اصلا این کار معنایی ندارد. تنها چند کارگر قبرستان دچار زحمت می شوند تا پرچم جدید را سر جای اولش قرار دهند. بهتر است سنگ قبر را بشکنیم یا روی آن با اسپری بنویسیم خائن به وطن" من گفتم: "آن وقت می فهمند که کار ماست." کسی جز ما او را خائن به وطن صدا نمی کرد. تنها ما بودیم که این قدر آب لای لهنگمان می رفت و دیگران مثل موش از او می ترسیدند. "الان که فرمانده مرده دیگر لزومی ندارد که کارمان به جاهای باریک برسد. مهم تر این که برای فرمانده هم فرقی نمی کند چون در نهایت با هزینه ی خود ما یا دولت یک سنگ جدید برای گورش تهیه می کنند." گروهبان گفت: "آخر باید به همه ثابت کنیم که او خائن به وطن بوده" سرگرد سیگاری روشن کرد و دست بر موهای جو گندمیش کشید. " دیگر شورش درآمده. دیگر هیچ چیز در این پادگان مثل سابق نمی شود. آن خائن نباید قسر در می رفت. باید تاوان می داد. آن جنازه حتی همین الان هم دارد به ریش ما می خندد."

سرگرد پک عمیقی به سیگارش زد طوری که از فیلتر زرد آن صدای سوت در فضای تاریک اتاق گروهبان شنیده شد و برقی چون شهاب سنگ در امتداد کمر سیگار گذر کرد."او نباید مثل یک آدم عادی زیر قبر بخوابد." من این حرف را زدم. گروهبان از جایش برخاست و گفت: "آره موافقم. فقط چطوری؟" پره های بینی بزرگش در حال باز و بسته شدن بود. هر وقت که عصبانی می شد آن پره ها بی اختیار باز و بسته می شدند نمی دانم چرا با دیدن آن منظره یاد خوک افتادم، گرچه شکم برآمده اش یا پوست سفید مایل به صورتیش هم در این یادآوری خنده دار بی تاثیر نبود. خون زیر پوست گونه هایش جمع شده بود رنگ صورتش را به ابری سرخ شبیه کرده بودم. گفتم "در شرق پادشاهی زندگی می کرد که حتی از مرده ی دشمنانش یا پدر دشمنی که سال ها زیر خاک خوابیده بود هم انتقام می گرفت. پادشاه انتقام را تنها عامل پیروزی بر مرگ می دانست" سیگار سرگرد آخرین نفسش را کشید و به دنیای سیگارهای مرده پیوست اما بویش همچنان در دهان باز سرگرد یادآور زندگی کوتاه و آتشینی بود که در دست یک افسر خشمگین سهمش را از زندگی گرفته بود.

سرگرد چشمان تیزش را به من دوخت. فهمید چیزی در سرم می گذرد. سرگرد ایده های نو را دوست داشت. مرد خلاق و درشت هیکلی بود، یک جنگاور کارکشته که در پادگان به ارتش یک نفره معروف گشته بود. همان خلاقیتش بود که کار دستش داد، زیرا فرمانده خلاقیت و توانایی سرگرد را مانع سیطره اش و انداختن ترس بر دل سربازها می دید و  برای اینکه از همه زهرچشم بگیرد مرتب سرگرد را مورد آزار و اذیت قرار می داد. هر بی نظمی یا اتفاق ناخوش آیندی را زیر سر سرگرد می دید و مرتب در مقابل سربازان تحقیرش می کرد و او را به پست ترین کارها بین افسران وا می داشت، سپس از سایر افسران می خواست که از سرگرد دوری کنند تا تنها و منزوی شود. کار به جایی رسید که حتی سربازها هم می توانستند سرگرد را دچار مشکل کرده یا کوتاهی خود را گردن او انداخته و از مسئولیت خود در قبال قصورشان شانه خالی کنند ولی، در دلشان از سرگرد می ترسیدند. مخصوصا در این ده روز که فرمانده به درک واصل شده کسی جرات نگاه کردن در چشم ما سه نفر، مخصوصا سرگرد را ندارد.

 فرمانده از من هم خوشش نمی آمد. جرمم این بود که قبل از آن که او را به سمت فرماندهی ما بگمارند، چندین سال به عنوان افسر برتر کشور انتخاب شدم. فرمانده از شدت حسادت ترتیبی اتخاذ کرد که ترفیع من دچار مشکل شود و روند آن به کندی هرچه تمام تر پیش رود. امروز تمام هم دوره ای های من که هرگز به عنوان افسر برتر انتخاب نشده اند، در کسب درجه و نشان از من پیشی گرفته اند. فرمانده در مدت خدمتش در این شهر یکی از برترین پادگان های کشور را به یک پادگان درجه سه و بی نظم تبدیل کرد. این اتفاق برای ما بسیار گران تمام شد. پادگان ما در حال از دست دادن اهمیتش در نظر مقامات بلند مرتبه بود. سیاسیون متوجه این مساله نبودند که از این طریق ممکن است که حتی اهمیت شهر هم از نظر پایتخت کم رنگ شود. ما این امر را عامل خیانت او به وطن نامیدیم و با جسارت تمام این حرف را بین تمام درجه داران و سربازان می زدیم. هیچ افسر یا سربازی جرات تایید حرف ما را نداشت ولی دلیلی هم برای مخالفت بیان نمی کرد. جاسوسان فرمانده این حرف ها را به گوشش می رساندند ولی برایش اهمیت نداشت و به ریشمان می خندید چون از داشتن چند دشمن تحقیر شده بین افراد کادرش خشنود بود تا بتواند قدرت و نفوذ خود را بر زندگی تمام افراد تحت امرش نشان دهد، برای همین هم غر و لندمان را زیر سیبیلی رد می کرد تا از طریق دیگری جبران مافات کند.

 فرمانده شور هر چیزی را با لج بازی درآورده بود و مرغش مثل همه ی آدم های احمق تنها یک پا داشت. این لج بازی ها تا جایی پیش رفته بود که به بهانه های واهی و بی اعتبار با مرخصی های استحقاقی من هم مخالفت می کرد تا شاید بتواند مرا در حال خواهش و تمنا در مقابلش دیده و عقده های حقارتش را جبران کند برای همین روزی به من مرخصی می داد که دیگر به آن نیازی نداشتم، مثلا روزی که دخترم به دنیا آمد عمدا مرا به ماموریت فرستاد تا نتوانم از مرخصی استفاده کنم. من آن روز هم از او خواهش نکردم و بر نفرتم از او در دل افزودم. خواهش کردن من و سرگرد در مقابل فرمانده آرزویی بود که با خود به گور برد. البته قضیه ی گروهبان کمی متفاوت بود. او کمی دلرحم بود و از خواهش کردن عبایی نداشت به شرطی که باعت جریحه دار شدن غرورش نشود. آن روز که گروهبان که ناراحتی مرا دید از فرمانده خواهش کرد که مرا به مرخصی بفرستد که جوابش خوابیده شدن یک سیلی محکم در گوش چپش بود. "مرتیکه تو چی کاره هستی که از طرف اون اومدی با من حرف بزنی. حالا سه روز میری انفرادی تا بفهمی آدم زنده وکیل نمی خواد."

درخت دوستی ما سه نفر با وجود اختلاف سلیقه و درجاتمان از یک ریشه ی مشترک شکل گرفت و آن ریشه ی بزرگ و قطور که تا ته دنیا امتداد داشت، نفرت بی حد و مرزمان از فرمانده بود. چیزی نمانده بود تا نقشه مان برای کشتن او در اتاقش عملی گردد که گرفتگی رگ های قلبش او را از نقشه ی حساب شده ی ما نجات داد. ما برای تکه تکه شدن جگرش برنامه ریزی کرده بودیم. فرمانده عادت داشت آخر هفته ها با گماشتگانش دور هم جمع شده، ضیافت شامی ترتیب داده و مست کند. سرباز مسئول بردن نوشیدنی ها اعتیاد داشت و به فریبی می شد او را از سینی نوشیدنی ها جدا کرده و در جام فرمانده آرسنیک ریخت که متاسفانه آن اتفاق میمون رخ نداد و ما در مرگ فرمانده بیشتر از همه داغ دار شدیم. خودمان هم تصور نمی کردیم که مرگ فرمانده تا این حد اندوهگینمان کند. مرگ او باید به مرور زمان و با برنامه ی ما پیش می رفت تا به آرامش برسیم. آرسنیک گزینه ی مناسبی بود. ما مدت ها کتب سم شناسی را مطالعه کرده بودیم. آرسنیک چون موریانه به بدن نفوذ می کند و آن را آرام آرام از درون می خورد. روزی که شخص متوجه تغییرات عمده ی دستگاه های بدنش شود دیگر کار از کار گذشته. همان طور که آمدن فرمانده و عملیاتی کردن نقشه هایش به آرامی زمان برد و ما وقتی به خودمان آمدیم که دیگر کار از کار گذشته بود ما هم برای او همین امر تدریجی را می خواستیم.

 سرگرد گفت: "از آن پادشاه بگو. با دشمنانی که دیگر زنده نبودند چه می کرد؟" "آن ها را مُرده کشی می کرد." "لطفا بیشتر توضیح بده" "آن ها را از خاک بیرون می کشید و می سوزاند حتی، به استخوان های پوسیده هم رحم نمی کرد. می گفت دشمن من اصلا نباید وجود داشته باشد. دشمن من نباید سهمی از بودن حتی به اندازه ی یک استخوان کوچک از بند انگشت داشته باشد. پادشاه از کاسه ی سر دشمنان قدرتمندش ظرف شراب درست می کرد و تنها از آن کاسه ها شراب می خورد بعد سراغ زن و بچه ها می رفت و هر جا که پیدایشان می کرد آن ها را می کشت. دیگر کسی جرات نمی کرد تا اعلام کند که با آن دشمن مغضوب نسبت فامیلی دارد " سرگرد دست در جیبش برد تا سیگار دیگری بیرون آورد "ما که با زن و بچه ها کاری نداریم؟" گروهبان گفت: "درسته ما نظامی هستیم با زنا و بچه ها کاری نداریم."  

همان شب که گروهبان مسئول دژبانی بود تصمیم بر اجرای هدفمان گرفتیم. طبیعی بود که گروهبان باید همان جا می ماند تا غیبت ما را ماست مالی کند. از این که نمی توانست همراه ما بیاید پکر بود خب کاری نمی شد برایش انجام داد. من چند بیل و کلنگ همراه پتک، قلم سنگ شکن، چند چراغ قوه و پیت سبز نسبتا بزرگی را از انبار بیرون آوردم و در پشت ماشین جای دادم. کسی جرات نداشت که از من بپرسد در این وقت از شب در انبار چه کار داری؟ سربازها ترس داشتند و مراقب بودند که اسباب اوقات تلخی ما را فراهم نکنند. انگار این ما بودیم که اداره ی پادگان را بر عهده داشتیم. جانشین فرمانده که هنوز آن قدرها خودش را پیدا نکرده بود هم با ما کاری نداشت و دلش می خواست تا از در دوستی وارد شود. ساعت از نیمه شب گذشته و فصل در حال تغییر بود. سرگرد به خانه اش رفته بود تا چند تکه ابزار با خودش بردارد. من باید با ماشین گشت نظامی دنبالش می رفتم.

 تابستان جایش را به پاییز می داد و هوای سرد با هوای گرم جایگزین می شد. باد سمجی از درزهای پنجره ی ماشین رد می شد و به صورتم می خورد. به پمپ بنزین رفتم و آن پیت را تا لب پر کردم و باز در قسمت عقبی خودرو قرارش دادم. سرگرد زنگ زد و اطلاع داد که در خیابان پایینی منتظر است و اوضاع را زیر نظر دارد تا کسی دنبالمان نباشد. از دور دیدمش که یک کیسه کهنه بر دوش داشت و البته تنها نبود. همراه با سگ بزرگ سیاه رنگی از نژادهای شرور و زشت با ماهیچه های ورزیده و پوزه ای تیز که به گوش هایی مخملی مثلثی وصل بود سوار ماشین شد. از آوردن سگ حیرت کردم. "واقعا لازم بود بیاریش؟" سرش را به معنای تایید چند بار بالا و پایین کرد شبیه به زائری بود که صبح زود به معبد می رود. قلبش از ایمان و استقامت  به عمل درست  پرزحمتمان سرشار بود. بوی بنزین از پیت بیرون می زد و مشاممان را پر می کرد. خواست تا سیگاری روشن کند که جلویش را گرفتم. "خطرناکه". "نه اندازه ی کاری که می خواهیم بکنیم." بهمش گفتم: " باید این کار را تمیز و بی نقص انجام دهیم.هیچ ردی از ما نباید باقی بماند."  باز هم سرش را تکان داد و به سر سگش دست نوازش کشید. همیشه بوی بنزین را دوست داشته ام. آن قدر که گاها هوس می کنم ساعت ها آن را در یک استکان نگه داشته و آن را استشمام کنم.

سگ خوبی بود. سرگرد کنار قبر فرمانده چند دور چرخاندش و سپس با گوش هایش بازی و قلاده اش را باز کرد. سگ با سرعت باد دوید و تنها از دور می توانستم صدای پارس کردنش را بشنوم. خوب تربیت شده بود همان طور که از یک نظامی نخبه باید انتظار داشت که سگش را تربیت کند. فکر نمی کردم سرگرد در این کار هم مهارت داشته باشد. سرگرد سیگارش را روشن کرد و سپس آب دهان غلیظی بر روی سنگ قبر سیاه فرمانده انداخت که از طریق نور مهتاب برق درخشانی را از صفحه ی سنگ منعکس کرد. ماه نیمه روشن و درشت بود اما درحدی توان نداشت که ما را از استفاده از چراغ قوه ها بی نیاز سازد. صدای تکان خوردن پرچم ملی که بالا رفته و با واق واق بی امان سگ سیاه درآمیخته و تک صدایی رعب آور ساخته بود که دل هر رهگزری را می لرزاند حتی، جیرجیرک ها هم صدایشان در نمی آمد. سرگرد گفت: "خیالت راحت تا شعاع سیصد متری هیچ جنبنده ای جرات نزدیک شدن به حریم ما واین خائن را ندارد. مشکی کارش را خوب بلد است. ما الان در مرکز این دایره از هر قیدی رهاییم." شروع کردیم به شکستن سنگ سیاه روی قبر که جنسش از گرانیت بسیار سخت بود. مجبور بودیم از سنگ شکن شارژی استفاده کنیم که صدای زیادی تولید می کرد و همان صدا باعث هیجان بیشتر سگ می شد و صدای پارسش را بیشتر به هوا می برد. در جنگ صدای سگ و دژبر، سگ دست بالا را داشت و دژبر تنها زورش به سختی سنگ می رسید و انتقام شکست از سگ را از آن می گرفت. سنگ مثل پنیر خشک شده ی سوئیسی برش خورد و به تکه های ریز و درشتی تقسیم گشت. بتن زیر سنگ هم آن قدر استحکام نداشت که بتواند در برابر دژبر مقاومت کند و زود تسلیم شد. با بیل تکه های سنگ و بتن را کنار کشیدیم و شروع کردیم به کندن زمین. فراموش کرده بودم تا با خودم دستکش ببرم و دست بیلها کف دستمان را نیش می زدند ولی نمی توانستند کوچک ترین خللی در عزم و اراده ی پولادین ما ایجاد کنند. ما با عشق و همدلی تا شکم به زیر زمین فرو رفته بودیم و خاک را از زمین کنده و به هوا پرت می کردیم دیگر چیزی به وصال ما به فرماندهمان باقی نمانده بود.

آخرین سطح خاک را هم بیرون کشیده و به محفظه ی تابوت رسیدیم. این افتخار را به سرگرد دادم تا درب تابوت را بگشاید. با قدردانی نگاه تشکرآمیزی به من انداخت و با پتک بر سر و روی تابوت زد و آن را در یک چشم بر هم زدن در هم کوبید. با شکسته شدن تابوت بوی گوشت فاسد تمام فضا را پر کرد. آن بو آن قدر آزاردهنده بود که توانست از تندی عزم ما کم کند و سرعت کارمان را گرفت. سراغ گونی ابزارم رفتم و دو دستمال بیرون آوردم تا دور بینیمان بکشیم ولی بو آن نقدر نافذ بود که هیچ دستمالی توان ایستادن در مقابلش را نداشت. ما باید چهره اش را نگاه می کردیم تا اطمینانمان به این کار مقدس بیشتر شود. نور چراغ قوه ها را به داخل تابوت فرستادیم تا از فرمانده خبر بگیریم. چیزی که دیدیم ترسناک بود. فرمانده باد کرده و شکمش از زور باد ترکیده و امعا و احشایش از لباسهای فرماندهی بیرون زده بود. زبانش را از کام بیرون داده و از چشمان از حدقه خارج شده اش خون خشک شده بیرون زده بود. گویا ما را مسخره می کرد. صدای حرکت کرم ها و چند موش را شنیدم که در تابوت جولان می دادند. به سرگرد گفتم: "تا همین جا دیگه کافیه." نگاه تمسخر آمیزی کرد و سراغ پیت بنزین رفت. من سر جایم چون میخ ایستاده و دیگر میلی به اتمام کار نداشتم. چهره ی فرمانده آن قدر مشمئز کننده بود که دیدنش برای من حکم انتقام را داشت. به این فکر می کردم که چه کسی دوست دارد تا در نگاه دشمنش به آن شکل دیده شود؟ از نظر من کار تمام بود ولی، آتش جان سرگرد هنوز آرام نگرفته و میل به اتمام کارش داشت. دلم آشوب بود کنار قبر استفراغ کردم. تا به خودم آمدم دیدم که زبانه های سرکش آتش از قبر بیرون زده و نور آن با مهتاب پیوندی مقدس برقرار کرده بود. نگهبان های قبرستان از دور داد و بیداد می کردند ولی از ترس سگ جرات نزدیک شدن به ما را نداشتند.شعله ها به آسمان می رفتند و اخگرهایی از آن به پرچم ملی می خورد و نوکش را می سوزاند. سرگرد آرام گرفته بود. یک سیگار روشن کرد و به چیزی که خلق کرده بود نگاه می کرد و از آن لذت می برد. به آرامش رسیده بود. خنک شده بود. یک قوطی آبجوی سرد از جیبش بیرون آورد که با هم خوردیم."برای معدت خوبه سردش می چسبه." من هم آرام گرفتم و به سرگرد نگاه تشکرآمیزی انداختم. لبخند زد.اگر انتقام برای انسان نقش غذا را داشته باشد بی شک سرد و از دهان افتاده اش مزه می دهد. مدتی گذشت و نور مهتاب کم شد ما همچنان کنار قبر نشسته بودیم. آتش در حال خاموشی بود. فهمیدیم که چیزی تا ابدیت در وجود ما تغییر کرده. به پادگان برگشتیم تا مراسم صبحگاه را با حضور جانشین فرمانده به جای آوریم. ابرهای بالای سرمان شبیه به پادشاهی بودند که کاسه ای بزرگ در دست داشت و آن را بالا برده بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مُرده کشی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692