داستان «حساب قدیمی» نویسنده «دنا پرویزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

dena parvizi

ناخن‌هایم را روی دیواره‌ها‌ی زبر کمد می‌کشم. ریزه‌های چوب در انگشت‌هایم فرو رفته و زخمیشان کرده است. چند روزی می‌شود که این‌جا حبسم کرده است. مثل همیشه دوره‌ی تنبیه‌‌ام را می‌گذرانم. این بار تبعیدم از همیشه طولانی‌تر شده است. فضای کمد را بوی کهنگی و اشک عروسک پر کرده است. توی این اتاقک دم‌گرفته با زِر و نِق‌ِ عروسک‌های فلک‌زده، نفسم بالا نمی‌آید.

کنج لب پسرک، کمی آن‌طرف‌تر از سبیل‌های تازه جوانه‌زده‌اش، لبخند افتضاحی نقش بسته بود.

  • یلدا، من دوستت دارم.

حتی سعی نکرده بود از جمله‌ی کلیشه‌‌ای جالب‌تری استفاده کند. ماتم برده بود. داد زدم:

  • بهش گوش نکن!

نشنید. پایش را لگد کردم؛ حالیش نشد. مستِ عطر گل‌های رزِ سرخ و سفید پسره‌ی یک لا‌قبا شده بود. حرف‌های آن بچه‌ننه سِحرش کرده بود؛ پاكْ هیپنوتیزم شده بود. چهار دست و پا مثل قدیم‌ها که باهم سراغ مهمان‌های مزاحم می‌رفتیم، خزیدم زیر میز. با همه‌ی زوری که در مشت‌های کوچکم داشتم، کوبیدم روی زانوی پسره که دچار سندرم پای بی‌قرار بود. آه از نهادش بلند شد.

جریانِ هیپنوتیزم را قطع کرده بودم. یلدا، از خواب‌پریده و گیج اطرافش را نگاه می‌کرد. می‌خواست عامل خراب کردن این خلسه‌ی شیرین را پیدا کند و دمار از روزگارش درآورد. از همان زیر میز، خودم را با برق چشم‌ها و لبخند فاتحانه‌ام لو دادم. به دور از چشم‌های اشک‌بارِ دامادْ بعد از این، گوشم را حسابی پیچاند و از وقتی رسیدیم خانه تا حالا مرا در این دخمه انداخته است.

باهم به دنیا آمده‌ایم؛ در یک روز، یک ساعت و یک دقیقه. اتاقمان یکی است. آن وقت‌ها دیوارهایش نارنجی بود؛ رنگ مورد علاقه‌مان. لباس‌هایمان یکی بود. به جز موارد پیش و پاافتاده همیشه با هم موافق بودیم. قسم خورده بودیم هیچ‌وقت با این پسربچه‌های ازخودراضی عروسی نمی‌کنیم. هیچ‌وقت موهایمان را بلند نمی‌کنیم و هیچ‌وقت رویشان روبان نمی‌چسبانیم. قسم‌های مهم را با مداد جادو روی دیوار پشت همین کمد کذایی حک می‌کردیم و با رژ قرمز مامان دورشان خط می‌کشیدیم. آن روز را خوب یادم هست. هنوز هم می‌توانم پشت لایه‌‌لایه‌ها‌‌ی کاغذ‌دیواری‌های چندساله، قسم آن روزمان را نشانش دهم. بعد از قسم، به حکمِ امضا درِ گوشمان اسم همدیگر را زمزمه کرده بودیم:

  • یلدا.
  • یلدا.
  • پسربچه‌ها فقط به دردِ کتک خوردن می‌خورند.
  • پسربچه‌ها فقط به درد کتک خوردن می‌خورند.

بعدش هم بلندبلند قهقهه زدیم و راهی کوچه شدیم؛ پریدیم روی دوچرخه و دنبالشان افتادیم. از دستمان شاکی بودند. می‌خواستند پسر شجاع باشند اما می‌باختند. ترجیح می‌دادند سر به تنمان نباشد. در تاریکیِ عصرهای زمستان ماسک ارواح می‌زدیم و مثل بختک روی سرشان که دور آتش کز کرده بودند، خراب می‌شدیم. قبضِ روح می‌شدند. فرار می‌کردند و چند روز پیدایشان نمی‌شد. جیغشان را در می‌آوردیم و وادارشان می‌کردیم به محل امن همیشگیشان، آغوش مادر جانشان، فرار کنند. باکی نداشتیم که مادرهایشان ما را سوگلی و عروس آینده‌شان به حساب نمی‌آوردند. وقتی زن‌های گنده با دیدنمان، از هر جایی از کوچه که بودند، نوچ‌نوچ‌کنان راهشان را کج می‌کردند، بهشان دهن‌کجی می‌کردیم.

آسمم عود کرده است. باید بجنبم و خودم را از این مخمصه نجات دهم؛ شاید کار از کار بگذرد. عروسک‌ها درماندگیم را حس کرده‌اند. نفس گرم و پراضطرابشان را روی صورتم حس می‌کنم. آن‌ها هم مدت‌هاست که در این‌جا حبس شده‌اند؛ دلشان برای تنها همبازیشان شور می‌زند.

  • می‌گردیم؛ شاید کلید اضافه را یک‌جایی همین‌ طرف‌ها گذاشته باشه.

حتما مثل همیشه راهی برای فرارم گذاشته است. اما نه؛ این بار از کلید خبری نیست. 

  • باید برم مدرسه.
  • بری؟ از کی ما شده من؟
  • از حالا. اگر می‌خوای تو هم بیا. ولی هیچ‌وقت از مدرسه خوشت نمیومده. خودت می‌گفتی. ولی من باید برم. اگه می‌خوای برام دردسر درست کنی بهم نچسب.
  • من خوشم نمیومد؟ من فقط نمیخوام بزرگ بشم.
  • مدرسه جای بزرگ شدنه. تو بمون خونه.

از مدرسه متنفر شدم. اولین باری بود که این‌طور با دشمنی حرف می‌زد. اختلافمان از همان روز لعنتی اول مدرسه، از همان مهرماه نحس هفت سالگی شروع شد. همان روز برای اولین بار دستم را که همیشه به دستش گره خورده بود، رها کرد.

            در تاریکی کمد، قیافه‌ی داماد یادم آمد و مورمورم شد. این‌که قرار بود تا ابد دست‌های یلدا را در دست‌های عرق‌کرده‌اش نگه دارد، رقت‌انگیز بود. یلدا از همه‌ی پسربچه‌هایی که به نسبت بچگی‌شان فقط قدشان درازتر و گردنشان به مراتب کلفت‌تر شده بود، سَر بود.

همیشه می‌شنیدم با دوست‌‌های جدید هم‌مدرسه‌ایش از عروسی و کیک‌های خامه‌ای سفید چند طبقه و تورهای روی سرشان حرف می‌زدند و ریزریز می‌خندیدند. هر روز دورتر می‌رفت و دیرتر برمی‌گشت؛ دوست‌های غریبه‌ی جدید، جذابیت بیشتری داشتند. من بیشتر در خانه می‌ماندم؛ گاهی از حرصم دُم گربه‌های بیچاره‌ی کوچه را می‌کشیدم.

او دیگر برای مسخره‌کردنِ پسربچه‌ها و آزارشان همراهم نمی‌آمد. یک دست صدا نداشت. می‌دانستم که نقشه‌هایم علیه‌شان عملی نمی‌شود؛ به امید این‌که نظرش عوض شود، برایش نقاشی می‌کشیدم. خودم و یلدا را با لباس پرنسسی صورتی روی دوچرخه‌مان می‌کشیدم. نقاشی‌ها را روی بالشتش که هر از چندی از اشک‌هایش خیس می‌شد، می‌گذاشتم. بی‌اعتنا آن‌ها را کناری مینداخت و نگاهش را از چشم‌هایم می‌دزدید. 

تا قبل از مدرسه، عشقمان عروسک‌ها بودند؛ شکستن و سرپا کردن دوباره‌شان بزرگترین تفریحمان بود. بستنی قیفی‌های رنگ‌رنگ، لواشک‌های ترش و بالا رفتن از درخت‌ها و دیوارهای محله تفریح‌های بعدی بودند. تابستان‌هایمان را با شیرجه در آب خنک استخر می‌گذراندیم. گاهی که تصادفا مورچه‌ها را زیر دست و پایمان له می‌کردیم، تجزیه و تحلیل اجساد لت و پارشان برایمان از ماموریت‌های موشکافانه محسوب می‌شد. موقع قایم‌باشک محتاط و دقیق بودیم؛ مثل روح نامریی و مثل قرقی سریع می‌شدیم.

  • می‌تونم سرم را روی زانوهایت بذارم؟

گاهی دلش می‌گرفت. دست‌هایش را می‌گرفتم و با انگشت‌های کوچکم موهای بلندِ روبان‌زده و مرتبش را نوازش می‌کردم. مثل وقت‌هایی که زمین می‌خورد و زانو‌اش خراش می‌افتاد، گوله‌گوله اشک‌هایش روی دامنم می‌ریخت. من هم با او اشک می‌ریختم. دلم برایش تنگ شده بود. اما این همراهی کوتاه، خیلی زود تمام می‌شد؛ فردا صبح زود، مدرسه منتظرش بود.

هنوز به کل مرا از یادش نبرده بود؛ گاهی با شکلک‌هایم در درخشش پرتوهای آفتاب در روز و نور وارفته‌ و رنگ‌پریده‌ی ماه در شب، به خنده می‌انداختمش. وقتی دوست‌هایش نبودند و حال و هوایش روبه‌راه بود سراغم را می‌گرفت.

  • بیا امروز می‌خوام ببرمت پارک.

من از خوشحالی جیغ می‌کشیدم. از نرده‌ها و سنگ‌های پارک بالا می‌رفتم. می‌خندیدم و دور خودم و یلدا می‌چرخیدم. در مغازه‌ همه‌ی پاستیل‌ها، شکلات‌ها و آب‌نبات‌ها را می‌خواستم. بهترین لباس رنگی‌ام را می‌پوشیدم و با کفش‌های عیدم توی همه‌ی چاله چوله‌های آب و گِل می‌پریدم. دستش را می‌گرفتم.

  • بیا. باهام بپر!
  • خجالت بکش. بس کن. آبروم رو بردی.
  • ولی همیشه باهام می‌پریدی.
  • من دیگه بزرگ شدم. این کارا برام خوب نیست. دیگه هیچ‌جا نمی‌برمت.
  • آی دستم رو ول کن. با اون ناخن‌هات؛ خون افتاد.

مدام به مردم نگاه می‌کرد. از بودنم عارش می‌آمد. می‌ترسید برایش حرف درآورند. گاهی دستم را ول می‌کرد و غالم می‌گذاشت. از ترس گم شدن در جمعیت، به لباسش می‌چسبیدم اما محلم نمی‌گذاشت. نمی‌دانستم چرا وقتی بلندبلند می‌خندیدم باعث خجالتش می‌شدم. انگار هرچه اخموتر بودم، بهتر بود. وقتی آواز می‌خواندم، جلوی دهانم را می‌گرفت.

  • هیس. ساکت باش.

وقتی خانه می‌رسیدیم از شام محرومم می‌کرد؛ حتی نمی‌گذاشت کارتونم را ببینم. دوباره کنار عروسک‌های دست و پا شکسته‌ی کمد، زندانیم می‌کرد. سرم میفتاد روی گردنم و استخوان‌هایم تیر می‌کشید. حس می‌کردم در عین کودکی، پیر شده‌ام. در آیینه برق و سوی نگاهم را می‌دیدم که بی‌رنگ شده است.

مودب، منضبط و ساکت شده بود. همان خانم‌های گنده‌ی قدیمی با لبخند و نگاه خریدارانه‌ای می‌گفتند:

  • برای خودش خانمی شده.

من تنها نقطه ضعفش بودم که بین خودم و خودش مخفی بودم؛ تنها مانع بزرگ شدنش. وقتی به من نگاه می‌کرد، برق ناشناخته‌ای را در چشم‌هایش می‌خواندم. نمی‌توانست فراموشم کند. دورم هم نمی‌توانست بیندازد. من همیشه بودم؛ به کودک بودنم وفادار مانده بودم و می‌خندیدم. همان خواسته‌های ساده و دوست‌داشتنی همیشگی‌ام را داشتم؛ خواسته‌هایی که مخالف قوانین بالندگی بود.

            همهمه‌ی اطراف از بزرگ‌ترها بود. دوره‌اش کرده بودند و تحسینش می‌کردند. برای اولین بار همه را رها کرد. صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم که به سمت اتاقمان می‌آمد؛ جایی که با من، یلدای کوچک، "کودک درونش"، حسابی قدیمی داشت. لبخند کمرنگی بر لبان خشکیده‌ام نقش بست که با دیدن خشم نگاهش بعد از باز کردن قفل کمد، از صورتم محو شد. زیبا شده بود. لباس عروسی با تور سفیدِ روی سرش برازنده‌اش بود.

تفنگ اسباب‌بازی را که همیشه برایم وحشتناک بود، از میان دست‌های یخ‌زده و ترسیده‌ی عروسک‌ها بیرون کشید و برای اولین بار بعد از مدت‌ها به چشمانم زل زد. لباس صورتی‌ام را خیس کرده بودم. تلاقی نگاهمان طولانی نشد. قلب رنجورم با نشانه‌گیری و صدای تپانچه و جوهر سیاه گلوله‌ی مشقی‌اش، بعد از آن همه سال دوری از روح گمشده‌ی یلدا، از کار افتاده بود.

دو روز بعد از واقعه،

همیشه تفنگ‌ها تقصیرکارترند حتی اگه پلاستیکی باشند یا گلوله‌هاشون مشقی باشه. عروسک‌های لَکَنتی و کمد و در و دیوار و هر موجود زنده و مرده‌ی اتاق، هر از گاهی با حفظِ نوبت، مدت مدیدی بهِم زل می‌زنند. حوصله‌ی نگاه‌های چپ‌چپشون رو ندارم؛ با زبون بی‌ز‌بونی بهم می‌فهمونن که به زودی تیکه بزرگم، خِشابمه. تاحالا هم اَمونم دادند، به خاطر اینه که حواسشون به یلدا کوچولو بوده. انگشت‌های سردشو گرفتنه‌ن و بهش نفس مصنوعی می‌دهند. درِ کمد مثل درِ گیرکرده‌‌ی یه تابوت شکسته، مدام با جیرجیر باز و بسته می‌شه. منْ گوشه‌ی اتاق، نزدیک دیوار و کنار یه قَسَم قدیمی فراموش‌شده، افتاده‌م. منتظر حکم اعدامم هستم تا هروقت سرشون خلوت شد، واسه‌ی اجراش بیایند سراغم. یلدای بزرگ آب شده رفته تو زمین.

***

دیگه لازم نیست نگران انتقام اتاق و کمد و محتویاتشون باشم. امشب زیر لگدهاش خرد شدم. نصفه شب بعد از این همه وقت که گذشته، کورمال کورمالْ اومد و یلدا کوچولو رو بغل کرد و با خودش برد. حتی نگذاشت صورتش رو ببینم.

***

اولین روزی است که اون‌و با یه دختربچه‌ی زواردررفته تو پارک می‌بینم. دختركْ لباس صورتی کهنه‌ای با کلی لکه‌ی عجیب و غریب مشکی پوشیده که بدجوری تو ذوق می‌زنن. سُرسره هم مثل من از دیدن این یه جفتْ مهمون ناخونده تعجب کرده.

  • «اینا دیگه از کجا اومدن؟»

خودم رو جلو و عقب می‌کشوندم. نگاه عاقل در سفیهی به کش و قوس مسخره‌ی آهنیش انداختم و گفتم:

  • «مگه چه‌شونه؟»
  • «دختره مثل گربه‌های زخمی راه میره؛ انگار تازه از اون دنیا برگشته.»
  • «خوب شاید سرما خورده.»
  • «وا! مگه تا حالا بچه‌ی سرما‌خورده ندیدم؟»

در همین موقع، یه مُشت بچه‌ی قد و نیم قد از چپ و راست، سرسره رو محاصره کردند و وادارمون کردند تا یه لحظه زبون به دهن بگیریم. یه سری از نردبون‌هاش بالا ‌رفتند، یه سری هم هِرهرکنان، از طرفِ سُرِش خودشون رو بالا می‌کِشیدند و حس حرکتِ مخالف جریان طبیعی زندگی رو داشتند. حواسم به این وروجک‌ها بود؛ یه‌ آنْ دیدم که دختركْ عین روح جلوم سبز شده. پرت شدم عقب. اونی هم که همراه دختربچه‌ بود، دست‌کمی از خودش نداشت؛ رنگ‌پریده و خسته بود. سرسره بی‌راه نمی‌گفت. چشم‌های دختربچه خالیِ‌خالی بود؛ انگار از دنیای ارواح برگردونده بودَنِش. همراهش با احتیاط اون‌و روی تنه‌ی چوبی‌م نشونْد و مُشت‌های کوچیکش رو که مثل شب‌های زمستون سرد بود، به طناب‌هام  بند کرد. و با سرعت آرومِ یه وزش باد زودگذر شروع کرد به تاب‌دادن. موهای بچه، نامرتب و گره‌خورده بود و چسبیده بود پسِ کله‌ش. بوی تنش من‌و یاد بوی پلاستیک مینداخت. چشم‌هاش نیمه بسته بود، انگار سال‌ها بود باد و هوا و آفتاب رو ندیده بود. وزنی نداشت اما ترجیح می‌دادم زودتر بازیش تموم شه و از رومْ بَرِش دارند.

  • «تاب‌بازی رو دوست داری؟»

به همراهش جوابی نداد اما گره دستش رو شل نکرده بود.

سرسره که حالا خالی شده بود، چهارچشمی ما رو می‌پایید. می‌دونستم ته دلش خدا‌خدا می‌کنه که دختره رو سوارش نکنند. دعاهاش فایده‌یی نداشت؛ سوارش کردند. یه کم مونده بود که به زمین برسه، كلّهپا شد. اونی که باهاش بود مثل قرقی بین زمین و هوا گرفتش. مدتی که گذشت، همون‌طور که مشکوک و ناشناخته اومده بودن، بدون این‌که با کسی حرفی بزنند، غیبشون زد.

            هفته‌یی دو سه بار پیداشون می‌شد. سه‌شنبه که دیدَمِشون، اون‌‌طرف‌ترْ زیر درخت روی نیمکت نشسته بودند. موهای دخترک، مرتب و شونه‌کرده بود و راحتْ با باد این‌طرف و اون‌طرف می‌رفت. به بچه با وسواسِ خاصی، قاشقْ‌قاشق بستنی خورونده می‌شد. لباس جدیدش، نارنجی بود با یه رنگین‌کمون روش که زیر نور برق می‌زد. روی مُچ دستش هم یه بادکنک گُنده‌ی قرمز بسته بودند؛ از اون هِلیومیاش. وقتی سرِ کوچولوش رو بلند کرد و بی‌هوا چشمش بهم افتاد، دیگه ازش نمی‌ترسیدم.

***

  • «تق، تق. سلام یلدا خانوم! مهمون نمیخوای؟»
  • «دست از سرم بردار. ولم کن.»
  • «یه مهمون کوچولوی نازنین داریم.»
  • «حوصله‌ی هیشکی رو ندارم. تنهام بذارین.»
  • «میدونی، شرط کرده اگه پیشت برگرده، باید روشنک صداش کنی.»

یلدا ساکت شد. سکوتْ همه جا را پر کرده بود. مرد جوان در را آهسته باز کرد و سراغ یلدا را گرفت. زیر چشم‌هایش گود افتاده بود. اعتصاب غذا کرده بود. بهانه‌گیر شده بود و مدام داد و هوار راه مینداخت. مدت‌ها بود که از یلدای شاد گذشته خبری نبود.

سرش را یواشکی از روی بالشتِ خیسش بلند کرد و نگاهش با نگاه یلدا کوچولو تلاقی کرد. دو دقیقه، پنج دقیقه، یک‌روز، چند ماه گذشته بود. نگاهشان دیگر هیچ‌وقت از هم جدا نشد.

dena parv izi

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «حساب قدیمی» نویسنده «دنا پرویزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692