• خانه
  • داستان
  • داستان «مرد کراواتی» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

داستان «مرد کراواتی» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fatemeh heidari maraghe

گفت « تا جا پارک پیدا کنم طول می کشه » گفتم «همین جا پیاده می شم.» دنده کم کرد و بین شلوغی خیابان زد کنار و سریع گفت «برو داخل پاساژو خوب بگرد شاید چیزی دیدی و چشمت رو گرفت.»

قیمت ها آنقدر نفس گیر بود که تک و توکی با ماسک می آمدند، قیمت می کردند زود از داخل مغازه می زدند بیرون. دو سه تا مغازه را از پشت ویترین دیدم. کیف، کفش، مانتو، شال. هیچکدام فعلا چشمم را نگرفته است‌. جلوی مغازه ی نوین چرم که ایستادم، حس کردم کسی دورا دور دارد مرا می پاید. به بهانه ی خرید چند دور داخل مغازه زدم، بی آنکه توجهم به اجناس و قیمت ها باشد.

 زیر چشمی می دیدمش. صاحب مغازه فهمیده بود الکی می چرخم. وقتی آمد جلو و گفت «می تونم راهنمایی تون کنم؟!» فهمیدم باید هر چه زودتر بزنم بیرون.

 نگاه ملایم مردی بدون ماسک. شیک پوش با کرواتی سرمه ای و شلواری دمپاگشاد و اتو کشیده. لبخندش را طوری توی چشمهایم ریخت که قلبم شروع کرد به تپیدن. چهره اش خیلی آشنا به نظر می رسید. آشنا شبیه تو.

باز یاد تو افتادم، یاد تو که گاهی می آمد و نمی گذاشت زندگی ام را رو به سامانی بچرخانم.  پشتم را برگرداندم و الکی کیفم را گشتم. می دانستم باز آنجا ایستاده است و دارد نگاه می کند. نمی دانم چرا توی دلم همینطوری گفتم "جای پدرم است نگاه کند، الان می روم جلویش را می گیرم می گویم آقا ببخشید منتظر کسی هستید!؟" نه اینطوری خوب نیست ممکن است برگردد بگوید به تو چه؟ یا بگوید خانم مزاحم نشوید!

یادت هست گفته بودم «منتظر کسی هستی!؟» و تو گفته بودی «منتظر بارانم!» توی دلم گفته بودم "آنقدر منتظر بمون تا زیر پات علف سبز بشه!"

 می گویم «چرا مثل شبح هر جا می روم دنبالم راه می افتید؟» لبخند که می زند می فهمم اصلا هم مثل شبح نیست. ساکت است چیزی نمی گوید. می مانم چطور برگردم بروم که این طور توی صورتم زل نزند. امکان دارد ناصر ببیند و دوباره بد دلی هایش را شروع کند. حوصله ی حرف هایش را ندارم که هی سین جیم ام کند. «کی بود، چی گفت؟ حتما از قبل قرار گذاشتی...» و هزاران چرت و پرت دیگر.

 نگاهش را نمی کشد رد شوم، صفحه ی تماس موبایلم را باز می کنم. وای چند تا میس کال. ناصر است و باز روی سایلنتم.

پاساژ گرد است و‌ از ستون های آینه کاری می بینمش. از جایش تکان نمی خورد. موبایل را از سایلنت در می آورم روی کال می زنم، ناصر خاموش است. آرام به سمت ستون می چرخم. راه می افتم به سمت در ورودی، سایه ی پشت سرم هنوز آنجاست. یک صدای خش مردانه انگار که چیزی در ته گلو گیر کرده باشد می گوید « آذر! » و چند بار تکرار می کند.  شاید سه بار، «آذر! آذر! آذر!.»

وقتی می گفتی باران ته گلوت خش مخملی داشت. اولین بار که صدایم کرده بودی «باران!» گفته بودم "امرتون  آقا...!" بعدها هزاران بار در دلم گفته بودم «جانم...جانم...جانم.»

 بر می گردم به پشت سرم، با همان لبخند آرام نگاه می کند. می گویم «آقا امری هست؟!» ابروهای پر پشت و کشیده اش انگار که از چله ی کمان رها شده باشد توی هم گره می خورند. می گوید: «آذر! منم رضا!» و از جیب کت شق و رقش کاغذ تا شده ای را تا نزدیک دستهایم که می لرزند، می گیرد. «خواهش می کنم، جوابش رو بنویس!»

 پاکت تا شده را طوری به سمت کیفم گرفته بودی که کسی متوجه نشود و با لرز صدا گفته بودی «خواهش می کنم قبول کنید!»

کاش نمی گفتم «اشتباه گرفتید آقا!» بعدها هم نمی گفتم " ما به درد هم نمی خوریم!"

نوک زبانم است که بگویم: «اشتباه گرفته اید آقا!» نمی گویم.

 تمنایی که در لحنش است مقاومتم را می شکند. کاغذ را سریع می گیرم، زیر چادرم پنهان می کنم. احساس می کنم پاساژ پر از نگاه شده است؛ دور و برم را نگاه می کنم، یکی دو نفر دورادور داخل ماسک هاشان کلافه اند انگار، ما را نمی بینند. دختربچه ای مانتو مادرش را چسبیده است و با جیغی که می کشد مادرش را دیوانه می کند و چک محکمی توی صورت کوچکش فرود می آید.

 صاحب مغازه ی مانتویی از پشت ویترین به تن لخت مانکن دست می کشد. به سر مانکن و مرد کراواتی اشاره می کند. چشمهایم را جمع می کنم روی حرکات لب های مرد داخل مغازه، می گویم «بی شعور» و سرم را به سمت دیگر بر می گردانم.

 مرد کراواتی رفته است تا به خود بیایم می فهمم چند بار پاساژ را چرخیده ام. با خنده ی یکی دو تا از فروشنده ها بر می گردم، صدای مرد کراواتی در سرم می پیچد «آقا از کدوم در ورودی پاساژ میشه بیرون رفت؟!» و خنده ی مرد بی شعور در سرم می چرخد.  یکی از فروشنده های پاساژ با خنده ی مضحک داد می زند: «آقا چند بار می پرسی، این پاساژ یه در بیشتر نداره!»

احساس می کنم سرم گیج می رود، پله های فلزی را می گیرم و دوباره شماره ی ناصر را می گیرم. خاموش است. نامه ی مرد کراواتی از گرما و عرق، در مشتم مچاله و نرم می شود.

یاد آخرین نامه ات می افتم، با عجله و نگران، کاغذ نرم و مچاله شده ای را گذاشته بودی روی کیفم و زود از کلاس زده بودی بیرون. شب دور از چشم دیگران با بیقراری نامه ات را خوانده بودم و تمامی کلمه ها، مخصوصا جمله ی آخرت که استخوانی در گلو بودند که زخمش را با هر بار یادآوری احساس می کنم. « دارم ازدواج می کنم!»

 «کی بود، چی می خواست؟» صدای ناصر توی مغزم مثل میخ فرو می رود. «هیشکی!» مثل اجل معلق پیش پایم سبز می شود. تپش قلبم آنقدر سریع و پر صداست احساس می کنم الان از سینه ام می زند بیرون.

می پرسد، «چیزی هم چشمت رو گرفت؟»

می گویم: «آره» و مانتویی را نشانش می دهم که می دانم چشم ناصر را می گیرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مرد کراواتی» نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692