با آمدنِ بهار، پانی وپِنی از کلبۀ گرم و نرمِ پدر و مادرشان بیرون آمدند و همراهِ آقاخرگوشه و خانم جوجه تیغی و سنجاب کوچولو به سمتِ جنگل رفتند.
آنها از دیدنِ شکوفهها و سرسبزیِ درختانِ جنگل و نسیمِ ملایمی که به صورتشان میخورد لذت میبردند و از آمدنِ بهار خیلی خوشحال بودند.
در همین حال که باشوق و ذوق از آمدنِ بهار بازی میکردند ناگهان پِنی چشمش به دستهای از سوسکهای زمینی افتاد که در کنار بوتۀ بزرگی حلقه زدند؛ پِنی کنجکاو شد و به سمتِ سوسکها رفت، پانی و بقیۀ دوستانش هم با تعجب دنبال پِنی راه افتادند.
پِنی نزدیکتر که شد، حلزون مهربان را دید که از ترس در صدفش پنهان شده است.
معلوم شد که سوسکها قصد حمله به حلزون را دارند.
پِنی به سوی آنها دوید و فریاد زد: « ای سوسک های بدجنس با دوستِ مهربانِ من چه کار دارید !؟»
سوسکها تا پِنی را دیدند فرار کردند و پِنی به سمتِ حلزونِ مهربان رفت و به او گفت: «حلزونِ مهربان نترس و از صدفت بیرون بیا، سوسکها رفتند.»
حلزون صدای پِنی را شناخت و از صدفش بیرون آمد و گفت: «پِنی عزیزم، خیلی خوشحالم که تو اینجایی و جانِ من را نجات دادی.»
پانی و دوستانش هم پیشِ حلزون آمدند.
حلزونِ مهربان از پِنی و دوستانش تشکر کرد و گفت: « بهار آمده و من برای بازی و پیدا کردنِ غذا تصمیم گرفتم به بیرون بیام، تا از لانهام بیرون آمدم سوسکها به من حمله کردند، اگر پِنی به موقع نمیرسید من الان مرده بودم.»
پانی گفت: «حلزونِ مهربان، سوسکها دیگر محلِ لانۀ تورا یاد گرفتند و باید جای دیگرلانۀ جدیدی بسازی؛ بهتراست نزدیکِ کلبۀ ما لانۀ جدیدت را بسازی، ما هم در ساختنِ لانه به تو کمک خواهیم کرد.»
حلزون حرفِ پانی را قبول کرد و همگی به سمتِ کلبۀ پدر و مادرِ پانی وپِنی راه افتادند.