داستان«صبح امید» نویسنده «مهسا شیرازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsa shirazii

برگ های زرد و نارنجی تمام شهر را پوشانده بود، شهر هنوز درخاموشی به سر می برد. به جزچند ماشین رهگذر شخص دیگری در خیابان نبود. بهرام در ایستگاه حومه شهر منتظر ایستاده بودو هرزگاهی هم نگاهی به ساعت مچی اش می انداخت.

کمی روز گذشته را در ذهنش مرور کرد تا مطمئن شود روز و ساعت را درست آمده .

نفس زنان وارد خیابان شد ، ازداخل جیب کتش کاغذ مچاله ای را بیرون آورد. روی کاغذ نوشته شده بود: ساختمان ارغوان طبقه سوم، لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست. وارد ساختمان شد. پله ها را دوتا یکی بالا رفت و به طبقه سوم رسید.

طبقه سوم دو واحد رو به روی هم داشت، واحد سمت چپ یک تابلو چوبی داشت که روی تابلو نوشته شده  بود: سالن نگار ، واحد سمت راست هیچ تابلویی نداشت. بهرام نفس عمیقی کشید وزنگ در را فشار داد،

طولی نکشیدکه در باز شد. دختر خانمی با روی گشاده در چهارچوب در ظاهر شد. بهرام چنگی داخل موهایش کشید و گفت: سلام روز بخیر دفتر سینمایی صبح امید؟

دختر جوان سری تکان دادوگفت: سلام بله بفرمایید داخل و

از جلوی در کنار رفت تا بهرام بتواند وارد سالن شود.

سالن تقریبا بزرگی داشت ،  تعدادی میز و صندلی و چند کاناپه فسفری رنگ سالن را پوشانده بود ولی خبری ازپوسترهای فیلم های سینمایی و سوپر استار های سینما نبود!

تعداد آدم هایی که داخل سالن منتظر بودنند زیاد بود.اکثرأ هم همسن و سال خود بهرام بودند.

 دخترجوان  کاغذ را به بهرام  داد و گفت: لطفا این فرم رو پر کنید و هر وقت صداتون کردم تشریف ببرید داخل

بهرام سری تکان داد و روی یکی از صندلی های داخل سالن جای گرفت . و از روی جیب کتش خودنویسش رابیرون آورد و مشغول پر کردن فرم شد.

بهرام بار دیگر نگاه کوتاهی به ساعت مچی خود انداخت و بعد دستش را داخل جیب بغل پالتوی خود کرد. یک نخ سیگار که کمی هم خمیده شده بود در آورد آن را صاف کرد ، بر لب گذاشت چند بار فندک زد  تا سیگار روشن شد چند پک عمیق به آن زد . چنگی داخل موهایش کشید ،  یقه پالتو اش را کاملا بالا داد وتا آنجا که می توانست خود رادرون آن جمع کرد تاسرما کمتر دروجودش رخنه کند.

چشمانش را کمی تنگ کرد. و به مینی بوسی که از دور می آمد. خیره شد. چندی نگذشت که مینی بوس جلوی پاهایش ترمز کرد. سیگارش را روی زمین انداخت و با پایش آن را خاموش کرد. در مینی بوس را باز کرد. سلامی کرد و روی اولین  صندلی خالی جای گرفت.

بهرام دستش را برای اولین ماشین گذری داخل  خیابان بلند کرد.

ماشین جلوی پاهای بهرام توقف کرد. بهرام روی صندلی کنار راننده جای گرفت. آدرس خانه را به راننده گفت وسرش را به پشتی صندلی تکیه داد و تا مقصد پلکه هایش را روی هم گذاشت.

ناگهان با صدای راننده از خواب پرید.  گرفتگی شدیدی درناحیه گردنش احساس کرد. کمی سرش را تکان داد واز ماشین پیاده شد. از پشت جیب شلوارش اسکناس تاخورده ای را بیرون آورد و به سمت راننده گرفت وبا قدم های کشیده به سمت خانه اش رفت. کلید را توی قفل در چرخاند و وارد شد. هنوز خانه بوی همسر و دخترش نرگس را می داد.

هر وقت در خانه قدم می گذاشت در و دیوار نبود همسرش و یگانه دخترش را برسرش فریاد می زدنند. آهی کشیدو کلیدش را روی میز پرت کردو تن خسته اش را روی کاناپه رها کرد.

چشمانش را روی هم گذاشت  و طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت.

روی سرامیک های سرد و سفید سالن می دوید. هن وهن نفس هایش با هرگام بلندتر می شد و گلویش را تلخ می کرد. بخش پرواز  لندن  آن طرف بود. انگاری سالن کش می آمد و سالن پروازش هی دورتر می شد. به گیت رسید. هر دو ی آنها را درکنار هم دید. با آنکه پشتشان به بهرام بود ولی هر دو آنها را شناخت همسرش و نرگس دخترش را، هنوز خرس قرمز رنگی که بهرام برای تولد سه سالگی اش خریده بود را در آغوش می فشرد. هر دو منتظر و آرام ایستاده بودنند. روشنی سالن به سفیدی می زد. چشمانش کمی تار می دید. بهرام همسرش را صدا زد. (الهام) هر دو راه افتادند و دور شدند . بهرام به دنبالشان دوید. بغض آلود الهام را صدا زد . الهام برگشت هر سه مقابل هم بودنند. نگاهشان اندازه یک عمر در هم گره خورد. بهرام کلمه ای را همراه نفسش بیرون داد. (نرو) الهام سری تکان داد گفت: خیلی دیره بهرام تو انتخابت رو کردی عشقت به سینما ما رو از تو گرفت.

صدای زنگ تلفن بهرام را از خواب پراند . هنوز روی لبه ی خواب بود. صدای زنگ تلفن بعد از چند لحظه قطع شد و تماس  روی پیغام گیر رفت. ( آقای بهرام توکلی در تست بازیگری قبول شدید فردا ساعت 12 در دفتر حضور داشته باشید )

بهرام چشمانش را به سختی باز کرد. روی میز کوچکی که پراز لیوان های کثیف و یک ساعت خوابیده وچند کتاب است. کتاب های همسرش. از روی مبل بلند می شود. ته گلویش تلخ است .و چیزی در سینه اش پرپر می زند. تشنه است. به سمت یخچال می رود. شیشه آب را بیرون می آورد ولاجرعه می نوشد. به سمت تلفن می رود. دکمه پیغام گیر را فشار می دهد. تاببیند چیزی که چند لحظه پیش شنیده حقیقت داشته یا خواب دیده !

صدای پیغام گیر توی خانه می پیچد( آقای بهرام توکلی شما در تست بازیگری قبول شدید فردا ساعت 12 در دفتر حضور داشته باشید.)

در ساختمان باز بود  و صدای فریاد های مردی همه جا را پوشانده بود.

بهرام با تردید قدم داخل ساختمان گذاشت صدا از داخل اتاق دستیار کارگردان می آمد. صدا گاهی بلند می شد. گاهی آهسته گاهی هم اصلا شنیده نمی شد!

بهرام کنار میز منشی رفت . به خانم جوانی که پشت میز نشسته بود سلام کرد و گفت: بامن تماس گرفتند  که توی تست قبول شدم

خانم جوان لبخند کمرنگی زد و گفت: سلام خوش آمدید اسم و فامیلتون رو می فرمایید؟

بهرام چنگی داخل موهایش زد و گفت: بنده بهرام توکلی هستم

خانم جوان سری تکان داد گفت: بله درسته بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم

همان لحظه در اتاق دستیار کارگردان با شتاب باز شد و آقا و خانمی با صورت گر  گرفته بیرون آمدند و از سالن خارج شدنند .

خانم جوان نگاهش را به سمت بهرام چرخاند.و گفت : شما می تونید برید داخل

بهرام سری تکان داد و به سمت اتاق گام برداشت چند ضربه ای به در زد و بعد وارد شد.

دستیار کارگردان که آقای فتوحی نام داشت مشغول وارسی چند پرونده بود.

بهرام سلام کرد و روی صندلی مقابل آقای فتوحی نشست. آقای فتوحی پرونده ها را گوشه  ای رها کرد و قرارداد رو مقابل بهرام گذاشت و گفت: پروژه سینمایی ما خارج از تهران ساخته می شه و قبل ا ز شروع فیلم برداری مدتی رو شما  همراه دیگر عوامل فیلم به تمرین می پردازید. که توی این مدت که زمانش نامشخص هست همراه ماهستید وبا خانواده و عوامل بیرونی هیچ گونه ارتباطی ندارید، تا هیچ چیزی روی نقشتون تاثیر نداشته  باشه و شما بتونید در قالب اون نقش فرو بریدو آماده بشید برای زمان فیلم  برداری

بهرام لبخند تلخی زد و گفت: هیچ کس اون بیرون منتظر من نیست و بعد قرار داد رو امضا کرد.

بهرام با صدای آقای فتوحی به زمان حال برگشت . آقای فتوحی سرفه ی کوتاهی کرد و گفت: همگی خوش آمدید . امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم و چه در طول تمرین و چه در زمان فیلم برداری همه چیز خوب پیش بره و این پروژه سینمایی به خوبی انجام بشه.

 مینی بوس از یک در آهنی خیلی بزرگ عبور کرد و وارد یک محوطه شد. محوطه با انبوهی از درختان  سرو وکاج پوشیده شده بود .

اولین نفری که از مینی بوس پیاده شد آقای فتوحی بود. بعد اشاره کرد که همه پیاده بشن ، ما ده نفر بیشتر نبودیم. پنج تا زن پنج تا مرد.

آقای فتوحی ما پنج نفر رو به سمت ساختمانی برد که در چند قدمی در ورودی قرار داشت. توی ساختمان تعدادی رگال لباس و یک میز گریم بود. روی کاور لباس ها اسم هرکدوم از بازیگر ها نوشته شده بود. بهرام به سمت رگال حرکت کرد. کاور مخصوص به خود را برداشت و به سمت رختکن رفت.

بعد از تعویض لباس وسایل شخصی اش را تحویل داد و روی صندلی گریم نشست. با روشن شدن ماشین اصلاح بهرام مثل فنر از جا پرید.  چشمان از حدقه بیرون زده اش را به گریمور دوخت و گفت: آقا چیکار می  کنی؟

همان لحظه آقای فتوحی وارد ساختمان شد. اخمی درهم کشیدو گفت: اینجا چه خبره؟

بهرام همانطور که مشغول کلنجار رفتن با پیشبندش بود گفت: آقای فتوحی کسی به من نگفته بود قرار موهام رو از ته بزنم؟

آقای فتوحی قدمی جلو گذاشت و گفت: شخصیت توی فیلم سربازه باید موهای شما تراشیده بشه اگر مخالف این کار هستید در خروجی آن طرفه

بهرام نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست.

بهرام با چهره ای که از خودش توی آیینه می دید غریبه بود. موهای سرش کاملا تراشیده شده بود . بالای لبش هم سیبل پرپشتی جا خوش کرده بود. و دیگر خبری از ته ریشی که از نظر الهام او را خیلی جذاب می کرد نبود!

آقای فتوحی کنار بهرام  مقابل آیینه قرار گرفت و گفت: تقریبا شبیه نقشت شدی ، همراه من بیا

همراه آقای فتوحی از میان انبوهی از درختان گذر کرد. و وارد محطوطه اصلی شد. سه تا ساختمان کنار هم قرار داشت  که روی هر کدام از آن یک حروف لاتین نوشته شده بود .

آقای فتوحی روی پاشنه چرخید و روبه بهرام گفت: از امروز اسم تو مهرداد قربانی ماه های آخر سربازیت هست و مرخصی اومدی پیش پدرت . مادرت هم حدود 10 سال پیش بخاطر سکته قلبی فوت کرده خونتون هم بلوک a  طبقه اول هست ، حواست کاملا جمع باشه حتی یک اشتباه کوچک باعث می شه که تو از این نقش حذف بشی  و شخص دیگه ای جایگزین بشه

بهرام همینطور که داشت به حرف های آقای فتوحی گوش می داد چشمی به اطراف چرخاند. انگار وارد یک کره خاکی دیگری شده بود. هرچیزی که برای یک زندگی نیاز بود  کوچک شده آن در این شهرک وجود داشت. درمانگاه، رستوران، فروشگاه ، خشکشویی ، و.... اینجا اصلا شبیه شهرک سینمایی نبود ! اینجا بیشتر شبیه...

صدای آقای فتوحی بهرام را به خود آورد. ( خب اسمت چی بود؟

بهرام نگاه بهت زده اش را به آقای فتوحی دوخت و گفت: بهرام توکلی

آقای فتوحی ابروهایش را در هم گره زد و انگار که قصد شکستن کلمات را داشته باشد محکم گفت: مهرداد قربانی، الان هم این کلید ها رو بگیر رو برو خونت

بهرام کلید ها رو از آقای فتوحی گرفت و به سمت بلوک a  حرکت کرد. قدم های کشیده ای  به سمت ساختمان برداشت و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت. کلید رو توی قفل در چرخاند و وارد شد.

تا قدم داخل خانه گذاشت صدای مردی سکوت خانه را شکست: مهرداد بابا اومدی؟

بهرام در رو بست و کلید ها رو روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. صدا از داخل اتاق می آمد. مهرداد سینه ای صاف کرد و گفت: سلام . بله همین الان اومدم

و بعد صدای کشیده شدن قدم ها روی زمین و خس خس نفس های پشت سر هم خبر از آمدن آن شخص را می داد. بهرام دستپاچه دستی روی سرش کشید و منتظر ایستاد. طولی نکشید که مردی حدودا شصت و خرده ای ساله با پیژامه راه راه سفیدی که به تن داشت وارد شد. صدای بغض آلود و لرزان مرد بهرام را متوجه موقعیت خود کرد. مرد دستانش را به سمت بهرام دراز کرد و  بغض آلودگفت: بیا پسرم بیا مهرداد که دلم برای بوی تنت لک زده

بهرام قدمی به سمت مرد برداشت او را در آغوش فشرد. بغض مرد در گلو شکست و چند لحظه ای در آغوش بهرام گریست. بهرام با چشمان گرد شده به اطراف می نگریست و کنترلی بر اتفاقات نداشت.

بهرام کمک کرد تا مرد روی کاناپه بنشیند و بعد خودش هم کنارش جای گرفت مرد همانطور که سر بهرام را در آغوش گرفته بود گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود بابا کاش زودتر می اومدی مرخصی

بهرام بزاق دهانش را قورت داد و گفت: این چند روز هم به سختی بهمون مرخص دادن

مرد  سر بهرام رو نوازش کرد و گفت: غصه نخور بابا این مدت هم تا چشم روی هم بذاری تموم می شه.

طولی نکشید که مرد به خواب عمیقی فرو رفت. بهرام کمی احساس سرگیجگی کرد. بخاطرش آمد که از دیشب تا حالا چیزی نخورده ، به سمت آشپزخانه رفت. تا چیزی درست کند. به هم ریختگی آشپزخانه توی ذوقش زد . زیر لب زمزمه کرد. (اینجا چه خبره؟ یعنی این پروژه مسئول تدارکات نداره؟) زیر سیگاری پر از سیگار شده ، بشقاب های کثیف ، پراز دستمال کاغذی و چربی خشک شده غذاهای نیم خورده ، پخش شده روی پیشخوان تابلوهای روی  دیوار یک بند انگشت خاک گرفته اند. شیشه میز پراز جای انگشت کثیف شده و روزنامه ها ی روی هم تلنبار شده ، بر حسب عادت دستی روی سرش کشید و بعد مشغول تمیز کردن آشپزخانه شد . بعد از اینکه مطمئن شد تمام خانه  را برق انداخته است به سمت یخچال رفت . دیگر قار و قور شکمش امانش را بریده بود ، در یخچال را که باز کرد . چیزی جز چند بطری آب و یک سیب کرم خورده به چشمش نخورد! در یخچال را بست. بعد از روی پیشخوان آشپزخانه کلیدش رابرداشت که ناگهان صدای سرفه های مرد بلند شد . و او را به نام خواند. (مهرداد، مهرداد بابا)

با قدم های بلندی به سمت اتاق خواب رفت. مرد روی تخت نشسته بود. و مدام سرفه می کرد. میان سرفه گفت: مهراد بابا اون قرص های منو از کشوی کمد بده

بهرام با عجله کشوی کمد رو باز کرد و مشغول وارسی شد. قوطی سفید کوچکی پیدا کرد. و با یک لیوان آب به سمت مرد گرفت. وگفت: قرص هاتو همینه؟ مرد سری تکان داد و بعد بی درنگ قرص را همراه کمی آب خورد و بعد نفس زنان گفت: مهرداد بابا چیزی خوردی؟ گرسنه ات نیست؟ امروز فرصت نکردم برم خرید کنم. این مریضی کم کم داره منو از پا در میاره

بهرام روی تخت کنار مرد نشست و دستان مرد را در دستانش گرفت و فشرد و گفت: نگران نباش بابا جون خودم ازت نگهداری می کنم زود زود خوب می شی البته دیگه باید سیگار و هم کم  کم بذاری کنار

بهرام از روی تخت بلند شد تا قوطی قرص را در جای خود قرار دهد  که پوشه زرد رنگی نظرش را جلب کرد. نگاهی به مرد انداخت که روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. بهرام پوشه را برداشت و از اتاق خارج شد.

توی سالن روی یکی از مبل ها نشست و مشغول وارسی پوشه شد. داخل پوشه سه تا شناسنامه و تعدادی مدارک پزشکی بود. یکی از شناسنامه ها رو برداشت. اولی برای همین مرد است سجاد قربانی دومی را باز  کرد متعلق به یک زن است سودابه برزگر شناسنامه را ورق زد صفحه دوم شناسنامه نام همسر سجاد قربانی گوش هایش شروع به زنگ زدن کرد. دوباره سراغ شناسنامه مرد رفت. مشخصات همسر سودابه برزگر با دست های لرزان شناسنامه سوم را باز کرد. مهرداد قربانی فرزند سجاد قربانی عکس روی شناسنامه با بهرام مو نمی زد!  شناسنامه از دستانش رها شد. دستی روی سرش کشید. و شناسنامه ها را برداشت و از ساختمان خارج شد . به سمت همان ساختمانی که گریم شده بود رفت  و با صدای بلندی فریاد زد : آقای فتوحی

دستانش به شدت می لرزد و عرق سردی روی بدنش نشسته بود.

آقای فتوحی مشغول صبحت با چند نفر بود. چینی به پیشانی اش داد و  به سمت بهرام برگشت. و با تعجب به بهرام نگاه کردو گفت: چی شده مهرداد چرا داد می زنی؟

بهرام اخمی درهم  کشید و شناسنامه ها رو به سمت آقای فتوحی  گرفت و گفت : تمومش کن این بازی رو آقای فتوحی بگو اینجا چه خبره؟

آقای فتوحی  نفسی بیرون دادو شناسنامه ها رو از بهرام گرفت نگاه گذرایی به آنها انداخت و گفت:

من روزبه فتوحی مدیر مسئول خیریه صبح امید هستم اینجا ما از افرادی که بعد از تصادف و یا اتفاقات ناگواری که براشون افتاده دچار فراموشی شدند نگهداری می کنیم. تمام این افردا یا هیچ کسی رو ندارند  یا اینکه بچه هاشون اونها رو رها کردنند و رفتند. ما کمکشون می کنیم که تا وقتی زنده هستند احساس تنهایی نکنند . با امید به اینکه خانواده اشون هیچ وقت اون هارو رها نکردنند روز های پایانی عمر خود را بگذرونند.این مردی رو  هم که تو نقش پسرش رو بازی می کردی همسرش رو ده سال پیش از دست می ده تمام امیدش برای ادامه زندگی به تنها پسرش بوده که اونم یک سال  پیش بخاطر انفجاری که توی پادگان صورت می گیره از دست می ده شوکی که بهش وارد می شه باعث می شه که حافظ کوتاه مدتش رو از دست بده و فقط تا قبل از فوت پسرش رو یادش هست بعد از اون رو به کل فراموش کرده و طبق آزمایش ها و نظر پزشک بخاطر سرطان ریه خیلی زنده نمی  مونه

آقای فتوحی دستش رو روی شانه بهرام رو گذاشت و گفت: تصمیم با خودت یا بمون و به یک انسان امید به زندگی بده یا برو به زندگی که قبلا داشتی ادامه بده

بهرام نفس عمیقی  کشید شناسنامه ها رو ازآقای فتوحی گرفت و با قدم های محکم و باقدرت به سمت بلوک A حرکت کرد.       

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان«صبح امید» نویسنده «مهساشیرازی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692