جای خوبی گیرش انداخته بودم. الان میتوانسم داغدلم را سرش خالی کنم. دیگر راه فرار نداشت. تمام راهها را بسته بودم. روبهرویم بود. نباید میگذاشتم فرار کند. نباید چنین اتفاقی میافتاد. دیگر تحمل چنین وضعی را نداشتم.
چت از طریق واتساپ
جای خوبی گیرش انداخته بودم. الان میتوانسم داغدلم را سرش خالی کنم. دیگر راه فرار نداشت. تمام راهها را بسته بودم. روبهرویم بود. نباید میگذاشتم فرار کند. نباید چنین اتفاقی میافتاد. دیگر تحمل چنین وضعی را نداشتم.
نیمه شب بود. تنها پیر مردی که زیر سایه برگ درختان نشسته بود به چشم می خورد.
غروبی سرد، هوایی تاریک، زمانی نامشخص، دقیقا مانند خود شخص اول این داستان.
پسری که به سمت بوفه دانشکده می آید تا طبق معمول چای و کلوچه ساعت 9:30 صبحش را بخورد حدس می زنم به زودی از من خواستگاری کند.
با متر روی دوشم و دوربین توی دستم، در حالی که چشمانم از اشکِ خندهها خیس بود زدم بیرون: «خیال دارم این بار یه عکس توپ بگیرم و بزنم تو گوش رکورد فروش قبلی.» مریم خندید: «خدایی میگی بزنم تو گوشش، یاد کنکور دادنت میافتم.
... به تندی از اتاقم خارج میشوم. اصلا عادت به صبحانه خوردن ندارم و همیشه گرسنه سر کار میروم اما امروز بیش از حد گرسنهام، بنابراین سمت آشپزخانه میروم تا چیزی بخورم. اما نه، خیلی دیر است و اگر به موقع نرسم، مطمئنا اخراج خواهم شد.