ژینا با زانو به زمین میخورد. کاک رَزمان که پشتِ سرش حرکت میکند، از پشت هیکل درشتش را توی بغل میگیرد. نور چراغ قوه را میاندازد توی صورتش؛ سفید شده و چشمهاش بیتحرک.
چت از طریق واتساپ
ژینا با زانو به زمین میخورد. کاک رَزمان که پشتِ سرش حرکت میکند، از پشت هیکل درشتش را توی بغل میگیرد. نور چراغ قوه را میاندازد توی صورتش؛ سفید شده و چشمهاش بیتحرک.
بوی بهار نارنج، همه حیاط را پُر کرده بود. قفس قناری کنار درخت توت، دلم را به بازی میگرفت.
هوا به شدت گرم بود و آفتاب کشنده. بیشتر حیوانات برای در امان ماندن از گرما به سایه درختان و آب رودخانه پناه برده بودند. تنها حیوانات جان سخت که خشکی یا آب برایشان فرقی نداشت کروکودیلها بودند.
یک هفته تمام به سرزدن به سه بیمارستان و پرکردن فرم درخواست کار،جواب نه شنیدن از چندین درمانگاه خصوصی و البته رفع سوء تفاهم برای مردانی که به محض شنیدن شرایطش برای او دندان تیز می کردند،گذشته و هر روز با شانه های افتاده به خانه برگشته بود.
نرگس در قابلمه را گذاشت و شعله گاز را خاموش کرد.:کیفش را از روی میز غذا خوری برداشت، نگاهی به خانه انداخت، ساکش را که جلوی در گذاشته بود بلند کرد و در را بست، کلید را چرخاند؛ وقتی مطمئن شد که در بسته، سوار آسانسور شد. ماشینی را که سفارش داده بود، جلو درِ آپارتمان ایستاده بود. برای آخرین بار از درون تاکسی دوباره نگاهی به آپارتمان انداخت. تاکسی حرکت کرد.
لعیا دفتر رمان نیمهکارهاش را برای بار سوم باز کرد. داستان به فصلی رسیده بود که شخصیتها در اوج احساس عاشقانهی خود بهسر میبردند. لعیا باید صحنههایی را مینوشت که در آن حرکات دختر و پسر، نگاهها و حرفهایشان عشقی سوزان را حکایت میکرد.