بوی بهار نارنج، همه حیاط را پُر کرده بود. قفس قناری کنار درخت توت، دلم را به بازی میگرفت.
غروب همیشه برایم دلگیر بود. شاید منتظر بودم اشتیاق دیدنش قلبم را به شماره بیندازد.
صدای انداختن کلید امد. اشتباه نمیکردم. هنوز آنقدر پیر نشده بودم که صداها را نشناسم.
صدای گربه خانم هدایت، سگ نگهبان سیروس، همه را به درستی تشخیص میدادم.
آمد، اما سلام کردنش طراوت همیشگی را نداشت.
فوراً طرف آشپزخانه رفت و مشغول ظرف شستن شد. خودش را از دید من قایم میکرد.
عینک دودی که به چشم زده بود، آنقدر رازدار نبود که کبودی زیر چشمانش را پنهان کند.
نمیدانستم کار او هست یا نه. غرورم بیصدا شکست. یک پلنگ زخمی نعره نمیکشد. نزدیکش رفتم و سر صحبت را باز کردم. یک بیت شعر روی کابینت با لایه خاکی که گرفته بود برایش نوشتم:
هیچ اداب و ترتیبی مجو
هر چه میخواهی دل تنگت بگو…
ملوک صدایم زد. رفتم و قرصهایش را با یک لیوان آب ولرم بهش خوراندم و آمدم.
زنگ آیفون را زدند. هیچ تصویری نبود. حتما بچههای مدرسه اُمید از شیطنت کودکانه زنگ زدند و در رفتند.
او هم همیشه سرگرمیاش همین بود. از صدای زنگ زدن ذوق میکرد.
سکوتی طولانی بین ما حاکم شد. گفتم:《 تعریف کن》《چیزی نیست، صبح که کارهای خونه رو انجام میدادم صورتم به کابینت آشپزخانه خورد》
《داری بچه رو گول میزنی؟》
《ذغال فروش رو سیاه نکن!》
کار هر روزش شده بود. اعتصاب کرد و لب به آب و غذا نمیزد. مثل شمع جلو چشمانم آب میشد. چهرهاش زرد شده بود.
ترسیدم از دستم برود و تلف شود. یک گوشش دَر بود و گوش دیگرش دروازه.
پنجره را بستم. بوی دود غلیظ تریاک وارد اتاق میشد و حالم را بد میکرد. بوی بچه گربه مُرده میداد. کم مانده بود بالا بیاورم.
حالتش برایم خیلی آشنا بود. بیقراری و بیحوصلهگیهایش، بیاشتهاییاش، شب بیداریهایش را همه خط به خط بلد بودم.
هنوز خیلی زود بود. عروسکهایش جان داشت و همین دیروز بود که روی پاهایش برایشان لالایی میخواند.
نه نمیخواهم قبول کنم! باورش سخته. نه اشتباه میکنم. شاید مریض شده و چیزی به من نمیگوید. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
باید حواسم را بیشتر جمع میکردم. کارد به استخوانم رسیده. دیشب توی تراس روی صندلی کهنه من چُرت زده بود.
رفتم به بهانهای اتاقش را گشتم؛ چیزی دستگیرم نشد.
هیچ سرنخی نبود که بیان حالاتش باشد. دلشوره مغزم را میجوید. نوبت فیزیوتراپی ملوک بود. به زهرا سپردم ملوک را تا مرکز درمانی ببرد. من نمیرسیدم. امروز اصلا وقت ازاد نداشتم. یک سری هم به مدرسه بروم و به بهانه درسهایش سر و گوشی آب بدهم.
مدیر مدرسه گفت:《اقا اصلا میدانی دخترت دو روزه که به مدرسه نیامده؟!》
خُشکم زد، کل مدرسه دور سرم چرخید. دنبال شمار منزلتان بودیم تا شما را در جریان بگذاریم.
《پس دختره روزا کجا میره؟ با کی نشست و برخاست داره؟》
بوی قورمه سبزی از آشپزخانه بیرون زده بود و تا تراس مثل نسیم میوزید. گرسنگیام را شدیدتر میشد.
فضای خانه دلش را زده بود. دوستش نداشت. ملوک عصبی بود و تندخویی میکرد.
ملوک بیمار بود.دوقطبی بود. ملوک اجاقش کور بود.
وجدانم معذب بود. رفتم تعقیبش کردم.
دمدمههای غروب، جلو رستوران ساحلی کنار میز نشسته بود.
از بد خُلقیهایش خبری نبود. با استکان و نعلبکی بازی میکرد.
موهای خُرماییاش از مقنعهای سُرمهای بیرون زده بود و با وزش باد، موهایش پریشانتر میشد.
آخ دخترک قشنگم، عروسک بابایی کاش هنوز کودک بودی و بغلت میکردم!
اما انقدر زود بزرگ شدی که دیگر در آغوشم جای نمیگیری.
هوا گرمتر میشد و لباسم مثل لایههای ایزوگام بر تنم چسبیده بود. عرق سوز شدم؛ بوی تلخ عرق زیر دماغم رد میشد.
امد پیش شهین نشست.
وای! اگر پای دخترکم این وسط نبود با دست خودم از زندگی حذفش میکردم.
خونم به جوش آمد. مثل خشخاش تیغ خورده میباریدم.
راه رفتن را بهش یاد دادم. حالا جلو من میدوید. تند میرفت، سبقت میگرفت.
جگر گوشهی بابا، تو که شبها از تاریکی میترسیدی، حالا به سیاه چال میروی؟!
در آینه جا خوش کردم و سایه بالهای پنکه مثل منظومه شمسی دور سَرم میچرخید.
یادم رفت زیر گاز را کم کنم. قورمه سبزی تَه گرفت و سوخت.
حباب روی سَر قابلمه پُر از تَرکهای کوچک و بزرگ شد.
دقیقا مثل روزی که باران روی شیشه پنجره اتاق مهین جمع شده بود؛ روزی که شهین به جمع ما آمد؛ روزی که پدر شدم.
حالم بَد بود. مثل شعله و کبریت، مثل آتش و هیزم سوخته.
پَرچین سیاه شب مرا مثل موجی به درون خودش پیچید.
چشمان خیسم خاطرات را شفافتر میکرد.
مثل فیلم دوربینهای دیجیتال. لنز دوربینم همه غمها را جای نمیداد.
باید صبر میکردم تا ساعت کامل شود. ساعت ۱۲ وصال عقربههای عاشق بود. نباید کم میآوردم. باید منصرفش میکردم.
هزار راه دیگر بود. قفسه کتابهایش رو مرتب کردم. یادداشتهای روزانهاش بوی کودکی میداد. خام و نپخته بود.
دخترکم از جنس بهار بود. بوی بِه لیمو و نارنج میداد. لبهایش اناری سُرخ بود در دامان طبیعت وحشی و خشن!
او آمد و یاس مرا به قیمت علف خرید، وصله هم نبودن، مثل سیب سُرخ و دستان شغال.
اگر میشد زمان را متوقف میکردم. بیدها را خاموش و صندلیها را جابهجا تا هیچکس سوار مترو نشود.
همه جا تاریک بود. با فانوس هم راه رفتم؛ مثل برقی که همه را میگرفت ولی شهین را چراغ نفتی گرفت.
ندانم کاریهایم را به پاییز سپردم. دیگر آب از سَر گذشته بود. خنجر به گلوگاه خورده بود.
روز عروسیاش، خون، خونم را میخورد. و غم رَگهایم را میدرید.
تنهایی رفتم. بدون ملوک. از آدمها بدم میآمد؛ از او هم متنفر بودم.
شهین را از راه به دَر کرد. دخترکم را به وادی زندگی بیسَر و تهاش دعوت کرد. فریبش داد.
چلو گوشت را که روی میز گذاشتند. بوی خون میداد. بوی قصابی سر کوچه سپهر. شوری خون زیر زبانم مزه میکرد.
نوشابهاش طعم جام شوکران را داشت و تلخیاش کامم را تلختر میکرد.
مثل گرگهای باران دیده دست بَرهام را گرفت و رفت.
چشم ازش بر نمیداشتم. نگاهش بوی غریبی میداد. بوی بیوفایی. سرد و غمناک بود.
زلزلهای چند ریشتری وجودم را لرزاند. دستهایم قلب هزار تکهام را جمع و جور میکرد.
به دیوار سالن تکیه دادم و تا انتهای مراسم تکان نخوردم. ماشینها کاروان عروسی را همراهی میکردند.
موسیقیاش شبیه شیهه اسب در گوشم میپیچید و حالم را خرابتر میکرد.
همچون سَرو شکستهای لب پیاده رو خودم را به زور میکشاندم. با هزار بدبختی به خانه رسیدم.
هنوز هم ملوک مینالید. بَد و بیراه میگفت و شهین را نفرین میکرد.
خون به مغزم نمیرسید. عصبانی شدم و گفتم:«بس کن ملوک، حالا بس است!»
صدایم را بلند کردم. ترسید. انتظارش را نداشت.《ملوک خفه شو لطفا! تمامش کن. شهین نیست، اون رفت، برای همیشه رفت.》
گریه کرد، با ویلچرش بیرون آمد. دیگر گستاخ و بد اخلاق نبود.
مهین گفت:《پس امانت من چی شد؟ این جوری قول داده بودی مواظبش باشی؟ الان دیگه خیالت راحته که اون رو از سرت وا کردی.》
دندانم را سخت روی لبهایم گزیدم که نلرزد. دماغم میسوخت و چشمانم تر میشد.
معذرت میخوام. من رو ببخش
خوش به حالت که رفتی و این روزهای فلاکتبار را ندیدی!
من باختم مهین. تو برنده شدی. آنطوری که من میخواستم پیش نرفت.
مثل کلاف سر در گم بین آسمان و زمین معلق بودم. اون، همه هجده سالگیام بود. سرد و بیروح. مثل غریبه از کنارم گذشت. مرا نشناخت. مثل هزاران رهگذری که هر روز بیتفاوت از کنارشان رَد میشویم. چای سرد شده بود. باید عوضش کنم. عصایم را برداشتم و از تراس بیرون آمدم.