آقای احمدی که چند ساعتی بود در راهروی دراز و باریک ، مضطرب به این سر و آن سر می رفت ، آمد و روی صندلی فلزی نشست . سه روز سخت را گذرانده بودند و دو شب بود که پلک روی هم نگذاشته بودند . میگرن امان نجوا را بریده بود و با دست شقیقه هایش را فشار می داد . حس می کرد هر لحظه از هوش خواهد رفت .
چت از طریق واتساپ