داستان «یک کاسه نگاه» نویسنده «لیلا امانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

leilaa amani

شیشه ­پاکن گل­های بهاری را روی آینه آسانسور اسپری کردم. خودم را دیدم که دارم از قطرات سُر می خورم. دستمال خشک را کشیدم تا لکه­های مانده بهتر برود . دستمال لُنگی دیگر کیفیت قبل را ندارند حتی روزنامه­ها هم لکه­ها را پاک نمی­کنند،  برای همین از بین زیر پیراهنی یا تی­شرت­های نخی دستمال خوب را جدا کرده­ام. دوست دارم همه جا را کَف­مالی کنم چیزی که با آب وکَف تمیز می شود یک تمیزی دیگری دارد. اگر می­شد می­توانستم شِلنگ را داخل آسانسور بکشم اما مدیر ساختمان نمیذاره با آن صدای نکره زر مفت می­زند " تاسیسات ساختمان خراب می شود".


آدم­های طبقه سوم وقتی می­روند از خودشان یکی بویی توی آسانسور پخش می­کنند.  بویی شبیه دود و علف سوخته. آسانسور وراه­پله ها را بیشتر  کثیف می­کنند . اصلاً بلد نیستند تفاله چایی را  خشک کنند بعد توی پلاستیک بریزند از طبقه سوم تا کنار سطل آشغال آهنی لکه­های بزرگ وکوچک زرد رنگ مانده­ .
لکه چایی که از پلاستیک می­چکد بدترین لکه  است ، مگر پاک می شود . غلظت وایتکس را باید بیشتر کنم تا سنگ­های راه پله تمیز شود . ساختمان شکوفه برعکس اسمی که دارد پر از کثافت است . انگار آدم­های این ساختمان بشکه روغن هستند . دکمه­های آسانسور تا ماه بعد مثل زغال سیاه می­شوند . هر کدام از واحدها شبیه یک سوراخ بزرگ است که آدم ها خودشان را توی آن مخفی می­کنند .صدای چرخاندن کلید هر کدام  از واحدها با هم فرق دارد . آنهایی که درضد سرقت دارند یک صدای بیب می­دهد ولی آنهایی که در معمولی دارد صدای برخورد دست کلیدها به در صدای تَق تَق می­دهد . آپارتمان­های مجتمع مسکونی را یکی­یکی می­شناسم . می­دانم  هر کدام چه کاره هستند،  اما از واحد 641 همیشه می ترسم . وقتی نوبت نظافت آن ساختمان می­شود می­سپارم نیروی پشتیبانی برود .
 خاکروبه­های راه پله را تکاندم.  ساختمان بیست واحدی زرد رنگ  با آجرهای تزئینی قرمز مثل یک آدم ایستاده بود .


  پیرزنی می­آید روی صندلی های کنار سطل آشغال می­نشیند توی خودش مچاله می­شود . شبیه کارتن خواب­ها نیست النگوهای یزدی درشتی را توی مچ دستش دیدم. داشت جوجه کباب و دوغ می­خورد . نوک انگشتانم یخ زده بود قدم تند کردم.  پیرزن  پیراهن مخملی آبی رنگی با ژاکت سیاه گُلداری پوشیده بود .
دَبه آب را توی سطل خالی کردم . سنگ های گرانیتی را دستمال کشیدم . آپارتمان­های فوری را می شود از این سنگ های گرانیتی شناخت ، انگار زود به دیوار کوبیده­اند که فقط ساختمان تمام شود . جلوی واحد صد وبیست را دستمال کشیدم یک تکه رنگ شلپی پایین افتاد . از طبقه بالا آب نشت کرده بود دیوار داشت باد می­کرد . خاصیت گچ همین است اینقدر توی خودش آب جمع می­کند که یکباره می­ترکد. رنگ های تکه تکه شده را با خاک­انداز و جارو جمع کردم. دستمال را  توی سطل آب چلاندم روی سنگ ها دستمال کشیدم.
 توی سطل آب  چند تایی تار موی سیاه  دیدم . ماه پیش هم یک گیره مو را دیدم که از سر یک زن سر خورده بود. خدایی شانس رو بِرم  . مردم طلا پیدا می­کنند من هم گیره موی سر وجنازه .
بازهم فکر جنازه توی سرم ریخت . هربار که برای شستن می­آیم این فکر دَمار از روزگارم درمی آورد به مرکز پشتیبانی باید بگویم یک منطقه دیگر را توی لیست بذارند . این محوطه مثل یک دهات کوچک است . اینجا را بخاطر اینکه سهم گوشت قربانی و نذری را کنار می­ذارند دوست  دارم واگرنه  توی آپارتمان های متخصصین آدم ها اینقدر ناخن خشک هستند که یک چیزی هم از من طلبکار هستند . دستمال های خاکی را باشیر آب پارکینگ می شورم .
خانوم منیری مسئول ساختمان برایم چایی آورده بود از پیرزن پرسیدم . گفت :
- پیرزن توی دهات بوده.  املاکی سرنبش غنچه  را دیدی ؟ آقای املاک را میگم.  آنقدر توی دهات بهش سرکوفت زده اند که مادرت را تنها گذاشته ای . برداشته بیچاره را آورده توی خانه  آپارتمانی مثل سگ بسته . زن هم طاقت نداره میگه باید زیر آفتاب باشم برای همین ناهار وصبحانه­اش را توی محوطه می­خورد .
خانوم منیری پلیورش را برعکس پوشیده بود .­خواستم بگم ولی با خودم گفتم به من چه!
چایی خانوم منیری طعم هِل می دهد . گاهی هم دارچین و زنجفیل می­ریزد . معلوم است خودش توی خانه موهایش را رنگ می­کند. چندباری دیدم که پلاستیک فریزر را روی سرش کشیده است و زیر روسری خِش­خُش  صدا می­دهد . در خانه­اش را می­زنم . سینی چایی را پس می­دهم.
خانوم مُنیری چند وقت پیش دار قالی آورده بود . توی ساختمان وقتی قالی می­بافت . داد همسایه ها  را درآورده بود . خانوم مُنیری هم قالی را بافته نبافته به شرکت  پس داده بود . می خواست ببندد پاچه من . حوصله خودم را هم ندارم . اینکه رج به­رج  نخ  به تار وپود ببندم اعصابم را خرد می کند ، چه برسد ساعت ها بشینم قالی ببافم. گفتم قربان دستت همین شستن برای من فلک زده خوبه . اگر قالی و پتویی داشتی می شورم .
خانوم منیری گفت :
 -کارت تمام شد بیا خودت را گرم کن.
 پسر خانوم منیری آدامس می­جود و توی محوطه تُف می­کند  . دستمال کاغذی ماشینش را بیرون می اندازه . زمین گرم بخورد می­میرد چند قدم تا سطل آشغال برود . انگاری عزرائیل سر سطل آشغال نشسته خفتش را بگیرد وببرد .
نوارهای زردی که دور ساختمان کشیده بودند هنوز مانده است باد تکانش می دهد . خانوم مُنیری  دوباره در را باز کرد . گفت:
- ناهار میای پیشم ؟
 -پسرت نیست ؟
 خندید:
- تو به پسرم چکار داری ؟
 - نمی خواهم مزاحم بشم.
- نه نیست . وسایلت راتوی پارکینگ بذار . آبگوشت تنهایی مَزه نداره.
 خانوم منیری یک سبد میوه سیاه را برایم آورد تا فرچه و خاک­انداز، شیشه پاکن و دستمال را یکجا جمع کنم . پارکینگ قایم کردم تا زباله جورها نبرند .
 دستمال وشیشه پاک کن را بغل کردم . اسم شیشه پاکن را هدیه گذاشتم. شیشه پاکن را بیشتر از وایتکس دوست دارم . یکبار خواستم یک معجون خیلی خوب درست کنم لکه های گنده چربی را پاک کند . یک بطری وایتکس و جوهر نمک را باهم قاطی کردم . باهم جوشیدند بخار داشت کورم می کرد. خانوم مُنیری بهم یک کاسه ماست داد سر کشیدم.  چشام و حلقم با آب شستم تا حالم جا اومد . هدیه را توی کابینتی که دیوار پارکینگ بود گذاشتم قفل کوچک را از جیبم در آوردم و زدم. در پارکینگ را هم قفل کردم. توی آسانسور خودم را دیدم . خودم نبودم یک نفر دیگه  بود . موهایم را توی شال گذاشتم . چرب شده بود ،  این شامپوهای ضدچرب هم جواب این چربی را نمی­دهند .
در خانوم منیری نیمه باز بود
- بیا تو .
خانوم مُنیری پشت پردها گم شده بود .
-داری قایم باشکی بازی می کنی؟
-یوخ بابا .
هیکل چاقش را از پشت پرده ومبل های ساخت مریانج بیرون کشید .
- بیچاره پیرزن خوابیده .
 سرم را تکان دادم .
-آدم جوان­مرگ بمیره بهتر از پیری . شوهرم جوان مرد چی شد . کی فهمید ؟
دلم خواست روی زمین دراز بکشم .زیر کمرم یک بالش بذارم اما وراجی منیری شروع شده بود . فقط باید سر تکان می دادم. منیری دوتا کاسه و گوشت­کوب و یک کاسه تُرشی را توی همان سینی چایی گذاشت .
-سیر ترشی می خوری ؟
 -نه.
سفره را پهن کرد .
- پاشو قابلمه را از روی گاز بیار.
دست هایم را به زمین گذاشتم وبلند شدم.
منیری گفت :
- چرا استخوان هات اینقدر صدا داد ؟
- از خوشحالی صدا میدن.
منیری گفت :
- دستگیره کنار اجاق.
کابینت های مُنیری بوی چوب تازه می داد دوست داشتم دست بکشم. گاز صفحه ای خوشگلی داشت. سر شعله را خاموش کردم. قابلمه مسی را کنار منیری گذاشتم. منیری عادت ندارد با ملاقه و کفگیر آبگوشت وبرنج بکشد . دفعه قبل می گفت اینها برای وقتی است که آدم ها زیاد وگرسنه باشند واگرنه دوتا قاشق هم می تواند جای کفگیر را بدهد . دستگیرها را به دسته قابلمه چسباند و آب آبگوشت را آرام توی کاسه خالی کرد . بازهم لوبیای سفید ریخته بود . نخود ولوبیای سفید چه صیغه ای بود ؟!
منیری گفت :
- کم چرب درست کردم. دکترم گفت چربی خونت بالا رفته. کاش مثل تو ترکه ای نازک بودم.
- آبلیمو ونارنج زیاد بخور .
منیری استخوان ماهیچه داری را توی کاسه اش انداخت . گفت :
- آره می خورم.
نان لواش را برداشتم تا توی کاسه ترید کنم. گفت :
- پیرزن توی آن واحد هست میگه شبا نمی توانم آنجا بخوابم.
لوبیاهای سفید را از کاسه برداشتم. توی بشقاب شیشه ای منیری گذاشتم. منیری لوبیاها را ریخت توی قابلمه گفت :
- بازهم یادم رفت لوبیا دوست نداری .
- شب که بیرون بخوابه یخمک میشه .
- همسایه ها تابستان ازش شاکی بودن.
- چرا ؟
منیری استخوان ماهیچه دار را به دندانش کشید و مغز استخوان توی قاشق کوبید .گفت :
- پیرزنه دیوانه شده می گفته یک زن بی سر توی خانه هست.
- قاتل پیدا نکردن؟
- نه .
خانوم منیری کنار زنها ایستاده بود . پلاستیک آشغال گنده بود. نمی­دانم کی پلاستیک را توی یک گونی قرمز رنگ گذاشته بود . ساختمان پیرزن را تازه تمیز کرده بودم . رد لکه های قرمز همه جا بود . مثل همیشه داشتم وایتکس می کشیدم . بوی وایتکس با بوی خون قاطی شد . بوی خون بیشتر شد . بوی خون من را تا کنار سطل آشغال کشید . آشغال به اون بزرگی از کجا آمده بود . زنگ آیفون خانوم منیری را زدم. خانوم منیری با لگد کیسه را بازکرد . دست وپای تکه تکه شده را دیدیم .
منیری گفت :
- باز یادت افتاد؟
- تو کسی را ندیدی ؟
- چرا ولی به کارآگاه نگفتم.
- کی بود ؟
- آن شب که مه بود یک مرد توی کیوسک محوطه با یک پلاستیک که توی دستش بود  دوساعت حرف می زد.
- خوب چی شد ؟
- هیچی رفت .
- دیگه آن مرد را توی محوطه ندیدم.
- چطور این میگی ؟
- همه اونایی که از پشت پنجره نگاه می کنند ، فکر می کنند کسی اونا رو نمی بینه ولی من همه رو می بینم.
آخرین لقمه را توی دهانم گذاشتم. گفتم:
- از من چی دیدی؟
- خیلی چیزها .
سفره را جمع کردم . منیری گفت :
- ظرف ها را آب ببند، خودم می شورم.
دانه های چربی توی قابلمه مانده بود وقتی آب ریختم بالا آمد . آب داغ ریختم تا تا چربی ها گم شوند . لکه ها وچربی ها هیچ وقت از بین نمی روند باید می رفتم. منیری روی مبل چوبی اش دراز کشید بود . گفت :
- داری میری در را هم قفل کن.
دست هایم را با مایع ظرفشویی شستم. منیری حوله­ی اُردکی را دوسالی بود که توی آشپزخانه آویزان کرده بود . انگار دلش نمی خواست دور بندازد. دلم می خواست بروم روی تخت منیری دراز بکشم تا عصر بخوابم. منیری خواب آلود بود . در را پشت سرم بستم. سوز راه پله روی صورتم خورد .
ساختمان روبرو بازهم جلوی من خودش را نشان داد کنارم می آید . پیرزن کنار صندلی قرمز چرت می زند .اگر یکی بیاید النگوها را از مچش بکند . کسی حوصله نمی کند پله ها و آسانسورها را پایین بیاید. مثل همان کاری که صاحب قبلی واحد پیرزن کرد .
 صدای دعوای واحد روبرویی خانم مرامی توی محوطه می پیچید.  کسی جرات نداشت توی دعوای زن وشوهری دخالت کند انگار دعوای طلاق یک چیز عادی است . آن شب خانم مرامی توی مه پایین آمد تا با من تسویه کند . شارژ سه ماه را کمتر می داد . گفت" خیلی از واحدها پول شارژ ساختمان را تسویه نکردند" باید با واحد پشتیبانی شرکت تماس بگیرم  با آن پول کم تا آخرماه دوام نمی­آوردم . شرکت اخراجم می کرد اگر می دانست با آدم ها حرف می زنم . شعار الکی می دادند اعتماد شما سرمایه ما است. کلید یدک اکثر واحدها را داشتم به جز واحدهایی که در ضد سرقت داشتند . واحد مرامی هم در ضد سرقت داشت . می دانستم خیلی چیزها دارد . سینی های نقره عتیقه ، استکان های لب طلا را یکی یکی لکه گرفته بودم .
وقتی از واحد مرامی بیرون آمدم زن وشوهر باز هم دعوا می کردند . پلاستیک سنگین بود . باید می رفتم بوی خون و وایتکس قاطی شده بود . راه پله ها را تمیز کرده بودم دلم نمی خواست بازهم لکه بگیرند فقط باید می رفتم یک لکه سنگین داشتم.
پیرزن مثل یک گونی استخوان توی خودش مچاله شده بود. مچ دستش گرفتم . النگوهای یزدی درشتی داشت. منیری پشت پنجره ایستاده بود . آدم های  زیادی پشت پنجره بودند . آنها فقط نگاه می کنند . النگوهای یزدی را توی جیبم گذاشتم. پیرزن مثل یک گربه تیپا خورده ناله کرد . برف یخزده زیر پاهایم خِرچ خِرچ صدا می کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یک کاسه نگاه» نویسنده «لیلا امانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692