آقای احمدی که چند ساعتی بود در راهروی دراز و باریک ، مضطرب به این سر و آن سر می رفت ، آمد و روی صندلی فلزی نشست . سه روز سخت را گذرانده بودند و دو شب بود که پلک روی هم نگذاشته بودند . میگرن امان نجوا را بریده بود و با دست شقیقه هایش را فشار می داد . حس می کرد هر لحظه از هوش خواهد رفت .
چشم هایش را می بست و حبیب را می دید که در آن چهاراه لعنتی ، تکیه داده بر موتور ، به او خیره شده است .
مسیر دست دخترک گل فروش را که به شیشه می زد و گل ها را به سمتش گرفته بود ، دنبال کرد و به حبیب رسید .
_ اون آقا گفت این گل ها رو بدم به شما .
پشت فرمان ماشین بود . سینا چند دقیقه قبل ، خداحافظی کرده و پیاده شده بود .
شال سرخابی رنگش را از سر برداشته و به جایش مقنعه مشکی اش را پوشیده و با دستمال آثار رژ لب قرمزش را از روی لب هایش پاک کرده بود .
موهایش را زیر مقنعه داد و منتظر بود تا چراغ سبز شود .
نگاهش هنوز به حبیب بود . خواست در را باز کند و پیاده شود که حبیب سوار موتور شد و با سبز شدن چراغ حرکت کرد .
پدال گاز را فشار داد تا به او برسد .
اگر پایش به خانه می رسید هر چه که دیده بود را به بابا می گفت .
می خواست خودش برای حبیب همه چیز را توضیح بدهد .
پشت سر حبیب به سمت چپ پیچید . چراغ می داد و بوق می زد تا بایستد . هر چند بی فایده بود . حبیب نمی شنید .
سر کوچه بعد ماشینی جلویش را گرفت . ایستاد . قدر چند ثانیه از او دور شده بود .
به پس کوچه ها رسیده بودند . دوباره به راه افتاد و این بار با سرعت بیشتر .
صدای زنگ موبایلش بلند شد . دست در کیفش کرد و دنبال گوشی می گشت . پیدایش نمی کرد . کلافه سرش را برگرداند و خم شد و در یک لحظه با شدت به چیزی برخورد کرد .
جیغ بلندی کشید و با وحشت ترمز کرد . نفس نفس می زد و حس کرد قلبش از حرکت می ایستد . در آینه ها اطراف را پایید . کسی نبود . نمی دانست به چه خورده است . کمربند ماشین را باز کرد و آرام از شیشه به بیرون سرک کشید .
یک موتور جلوتر روی زمین افتاده بود . با چشم هایش دنبال موتورسوار می گشت اما چیزی ندید . دست هایش می لرزید . خواست پیاده شود اما نتوانست . چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید . دنده عقب گرفت و بعد آرام به جلو حرکت کرد . در حال حرکت مردی را دید که کنار تیر چراغ برق روی زمین افتاده بود . کلاه کاسکت نداشت و خون از سرش روی آسفالت داغ می ریخت .
با دیدن حبیب ، عرق سردی روی صورتش نشست و نفسش بند آمد . لحظه ای ایستاد و با دقت نگاهش کرد . تکان نمی خورد .
گیج بود . پدال گاز را بیشتر فشار داد . گریه اش گرفته بود . اگر حبیب می مرد چه ؟ اگر زنده می ماند چه ؟ او حبیب را کشته بود .
پشیمان شد . کاش می ماند و او را به بیمارستان می برد . به خیابان اصلی رسید .
موبایلش زنگ خورد . در کیف پیدایش کرد . سینا بود . جواب نداد . نمی توانست بگوید که چه کار کرده است .
ماشین سینا را در پارکینگ همیشگی گذاشت . بی هدف در کوچه ها پرسه می زد و منتظر بود هر لحظه زنگ بزنند و خبر بدهند . دلهره و ترس تمام وجودش را گرفته بود .
نمی دانست می تواند ظاهرش را حفظ کند و خودش را به بی خبری بزند یا نه .
به بیمارستان رسید . دقایقی را در محوطه دور خودش چرخید تا جرات کند و وارد شود .
آقای احمدی و همسرش ، بیقرار پشت در اتاق عمل منتظر بودند و در نهایت بعد از چند ساعت ، حبیب به کما رفت .
با هیچ کدام حرفی نزد . رنگش پریده بود و با حالتی عصبی لب هایش را می جوید . به کاری که کرده بود فکر می کرد و عرق سردی روی پیشانی اش می نشت . هر ان حس می کرد نفسش بند می اید .
خانم احمدی زیر لب همانطور که اشک می ریخت ، می گفت ' دخترم سیاه بخت شد . قرار بود این ماه عقد کند .'
اسم عقد که میآمد بدن نجوا به لرزه می افتاد .
حبیب ، کسی که تمام این سالها فقط با ایما و اشاره با او حرف زده بود ، پسرعمویش بود .
بعد از مرگ پدر و مادرش در کودکی ، شد پسر نداشته اقای احمدی .
آقای احمدی مصلحت اندیش بود ، یک تیر و دو نشان . ازدواج حبیب و نجوا ، تضمین زندگی کوچک و حقیرش بود . هم حبیب را داشت و هم خانه محقر جنوب شهری اش را .
نجوا درمانده بود . او عاشق سینا بود و حالا حبیب همه چیز را می دانست .
سکوت داشت خفه اش می کرد و بغض به گلویش چنگ می زد .
از حبیب ، خجالت می کشید . کاش او را زودتر به بیمارستان رسانده بود . آن وقت شاید این طور نمی شد . چطور باید بار این راز را که جرات گفتنش را به هیچ کس نداشت ، تحمل می کرد . ترس و عذاب وجدان به جانش افتاده بود .
چشم هایش را باز کرد .
ناگهان ایستگاه پرستاری شلوغ شد ، دکتر را پیج کردند . پرستارها به طرف بخش دویدند . آقای احمدی با قدم های تند دنبالشان می رفت و مدام می پرسید که چه اتفاقی افتاده .
نجوا بلند شد ، نتوانست قدمی بردارد و مستاصل دوباره نشست . لامپ سقف سالن سو سو می زد . اگر حبیب به هوش می آمد ،
نجوا نابود می شد .
سرش را میان دست های لرزانش گرفت و در اعماق وجودش با درماندگی دعا کرد که کاش حبیب چشم هایش را باز نکند .