• خانه
  • داستان
  • داستان «شال سرخابی» نویسنده «شهلا مستجابی»

داستان «شال سرخابی» نویسنده «شهلا مستجابی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shahla mostajabi

آقای احمدی که چند ساعتی بود در راهروی دراز و باریک ، مضطرب به این سر و آن سر می رفت ، آمد و روی صندلی فلزی نشست . سه روز سخت را گذرانده بودند و دو شب بود که پلک روی هم نگذاشته بودند . میگرن امان نجوا را بریده بود و با دست شقیقه هایش را فشار می داد . حس می کرد هر لحظه از هوش خواهد رفت .

چشم هایش را می بست و حبیب را می دید که در آن چهاراه لعنتی ، تکیه داده بر موتور ، به او خیره شده است .

مسیر دست دخترک گل فروش را که به شیشه می زد و گل ها را به سمتش گرفته بود ، دنبال کرد و به حبیب رسید .

_ اون آقا گفت این گل ها رو بدم به شما .

پشت فرمان ماشین بود . سینا چند دقیقه قبل ، خداحافظی کرده و پیاده شده بود .

شال سرخابی رنگش را از سر برداشته و به جایش مقنعه مشکی اش را پوشیده و با دستمال آثار رژ لب قرمزش را از روی لب هایش پاک کرده بود .

موهایش را زیر مقنعه داد و منتظر بود تا چراغ سبز شود .

نگاهش هنوز به حبیب بود . خواست در را باز کند و پیاده شود که حبیب سوار موتور شد و با سبز شدن چراغ حرکت کرد .

پدال گاز را فشار داد تا به او برسد .

اگر پایش به خانه می رسید هر چه که دیده بود را به بابا می گفت .

می خواست خودش برای حبیب همه چیز را توضیح بدهد .

پشت سر حبیب به سمت چپ پیچید . چراغ می داد و بوق می زد تا بایستد . هر چند بی فایده بود . حبیب نمی شنید .

 سر کوچه بعد ماشینی جلویش را گرفت . ایستاد . قدر چند ثانیه از او دور شده بود .

به پس کوچه ها رسیده بودند . دوباره به راه افتاد و این بار با سرعت بیشتر .

صدای زنگ موبایلش بلند شد . دست در کیفش کرد و دنبال گوشی می گشت . پیدایش نمی کرد . کلافه سرش را برگرداند و خم شد و در یک لحظه با شدت به چیزی برخورد کرد .

جیغ بلندی کشید و با وحشت ترمز کرد . نفس نفس می زد و حس کرد قلبش از حرکت می ایستد . در آینه ها اطراف را پایید . کسی نبود . نمی دانست به چه خورده است . کمربند ماشین را باز کرد و آرام از شیشه به بیرون سرک کشید .

یک موتور جلوتر روی زمین افتاده بود . با چشم هایش دنبال موتورسوار می گشت اما چیزی ندید . دست هایش می لرزید . خواست پیاده شود اما نتوانست . چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید . دنده عقب گرفت و بعد آرام به جلو حرکت کرد . در حال حرکت مردی را دید که کنار تیر چراغ برق روی زمین افتاده بود . کلاه کاسکت نداشت و خون از سرش روی آسفالت داغ می ریخت .

با دیدن حبیب ، عرق سردی روی صورتش نشست و نفسش بند آمد . لحظه ای ایستاد و با دقت نگاهش کرد . تکان نمی خورد .

گیج بود . پدال گاز را بیشتر فشار داد . گریه اش گرفته بود . اگر حبیب می مرد چه ؟ اگر زنده می ماند چه ؟ او حبیب را کشته بود .

پشیمان شد . کاش می ماند و او را به بیمارستان می برد . به خیابان اصلی رسید .

موبایلش زنگ خورد . در کیف پیدایش کرد . سینا بود . جواب نداد . نمی توانست بگوید که چه کار کرده است .

ماشین سینا را در پارکینگ همیشگی گذاشت . بی هدف در کوچه ها پرسه می زد و منتظر بود هر لحظه زنگ بزنند و خبر بدهند . دلهره و ترس تمام وجودش را گرفته بود .

نمی دانست می تواند ظاهرش را حفظ کند و خودش را به بی خبری بزند یا نه .

به بیمارستان رسید . دقایقی را در محوطه دور خودش چرخید تا جرات کند و وارد شود .

آقای احمدی و همسرش ، بیقرار پشت در اتاق عمل منتظر بودند و در نهایت بعد از چند ساعت ، حبیب به کما رفت .

با هیچ کدام حرفی نزد . رنگش پریده بود و با حالتی عصبی لب هایش را می جوید . به کاری که کرده بود فکر می کرد و عرق سردی روی پیشانی اش می نشت . هر ان حس می کرد نفسش بند می اید .

خانم احمدی زیر لب همانطور که اشک می ریخت ، می گفت ' دخترم سیاه بخت شد . قرار بود این ماه عقد کند .'

 اسم عقد که می‌آمد بدن نجوا به لرزه می افتاد .

حبیب ، کسی که تمام این سالها فقط با ایما و اشاره با او حرف زده بود ، پسرعمویش بود .

بعد از مرگ پدر و مادرش در کودکی ، شد پسر نداشته اقای احمدی .

آقای احمدی مصلحت اندیش بود ، یک تیر و دو نشان . ازدواج حبیب و نجوا ، تضمین زندگی کوچک و حقیرش بود . هم حبیب را داشت و هم خانه محقر جنوب شهری اش را .

نجوا درمانده بود . او عاشق سینا بود و حالا حبیب همه چیز را می دانست . 

سکوت داشت خفه اش می کرد و بغض به گلویش چنگ می زد .

از حبیب ، خجالت می کشید . کاش او را زودتر به بیمارستان رسانده بود . آن وقت شاید این طور نمی شد . چطور باید بار این راز را که جرات گفتنش را به هیچ کس نداشت ، تحمل می کرد . ترس و عذاب وجدان به جانش افتاده بود .

چشم هایش را باز کرد .

ناگهان ایستگاه پرستاری شلوغ شد ، دکتر را پیج کردند . پرستارها به طرف بخش دویدند . آقای احمدی با قدم های تند دنبالشان می رفت و مدام می پرسید که چه اتفاقی افتاده .

نجوا بلند شد ، نتوانست قدمی بردارد و مستاصل دوباره نشست . لامپ سقف سالن سو سو می زد . اگر حبیب به هوش می آمد ،

نجوا نابود می شد .

سرش را میان دست های لرزانش گرفت و در اعماق وجودش با درماندگی دعا کرد که کاش حبیب چشم هایش را باز نکند .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «شال سرخابی» نویسنده «شهلا مستجابی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692