• خانه
  • داستان
  • داستان «جنین‌ها و آدم‌ها» نویسنده «مریم ابراهیمی»

داستان «جنین‌ها و آدم‌ها» نویسنده «مریم ابراهیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

روزهای ابتدایی بهار خوران دشت بود، بهار گرم­تر شده بود و درختان در زمان باروری، کمی به اشتباه افتاده­ بودند. شکوفه دادن زود هنگام درختان در کنار دورنمایی از منظره برفی کوهستان و صدای رودخانه، جلال را برانگیخت که نگاهی به روستای دنبلید بیندازد.

او و جمال پس از پانزده سال به ایران و نزد خانواده آمده­ بودند. داستان­های پر پیچ و خم بسیاری بر آن­ها گذشته بود که ما بی­خبر بودیم. شرایط و ما نیز تغییر زیادی کرده بودیم. پدر و مادر مبدع اینترنت را همیشه دعا می­کردند که فاصله­ها را کوتاه کرده است تا به برکت آن، آنهایی که مانده­اند و آنهایی که رفته­اند، الکترونیکی دور هم کباب کوبیده یا قرمه سبزی با برنج زعفرانی بخورند، جمع­شان مثلا جمع باشد، بگویند و بخندند. با این همه، هر دو دلتنگند و تنها.

آماده شدیم تا در روستا قدمی بزنیم. جمال می­خواست خانه­های پدربزرگ­ها را ببیند و جلال عاشق کوه و طبیعت بود. اما هر دو به دنبال یادهایی از گذشته­ بودند. مادر در خانه ­ماند تا غذای ظهر را آماده کند. از باران دیشب زمین گلی شده بود، شلوار دمپا گشاد ترکم را در جورابم کردم، ماسکم را به صورتم زدم و با پدر و برادران به راه افتادم.

جمال به کنایه گفت: «اینجا تو هوای به این خوبی دیگه ماسک زدن نداره!»

پدر و جلال به ما نگاه کردند و لبخندی زدند.

گفتم: «کمی جلوتر به آدم­ها می­رسیم.»

از جاده­ای عبور کردیم تا به روستا رسیدیم. در روستا همه پدر، سهراب طالقانی، را می­شناختند. برای هر رهگذری ایستادیم، سلام و احوال­پرسی کردیم. آشناترها بیشتر صحبت می­کردند و از برادرها می­پرسیدند که آمدید، بمانید؟ جوابشان هم این بود که فعلا هستیم. اما، تا نظرشان را نمی­دادند، خیالشان راحت نمی­شد و می­گفتند که اینجا جای ماندن نیست. ما هم که ماندیم از روی ناچاری است.

جمال و جلال از آمریکا آمده بودند، کشوری که همه حسرت رفتن به آنجا را داشتند. زمانی دنیای رویایی جمال بود؛ اما، بعد از این همه سال خانه­اش نشده بود. گوش جمال از وقتی آمده بود، از این نصیحت­ها پر بود و واکنش او این بود که اینجا هم خیلی خوب است. اما، جلال بعد از اتمام تحصیلات، کار خوبی پیدا کرده بود و آنجا در کنار همسرش زندگی راحتی داشت.

به محل خانه پدربزرگ، رستم طالقانی، رسیدیم. خانه به کلی ویران شده بود و فقط زمینش دیده می­شد. زمین پدربزرگ به پدر، عمو و عمه می­رسید و آنها منتظر بودند، بابا دست به کار شود و بسازد. جمال می­گفت، داخل روستا، حریم شخصی معنی ندارد. اگر هم بسازیم، نمی­توانیم راحت زندگی کنیم.

به راه افتادیم. در بلندی، قبرستان روستا بود. قبر پدربزرگ، حشمت عبادی، آنجا کنار قبر دوستش بود. پسر دوستش برای پدرش فاتحه می­خواند. سلامی کردیم و گفت:

«بازم خوش به حال اینها که کسی هست براشون فاتحه بخونه، زمان ما کسی نیست چالمون کنه.»

ما بارها برای فاتحه خواندن آنجا رفته بودیم. اما، برای جمال و جلال اولین بار بود. جمال فرزند اول خانواده و نوه اول پدربزرگ بود. بعد از فاتحه خواندن، من با پدر به کناری رفتیم تا از مناظر و پدرعکاسی کنم و آنها را تنها گذاشتیم. مدتی گذشت، برادران پیش ما آمدند و از هم عکس سلفی و یادگاری گرفتیم. جمال می­خواست، خانه پدربزرگ را ببیند و پدر به او گفت که مبادا به آنجا برود. آنوقت همسایه­ها و بقیه وراث می­گویند که برای ارث و میراث سرک کشیده است.

به سمت باغ پدربزرگ طالقانی رفتیم. آنجا را پدر آباد و رسیدگی کرده بود. هر چند وراث دیگر، همچنان ادعای مالکیت داشتند. پدر و مادر حاصل باغ را بین عمو و عمه هم تقسیم می­کردند. پدر به تازگی نهال­های کوچک و پربار گردو را کاشته بود. برادران کنار نهالی که شکوفه داده بود، ایستادند تا از آنها عکس بگیرم.

گفتم: «نهال مثل بچه است، به مراقبت بیشتری احتیاج داره.»

جلال گفت: «مهسا تو هنوز فکر می­کنی بچه زیاد خوبه؟»

گفتم: «معلومه که بچه زیاد داشتن خوبه، مثلا اگه الان با بابا 5 نفری میومدیم چقدر بهتر بود!»

جلال گفت: «آدم­ها دی اکسید کربن محیط رو زیاد می­کنن، محیط زیست رو آلوده می­کنن، از طرفی انرژی و غذا برای آدم­ها کافی نیست. من که ترجیح می­دم سگ و گربه داشته باشم تا بچه.»

گفتم: «بابا سه تا بچه داره، این همه درخت کاشته، به ازای هر بچه می­شه درخت کاشت. شاید بچه­ای تربیت کنیم که کمکی برای انرژی و محیط زیست باشه. خیلی از انرژی­ها تجدیدپذیرن مثل انرژی خورشیدی و بادی. تازه اگرم کافی نیست، به نظر می­رسه که کافی نیست؛ چون عادلانه تقسیم نمی­شه. یه سری آدم از پرخوری مریض می­شن، یه سری آدم­های دیگه از بی­غذایی می­میرن. حالا کنار سگ و گربه­ات، بچه هم داشته باش.»

جلال گفت: «تو پس با سقط جنین مشکل داری!»

گفتم: «بله که مشکل دارم، به نظرم قتل محسوب می­شه.»

جمال که پزشک بود، گفت: «جنین را تا قبل از هفت ماهگی، می­شه سقط کرد. قبلش، جنین قلب نداره و یک چیز زائده که داره از تن و وجود مادر استفاده می­کنه. اگر مادری بچه رو نخواد، بچه رو باید سقط کرد. »

گفتم: «ایجا زودتر از هفت ماهگی قلب بچه رو چک می­کنن. حالا تو دکتری و اطلاعات پزشکیت بیشتر از منه، سعی نکن منو متقاعد کنی.»

به شاگرد معلولم فکر کردم، کارشناسی ارشد فناوری اطلاعات می­خواند. دختر بسیار باهوش و کارآفرینی بود. اما، معلولیت به دلیل ناتوانی در راه رفتن تمام اعتماد به نفسش را گرفته بود. نمی­دانم زندگی برای او چه معنایی داشت. اما، همین دختر باعث اشتغال شش نفر مانند خود شده بود. در همین فکر بودم که جلال پرسید:

« اگر بفهمی جنین معلوله چه کار می­کنی؟»

سؤال سختی بود. به یاد دایی افتادم که ناشنوا بود. اما سه بچه و چندین نوه سالم داشت. جواب دادم:

«به نظرم اون هم زنده است. از قبل باید مراقب بود. اگه پدر و مادرها آزمایش­های لازم قبل از بارداری رو بدن، زیر نظر پزشک متخصص احتمال بچه­های معلول کم می­شه.»

جلال گفت: «زنم آی یو دی گذاشته که باردار نشه. حالا یهو بگیره و باردار شه، یعنی سقط نکنیم!»

گفتم: « نه دیگه، چه خوب من عمه می­شم.»

دوست داشتم زودتر عمه شوم. هر چند، خیری از عمه خودم ندیده بودم. با نگاه حسرت به بچه­های فامیل نگاه می­کردم. حسودی نبود، بیشتر پشیمانی بود که چرا اینقدر به پیشرفت، تحصیلات و کار فکر کردیم، تنها ماندیم و بدون بچه. جمال و زن سابقش یک بار سقط داشتند و تلاش می­کردم، تخصص جمال، جلال را منحرف نکند.

خودم مدتی بود که تحت درمان بیماری زمینه­ای بودم و پزشکان من را از حاملگی منع کرده بودند. مصطفی، نامزدم بچه دوست داشت؛ ولی می­گفت، هر وقت آماده بودیم، بچه دار می­شویم. بچه مراقبت می­خواهد، مدرسه خوب، زندگی خوب. بچه رفاه می­خواهد.

قبل از نامزدی و بیماری بارها به بزرگ کردن بچه­ای از پرورشگاه فکر کرده بودم. اما دوستان نزدیک من را منع کرده بودند. بچه­هایی از ژن دیگران تا نوجوانی با دیگر خانواده­ها سازگارند؛ بعد طغیان می­کنند. این گفته یک روانشناس زبده بود که از او مشاوره خواسته بودم. ببینید مهسا خانم، من پدر مهربانی برای خیلی از این بچه­ها بودم؛ ولی یکی از آنها را به خانه­ام نیاوردم. این گفته آن روانشناس است که همیشه مانع شد تا بچه­ای را به فرزندی بگیرم.

جمال گفت:« اصلا زنی که بهش تجاوز می­شه، از اون بچه متنفره، معلومه که باید سقط کنه.»

به پایان باغ آمدیم، گربه­های زیادی دور ما می­پریدند. جلال گفت:

«اینجا کسی نیست، اینها رو عقیم کنه!»

با پوزخندی به من گفت: «مهسا جون، گربه­ها رو هم عقیم نکنن. »

گفتم: «هر موجود زنده­ای باید طبیعت خودش رو طی کنه. آدم­ها در طبیعت نباید دخالت کنند. »

جلال گفت: «خوب اگه عقیم نکنن از گرسنگی می­میرن. »

گفتم: «با مراقبت، می­شه کاری کرد، از گرسنگی نمیرن. چرا باید عقیم کرد! »

جلال ابروهایش را در هم کرد و گفت: «اینها که نمی­فهمن دارن چی کار می­کنن. می­بینی یه بچه گربه حامله شده. نمی­شه از همه مراقبت کرد که.»

جمال گفت: «طبیعت! پس چرا آدم­ها ازدواج می­کنن، ازدواج هم یه جور مداخله در طبیعته. »

گفتم: «به اون می­گن قوانین اجتماعی و شرعی برای نظم­دهی. »

جلال گفت: «اینکه به مردم می­گن زیاد بچه­دار بشین، اونم قوانین نظم­دهیه! »

جمال گفت: « البته تو خیلی از کشورها، افزایش نسل داره ترویج می­شه. »

کمی سکوت کردیم و جمال که کلافه شده بود، گفت:

« مهسا تو کاملا متعصب و مذهبی داری نظر می­دی. با تو نمی­شه بحث کرد. »

از بحث خسته شده بودیم. نزد پدر رفتیم و مسیر خانه را از راهی دیگر برگشتیم. بین راه جمال گفت:

« من می­خوام خانه پدربزرگ را ببینم، به من چه که دیگران چی می­گن. »

و راه خود را به طرف خانه پدربزرگ کج کرد.

ما به خانه رفتیم. در خانه جلال به مادر گفت:

« مامان این مهسا خیلی متعصبه. کاملا با سقط جنین مخالفه. »

هنوز مادر حرفی نزده بود که گفتم:

« همین مامان یه بار سقط داشته. اصلا سقط برای مادر هم ضرر داره. مامان پشیمون نیستی که یه دسته گل دیگه رو الان نداری؟ »

مادر گفت: « نه معلومه که پشیمون نیستم. شما چه تاجی به سر من و باباتون زدین که اون یکی قرار بود بزنه. خوب کاری کردیم. »

پدر لبخندی زد و گفت: « اگه می­دونستیم اون هم مثل شما می­شه، خوب بود که باشه. ولی ما دیگه شرایط بزرگ کردن بچه رو نداشتیم. »

جلال رو به من کرد و گفت: « اصلا مگه ما خوب زندگی کردیم؟! همیشه نداشتیم. همیشه وضع مالی بدی داشتیم. بزرگ شدیم خوب شده، اون هم با سختی و اذیت. کسی که نداره، معلومه که نباید بچه دار شه. همین زنم، آمریکا متولد شده، دکتر نیست حالا، ولی از هم چیز اطلاع داره، از کشاورزی، از موسیقی. ما تا اینجا بزرگ شدیم، مهاجرت کردیم، سختی کشیدیم، شدیم چهل ساله. تازه داریم یه کمی زندگی می­کنیم. جوونی­مون که رفت. همین تو حاضری یه دختر تو این جهان سوم به دنیا بیاری؟!  »

گفتم: « حالا زنت یه لیسانس داره با چند تا اطلاعات دیگه. تو دکترا داری، مهاجرت کردی. بالا رفتن سختی هم داره خوب. من خودم دختری از جهان سومم. درس خوندم، کار کردم، اروپا رفتم، آمریکا رفتم، بدون اینکه وابسته به کسی باشم. بچه مو هم آموزش می­دم که همینطور باشه. اصلا تو همین آمریکا هم اوضاع خوب نیست، معتاد هست، الکلی هست، تجاوز هست، بی خانمانی هست. »

جمال دیگررسیده بود، حرف­های ما را شنیده بود و رو به من کرد و گفت:

«تو هر چی هستی از سیستم آموزش قبلی اومدی بیرون که این هستی. به خودت خیلی نناز. من خودم اگه بچه دار شدم، بیست سالش شد، می­فرستمش آمریکا. ایران اگه افغانستان نشد، بخاطر سیستم آموزشی قبلیه. بعد از این معلوم نیست قراره چی بشه!»

گرسنه­مان شده بود و مادر غذا آورده بود. بعد از مدت­ها، همه خانواده، حضوری و بدون اینترنت، کنار هم غذا خوردیم.

فردا صبح زود باید به تهران بر می­گشتیم. در مسیر جمال به ویلای یکی از دوستانش که پزشک معروفی بود، رفت. به جمال گفته بود که همین یک بچه هم برای هفت پشت­شان کافی است. در حاشیه تهران به کودکان که مشغول بازی و سر و صدا بودند، نگاه می­کردم. جلال نگاهی به من انداخت و گفت:

«دیشب خواب قتل دیدم.»

و با هم خندیدیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «جنین¬ها و آدم¬ها» نویسنده «مریم ابراهیمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692