روزهای ابتدایی بهار خوران دشت بود، بهار گرمتر شده بود و درختان در زمان باروری، کمی به اشتباه افتاده بودند. شکوفه دادن زود هنگام درختان در کنار دورنمایی از منظره برفی کوهستان و صدای رودخانه، جلال را برانگیخت که نگاهی به روستای دنبلید بیندازد.
او و جمال پس از پانزده سال به ایران و نزد خانواده آمده بودند. داستانهای پر پیچ و خم بسیاری بر آنها گذشته بود که ما بیخبر بودیم. شرایط و ما نیز تغییر زیادی کرده بودیم. پدر و مادر مبدع اینترنت را همیشه دعا میکردند که فاصلهها را کوتاه کرده است تا به برکت آن، آنهایی که ماندهاند و آنهایی که رفتهاند، الکترونیکی دور هم کباب کوبیده یا قرمه سبزی با برنج زعفرانی بخورند، جمعشان مثلا جمع باشد، بگویند و بخندند. با این همه، هر دو دلتنگند و تنها.
آماده شدیم تا در روستا قدمی بزنیم. جمال میخواست خانههای پدربزرگها را ببیند و جلال عاشق کوه و طبیعت بود. اما هر دو به دنبال یادهایی از گذشته بودند. مادر در خانه ماند تا غذای ظهر را آماده کند. از باران دیشب زمین گلی شده بود، شلوار دمپا گشاد ترکم را در جورابم کردم، ماسکم را به صورتم زدم و با پدر و برادران به راه افتادم.
جمال به کنایه گفت: «اینجا تو هوای به این خوبی دیگه ماسک زدن نداره!»
پدر و جلال به ما نگاه کردند و لبخندی زدند.
گفتم: «کمی جلوتر به آدمها میرسیم.»
از جادهای عبور کردیم تا به روستا رسیدیم. در روستا همه پدر، سهراب طالقانی، را میشناختند. برای هر رهگذری ایستادیم، سلام و احوالپرسی کردیم. آشناترها بیشتر صحبت میکردند و از برادرها میپرسیدند که آمدید، بمانید؟ جوابشان هم این بود که فعلا هستیم. اما، تا نظرشان را نمیدادند، خیالشان راحت نمیشد و میگفتند که اینجا جای ماندن نیست. ما هم که ماندیم از روی ناچاری است.
جمال و جلال از آمریکا آمده بودند، کشوری که همه حسرت رفتن به آنجا را داشتند. زمانی دنیای رویایی جمال بود؛ اما، بعد از این همه سال خانهاش نشده بود. گوش جمال از وقتی آمده بود، از این نصیحتها پر بود و واکنش او این بود که اینجا هم خیلی خوب است. اما، جلال بعد از اتمام تحصیلات، کار خوبی پیدا کرده بود و آنجا در کنار همسرش زندگی راحتی داشت.
به محل خانه پدربزرگ، رستم طالقانی، رسیدیم. خانه به کلی ویران شده بود و فقط زمینش دیده میشد. زمین پدربزرگ به پدر، عمو و عمه میرسید و آنها منتظر بودند، بابا دست به کار شود و بسازد. جمال میگفت، داخل روستا، حریم شخصی معنی ندارد. اگر هم بسازیم، نمیتوانیم راحت زندگی کنیم.
به راه افتادیم. در بلندی، قبرستان روستا بود. قبر پدربزرگ، حشمت عبادی، آنجا کنار قبر دوستش بود. پسر دوستش برای پدرش فاتحه میخواند. سلامی کردیم و گفت:
«بازم خوش به حال اینها که کسی هست براشون فاتحه بخونه، زمان ما کسی نیست چالمون کنه.»
ما بارها برای فاتحه خواندن آنجا رفته بودیم. اما، برای جمال و جلال اولین بار بود. جمال فرزند اول خانواده و نوه اول پدربزرگ بود. بعد از فاتحه خواندن، من با پدر به کناری رفتیم تا از مناظر و پدرعکاسی کنم و آنها را تنها گذاشتیم. مدتی گذشت، برادران پیش ما آمدند و از هم عکس سلفی و یادگاری گرفتیم. جمال میخواست، خانه پدربزرگ را ببیند و پدر به او گفت که مبادا به آنجا برود. آنوقت همسایهها و بقیه وراث میگویند که برای ارث و میراث سرک کشیده است.
به سمت باغ پدربزرگ طالقانی رفتیم. آنجا را پدر آباد و رسیدگی کرده بود. هر چند وراث دیگر، همچنان ادعای مالکیت داشتند. پدر و مادر حاصل باغ را بین عمو و عمه هم تقسیم میکردند. پدر به تازگی نهالهای کوچک و پربار گردو را کاشته بود. برادران کنار نهالی که شکوفه داده بود، ایستادند تا از آنها عکس بگیرم.
گفتم: «نهال مثل بچه است، به مراقبت بیشتری احتیاج داره.»
جلال گفت: «مهسا تو هنوز فکر میکنی بچه زیاد خوبه؟»
گفتم: «معلومه که بچه زیاد داشتن خوبه، مثلا اگه الان با بابا 5 نفری میومدیم چقدر بهتر بود!»
جلال گفت: «آدمها دی اکسید کربن محیط رو زیاد میکنن، محیط زیست رو آلوده میکنن، از طرفی انرژی و غذا برای آدمها کافی نیست. من که ترجیح میدم سگ و گربه داشته باشم تا بچه.»
گفتم: «بابا سه تا بچه داره، این همه درخت کاشته، به ازای هر بچه میشه درخت کاشت. شاید بچهای تربیت کنیم که کمکی برای انرژی و محیط زیست باشه. خیلی از انرژیها تجدیدپذیرن مثل انرژی خورشیدی و بادی. تازه اگرم کافی نیست، به نظر میرسه که کافی نیست؛ چون عادلانه تقسیم نمیشه. یه سری آدم از پرخوری مریض میشن، یه سری آدمهای دیگه از بیغذایی میمیرن. حالا کنار سگ و گربهات، بچه هم داشته باش.»
جلال گفت: «تو پس با سقط جنین مشکل داری!»
گفتم: «بله که مشکل دارم، به نظرم قتل محسوب میشه.»
جمال که پزشک بود، گفت: «جنین را تا قبل از هفت ماهگی، میشه سقط کرد. قبلش، جنین قلب نداره و یک چیز زائده که داره از تن و وجود مادر استفاده میکنه. اگر مادری بچه رو نخواد، بچه رو باید سقط کرد. »
گفتم: «ایجا زودتر از هفت ماهگی قلب بچه رو چک میکنن. حالا تو دکتری و اطلاعات پزشکیت بیشتر از منه، سعی نکن منو متقاعد کنی.»
به شاگرد معلولم فکر کردم، کارشناسی ارشد فناوری اطلاعات میخواند. دختر بسیار باهوش و کارآفرینی بود. اما، معلولیت به دلیل ناتوانی در راه رفتن تمام اعتماد به نفسش را گرفته بود. نمیدانم زندگی برای او چه معنایی داشت. اما، همین دختر باعث اشتغال شش نفر مانند خود شده بود. در همین فکر بودم که جلال پرسید:
« اگر بفهمی جنین معلوله چه کار میکنی؟»
سؤال سختی بود. به یاد دایی افتادم که ناشنوا بود. اما سه بچه و چندین نوه سالم داشت. جواب دادم:
«به نظرم اون هم زنده است. از قبل باید مراقب بود. اگه پدر و مادرها آزمایشهای لازم قبل از بارداری رو بدن، زیر نظر پزشک متخصص احتمال بچههای معلول کم میشه.»
جلال گفت: «زنم آی یو دی گذاشته که باردار نشه. حالا یهو بگیره و باردار شه، یعنی سقط نکنیم!»
گفتم: « نه دیگه، چه خوب من عمه میشم.»
دوست داشتم زودتر عمه شوم. هر چند، خیری از عمه خودم ندیده بودم. با نگاه حسرت به بچههای فامیل نگاه میکردم. حسودی نبود، بیشتر پشیمانی بود که چرا اینقدر به پیشرفت، تحصیلات و کار فکر کردیم، تنها ماندیم و بدون بچه. جمال و زن سابقش یک بار سقط داشتند و تلاش میکردم، تخصص جمال، جلال را منحرف نکند.
خودم مدتی بود که تحت درمان بیماری زمینهای بودم و پزشکان من را از حاملگی منع کرده بودند. مصطفی، نامزدم بچه دوست داشت؛ ولی میگفت، هر وقت آماده بودیم، بچه دار میشویم. بچه مراقبت میخواهد، مدرسه خوب، زندگی خوب. بچه رفاه میخواهد.
قبل از نامزدی و بیماری بارها به بزرگ کردن بچهای از پرورشگاه فکر کرده بودم. اما دوستان نزدیک من را منع کرده بودند. بچههایی از ژن دیگران تا نوجوانی با دیگر خانوادهها سازگارند؛ بعد طغیان میکنند. این گفته یک روانشناس زبده بود که از او مشاوره خواسته بودم. ببینید مهسا خانم، من پدر مهربانی برای خیلی از این بچهها بودم؛ ولی یکی از آنها را به خانهام نیاوردم. این گفته آن روانشناس است که همیشه مانع شد تا بچهای را به فرزندی بگیرم.
جمال گفت:« اصلا زنی که بهش تجاوز میشه، از اون بچه متنفره، معلومه که باید سقط کنه.»
به پایان باغ آمدیم، گربههای زیادی دور ما میپریدند. جلال گفت:
«اینجا کسی نیست، اینها رو عقیم کنه!»
با پوزخندی به من گفت: «مهسا جون، گربهها رو هم عقیم نکنن. »
گفتم: «هر موجود زندهای باید طبیعت خودش رو طی کنه. آدمها در طبیعت نباید دخالت کنند. »
جلال گفت: «خوب اگه عقیم نکنن از گرسنگی میمیرن. »
گفتم: «با مراقبت، میشه کاری کرد، از گرسنگی نمیرن. چرا باید عقیم کرد! »
جلال ابروهایش را در هم کرد و گفت: «اینها که نمیفهمن دارن چی کار میکنن. میبینی یه بچه گربه حامله شده. نمیشه از همه مراقبت کرد که.»
جمال گفت: «طبیعت! پس چرا آدمها ازدواج میکنن، ازدواج هم یه جور مداخله در طبیعته. »
گفتم: «به اون میگن قوانین اجتماعی و شرعی برای نظمدهی. »
جلال گفت: «اینکه به مردم میگن زیاد بچهدار بشین، اونم قوانین نظمدهیه! »
جمال گفت: « البته تو خیلی از کشورها، افزایش نسل داره ترویج میشه. »
کمی سکوت کردیم و جمال که کلافه شده بود، گفت:
« مهسا تو کاملا متعصب و مذهبی داری نظر میدی. با تو نمیشه بحث کرد. »
از بحث خسته شده بودیم. نزد پدر رفتیم و مسیر خانه را از راهی دیگر برگشتیم. بین راه جمال گفت:
« من میخوام خانه پدربزرگ را ببینم، به من چه که دیگران چی میگن. »
و راه خود را به طرف خانه پدربزرگ کج کرد.
ما به خانه رفتیم. در خانه جلال به مادر گفت:
« مامان این مهسا خیلی متعصبه. کاملا با سقط جنین مخالفه. »
هنوز مادر حرفی نزده بود که گفتم:
« همین مامان یه بار سقط داشته. اصلا سقط برای مادر هم ضرر داره. مامان پشیمون نیستی که یه دسته گل دیگه رو الان نداری؟ »
مادر گفت: « نه معلومه که پشیمون نیستم. شما چه تاجی به سر من و باباتون زدین که اون یکی قرار بود بزنه. خوب کاری کردیم. »
پدر لبخندی زد و گفت: « اگه میدونستیم اون هم مثل شما میشه، خوب بود که باشه. ولی ما دیگه شرایط بزرگ کردن بچه رو نداشتیم. »
جلال رو به من کرد و گفت: « اصلا مگه ما خوب زندگی کردیم؟! همیشه نداشتیم. همیشه وضع مالی بدی داشتیم. بزرگ شدیم خوب شده، اون هم با سختی و اذیت. کسی که نداره، معلومه که نباید بچه دار شه. همین زنم، آمریکا متولد شده، دکتر نیست حالا، ولی از هم چیز اطلاع داره، از کشاورزی، از موسیقی. ما تا اینجا بزرگ شدیم، مهاجرت کردیم، سختی کشیدیم، شدیم چهل ساله. تازه داریم یه کمی زندگی میکنیم. جوونیمون که رفت. همین تو حاضری یه دختر تو این جهان سوم به دنیا بیاری؟! »
گفتم: « حالا زنت یه لیسانس داره با چند تا اطلاعات دیگه. تو دکترا داری، مهاجرت کردی. بالا رفتن سختی هم داره خوب. من خودم دختری از جهان سومم. درس خوندم، کار کردم، اروپا رفتم، آمریکا رفتم، بدون اینکه وابسته به کسی باشم. بچه مو هم آموزش میدم که همینطور باشه. اصلا تو همین آمریکا هم اوضاع خوب نیست، معتاد هست، الکلی هست، تجاوز هست، بی خانمانی هست. »
جمال دیگررسیده بود، حرفهای ما را شنیده بود و رو به من کرد و گفت:
«تو هر چی هستی از سیستم آموزش قبلی اومدی بیرون که این هستی. به خودت خیلی نناز. من خودم اگه بچه دار شدم، بیست سالش شد، میفرستمش آمریکا. ایران اگه افغانستان نشد، بخاطر سیستم آموزشی قبلیه. بعد از این معلوم نیست قراره چی بشه!»
گرسنهمان شده بود و مادر غذا آورده بود. بعد از مدتها، همه خانواده، حضوری و بدون اینترنت، کنار هم غذا خوردیم.
فردا صبح زود باید به تهران بر میگشتیم. در مسیر جمال به ویلای یکی از دوستانش که پزشک معروفی بود، رفت. به جمال گفته بود که همین یک بچه هم برای هفت پشتشان کافی است. در حاشیه تهران به کودکان که مشغول بازی و سر و صدا بودند، نگاه میکردم. جلال نگاهی به من انداخت و گفت:
«دیشب خواب قتل دیدم.»
و با هم خندیدیم.