• خانه
  • داستان
  • داستان «داستان دنباله دار مونا» نویسنده «جواد کراچی»

داستان «داستان دنباله دار مونا» نویسنده «جواد کراچی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

javad karachi

این داستان را به دخترانی تقدیم می کنم که تعریف واژه ها را فراموش نمی کنند.

 مونا ساعت ها روبروی آینه می نشست، به چشم ها و به موهایش نگاه می کرد، دستی به سر و صورت خود می کشید و با موچین و ظرافت خاصی ابروهایش را بر می داشت و موهای پشت لبش را تمیز می کرد.

آینه ای ترک خورده، با قاب چوبی کنده کاری شده ای به رنگ آبی، رفیق شفیق تنهایی های مونا بود.

مونا تنها نبود، با خودش بود و با مادر فلج شده اش.

لباسش را پوشید و باز روبروی آینه نشست. پودر و رژ و ریمل را به مژه هایش کشید و کفشها را پوشید و از در خارج شد، بی آنکه به مادرش بگوید خدا حافظ. من رفتم و فلان ساعت بر می گردم و یا چیزی نمی خواهی؟

مادر همانگونه که در رختخواب افتاده بود با چشمهایش رفتن مونا را دنبال کرد و سپس به سقف اتاق که گج هایش ریخته بود مات و خیره شد. دهانش باز مانده بود و انگار که پیرزن به سفری ابدی رفته باشد.

مونا هنوز در کوچه را باز نکرده بود که دید مردی به ساعت خود نگاه می کند و دید که همان مرد پشت فرمان ماشین شاسی بلندش به او نگاه می کند و شیشه را پایین کشید و با لبخندی آمدن مونا را دنبال کرد.

مونا زیر نگاه تند و تیز راننده، دور ماشین را چرخی زد و سوار شد.

هنوز سوار نشده بود که سیگاری برایش روشن کرد و بدستش داد، یکی دو تا پک عمیق به سیگار زد و گفت، برو، برو، زودتر برو.

پک زدن های پیاپی،  نشانی از مضطرب بودن مونا داشت اما او هرگونه دلهره و اضطرابی را انکار میکرد. تازه گی ها کلمه استرس را زیاد تکرار میکرد.

انگار دهانی خونین بر فیلتر سیگار گذاشته باشند آن چنان قرمز که مجید سوال کرد. چی تو دهنته.

مونا جواب داد. گه…چیه…هیچی و دهانش که آدامس میجوید را باز کرد و به مجید نشان داد. لبهای قرمز قلوه ای درشتی داشت.

نگو هیچی، وقتیکه آدامس تو دهنته.

مونا جواب داد. آآآه ه ه. برو بابا تو هم… یه لحظه اومدیم بیرون تا یه حالی کنیم.

مجید می راند و از او سوال کرد، کجا بریم.

 جای هر روزی.

چه کنم یارم

چو بیاد آرم

تو و مستی های گذشته

نه تو ماندی و نه نشان ماند از ره ناپیدای گذشته…

مجید دستگاه پخش را خاموش کرد و در دوربرگردان بزرگراه ترمز کرد و پیاده شد، مونا هم پیاده شد.

کیکاوس با یونیفروم شهرداری که به تن داشت و با چشمهای بادامی، رنگ و رو رفته از فرط گرسنگی، لوله پلاستیکی بدست، مشغول آب دادن به چمن های دوربرگردان بزرگراه بود. سلام کرد و مجید هم خسته نباشیدی گفت.

مونا انگار که کیکاوس را ندیده باشد به راهی دیگر رفت و در میان درختان دور برگردان بزرگراه گم شد.

مجید سیگاری به کیکاوس تعارف کرد و او هم با تشکر، نخ سیگار را برداشت و برایش روشن کرد.

آخرین نخ در قوطی سیگار بود. قوطی سیگار را مچاله کرد و می خواست آنرا به کناره بزرگراه پرت کند که کیکاوس دستش را دراز کرد و قوطی مچاله شده را از او گرفت و در جیبش گذاشت.

مونا از کیف دستی اش پارچه زیر اندازی را بیرون آورد و روی چمن ها پهن کرد و نشست.

مجید هم از دور، نگاه کنان به اطرافش می نگریست .

آمد و نشست.

چی گفت؟ حرفی نزد.

نه بابا غلط کنه… خودم کار براش جور کردم. چهار تا بچه داره، دو سه سالی میشه که اومده ایران.

کیکاوس لوله آب را رها کرده و با نوک داسی که در دست داشت علف های هرز دور گل ها را در می آورد و در سبد پاره پوره ای که کنار دستش بود. می گذاشت.

مجید از لا به لای درخت ها بطرف کیکاوس آمد.

کی، کیکاوس!!!  یه زحمتی میکشی؟

بفرما آقا. نوکر و نمک پرورده ایم.

یه پاکت سیگار.

مجید پول را از جیبش در آورد و به کیکاوس داد.

کیکاوس سریعا برخاست و در کناره بزرگراه می رفت.

گاهی اوقات ماشین ها بوقی می زدند و کیکاوس سر بر می گرداند و به آنها نگاهی میکرد.

مجید، لب های درشت قلوه ای مونا را در لب داشت و می مکید. ناگهان مونا سرش را عقب کشید و گفت.

اومد. اومد.

مجید با خونسردی گفت. کی؟

مونا جواب داد، پشت اون درخته، نگاه کن.

مجید سر برگرداند، کسی نبود…کسی نیست.

مونا، خودم دیدمش.

لحظه ای تامل، لحظه ای سکوت و سکون.

برو، برو نگاه کن.

مجید برخاست و رفت و در لا به لای درختان به این طرف و آنطرف می گشت که کیکاوس با پاکت سیگاری در دستش بر گشت.

کیکاوس بطرف مونا آمد و سیگار را به مونا داد، مونا نگاهی به پاکت سیگار انداخت و گفت.

اا ی ی ی و و وااا ی ی . من از این سیگارا نمی کشم.

کیکاوس جواب داد. آقاتون گفت، اگه کنت نبود مالبرو بگیر.

مونا گفت، می رفتی یه مغازه دیگه… اینم یه زحمتی دوباره برا تو شد.

کیکاوس جواب داد، چشم خانم، شما امر بفرماین. عیبی نداره دو باره میرم.

مجید هم آمد و از ماجرا با خبر شد و کیکاوس را دوباره برای گرفتن سیگار به مغازه دیگری فرستادند.

کسی نبود الکی حرف میزنی، نمی زاری …

اینرا مجید گفت و دستش را بسوی سینه های مونا دراز کرد.

مادر مونا در رختخواب به سختی غلتی زد و رو به دیوار چرخید.

دیوار نموری که تا پایین دیوار نمورتر میشد، نگاه مادر مونا را با خودش می برد.

مورچه های ریزی که در پای دیوار تند و تند به یک سو می دویدند و مادر مونا، نای آنرا نداشت یا پای آنرا نداشت که برخیزد و مقداری نفت روی آنها بریزد و یا مقداری سم بپاشد تا اذیتش نکنند، دنباله مورچه ها را که می گرفتی با بوی نمور دیوار و عرق خشک شده سالیانی دور از زیر تشکی که روی زمین افتاده بود، بیرون می زد.

هوا رو به تاریکی می رفت که کیکاوس با پاکت سیگار کنت در دستش باز گشت، مجید و مونا بر خاسته بودند و زیر پایی را می تکاندند.

مجید رو به کیکاوس گفت. کجا رفتی. دیر کردی.

کیکاوس جواب داد. ده تا مغازه رفتم تا گیر آوردم.

پاکت سیگار را گرفت و مابقی پول را به او داد، مجید راضی بنظر می رسید و گفت. فردا بیا شهرداری.

صدای پخش، آهنگ دیگری را می خواند.

در خلوتم باز آ،… نیلوفر،

آه نیلوفر…

مجید ترمز کرد و مونا پیاده شد.

اما نه در روبروی خانه خودشان، بلکه در برابر سوپر مارکت یا هایپر مارکتی که آشنایش بود .

زیر نگاه کنجکاوانه مجید، مونا عرض خیابان را گذر کرد و وارد هایپر مارکت شد.

مجید مانده … و در کنار خیابان مانده بود و او را تماشا می کرد.

مونا، وارد مغازه شد.

خلوت بود و هیچ مشتری در مغازه نبود، داود را بوسید و به پشت قفسه های غدایی رفت.

مشتری ها آمدند و رفتند و مجید هم پس از اندکی، ماشین را در دنده گذاشت و رفت.

مونا با بسته ای پلاستکی در دست، که مقدار زیادی مواد غذایی در آن بود از مغازه بیرون آمد.

پراید سفید رنگی منتظر او بود.

مادر مونا در تاریکی شامگاهی، غلتی زد و پشت به دیوار خوابید. چهره او در تاریکی شامگاه نه دیده می شد و نه خوانده میشد. پیر زنی یا جسدی افتاده بر زمین می مانست.

مونا، در را باز کرد و وارد شد.

بسوی آشپزخانه رفت و کیسه پلاستیکی را روی کابینت آشپزخانه گذاشت و ماست و پنیر و کره را درون یخچال گذاشت.

مادر مونا، پلک هایش را روی هم گذاشته بود اما بیدار بود.

درون قابلمه ای که روی گاز بود، چیزی شبیه به سوپ در حال جوشیدن بود. مونا آنرا برداشت و گاز را خاموش کرد و با قاشقی که در دست داشت بسوی مادر رفت. ظرف را کنار تشک گذاشت، زیر بغل او را گرفت و نیم خیزش کرد و قاشق به قاشق مقداری سوپ در دهان مادرش کرد که گوشی همراه زنگ خورد.

سلام.

خوبم…

باشه. الان دارم به مامانم غذا می دم، بعدا بهت زنگ میزنم.

و باز هم یک قاشق سوپ در دهان مادرش کرد طوری که از کنار لب هایش ریخت. مونا با دستمالی که زیر چانه مادرش بود سوپ را پاک کرد.

گوشه اتاق، تخت یک نفره ای بود که رختخواب و پتویی روی آن بود. مونا وارد اتاق شد و خودش را روی تخت پرت کرد، همچنانکه گوشی همراه روی گوشش بود و ها ، ها، میگفت.

نه…نه…امشب نمی تونم…هفته دیگه… دلم درد گرفته… حوصله ندارم…

خداحافظی کرد و گوشی را نزدیک و دوریش پرت کرد و به پشت دراز کشید.

نیمه های شب بود که تلفن مرکز اورژانس زنگ خورد. خانمی در آن طرف خط استمداد میکرد و ماشین اورژانس میخواست که او را به بیمارستان برسانند.

بیمار را بیرون آوردند. مونا بود که با رنگ و رویی پریده روی برانکارد به خودش می پیچید. انگار بیهوش شده بود. نای حرف زدن نداشت.

فورا او را به اتاقی منتقل کردند و دکتر آمد و معاینات اولیه را انجام داد و رفت.

سپس خانم پرستاری با سوزن و کیسه تزریقات آمد و ضمن اینکه مراحل تزریق را انجام می داد از او سوال کرد که در دوران عادت ماهانه هست یا اینکه عادت، مرتب و بهنگام است یا نه؟

مونا نای حرف زدن نداشت و به هر زحمتی که بود. گفت، گاهی اوقات میشم، گاهی اوقات نه. معلوم نمیکنه.

خانم پرستار همچنانکه با چسب، سرم را روی بازوی او می چسباند. گفت. چیزی نیست. خوب میشی. فشارت افتاده.

پرستار رفت و لحظاتی بعد مونا حالش بهتر شد. گوشی همراه را از جیب مانتوش بیرون آورد و همانطور که افتاده بود یک عکس از سرمی که در دستش بود گرفت و برای چند نفر از دوستانش فرستاد.

نیمه های شب و در تاریکی مطلق آپارتمان هایی در گوشه و کنار شهر، مدام چراغ گوشی هایی روشن میشد و با زنگ خوردن گوشی ها مردانی تنها، غلتی می زدند و یا اینکه بیدار می شدند و نگاهی به گوشی می انداختند و دوباره می خوابیدند.

مونا هم بی حال و خواب آلوده روی تخت بیمارستان دولتی افتاده بود.

مادر مونا در تنهایی و تاریکی شب لوله پلاستیکی کپسول اکسیژن، را چنان کشید که کپسول پرت شد و افتاد روی کمرش. صدای ناله گرفته و در گلو مانده او در تنهایی خانه گم شد و کسی نبود که آن را بر دارد و یا بگوید. آخ، چی شد. خدا مرگم بده مامان. چطور شد مامان. چیزیت نشد مامان. میگفتی تا خودم حواسم به این کپسول باشه مامان. و…و

دم دم های صبح هوا تاریک و روشن بود که مونا از بیمارستان بیرون آمد. مقابل بیمارستان مردی در پراید سفید رنگش صندلی را خوابانده بود و در خوابی عمیق بود که مونا با کوبیدن به شیشه. مرد را از خواب بیدار کرد.

در راه که می رفتند مونا برای راننده توضیح می داد که دیشب بر او چه گذشته است.

 راننده از او سوال کرد که از کجا فهمیدید که من منتظر مسافر هستم.

مونا جواب داد. پرستاری که کشیک بود گفت، این پراید سفید رنگ که روبروی در بیمارستان هست، آدم مطمئنی هست. از خود هست و آشنا.

مونا و راننده گرم گرفته بودند و حرف می زدند. راننده خودش را مردی با احساس لطیف که بیماران را یاری میده، معرفی می کرد.

روبروی منزل مونا که رسیدند شماره های تلفن رد و بدل شد.

مونا گفت الان که حالم خیلی خوب نیست، اگر تا عصر بهتر شدم زنگ می زنم.

خدا حافظی کرد و رفت.

مونا خودش را روی تخت یک نفره ای که در گوشه اتاق بود، پرت کرد و لحظاتی خیره به سقف اتاق نگاه کرد. صدای ریختن آب در توالت همسایه بالایی به گوش رسید و سپس چکه چکه های آب که از لای درز میان آجرهای سقف که گچ هایش ریخته بود، چکید.

چک…چک… چک… مامان… مامان

صدای شکسته و در گلو مانده مامان بیرون نیامد. سرش را بسوی مادر برگرداند.

بر عکس همیشه که با آمدن مونا خودش را تکانی می داد و پهلو به پهلو میشد.

دیگر تکان نخورد.

برای خاکسپاری مادر دست به دامان این و آن شد تا بتواند هزینه های هنگفت خریدن قبر را تهیه کند.

باشه چشم، باشه انشالله.

و بارها تکرار این جملات.

و با این جملات فرار کرده بود تا که روزی در کوچه ای دراز و تنگ با دیوارهای بلند کاه گلی در حیاط خانه ای بسته با پیر مرد مو سپیدی که رمق راه رفتن نداشت کنار حوضی که زیر درختان نارنج بود، ایستاده بود.

و ناگهان با دستهای همان پیر مرد که به سینه هایش خورد به درون حوض افتاد.

مونا چندین بار به زیر آب رفت و بالا آمد تا اینکه دستش را گرفت و از حوض بیرون آوردش.

بدور او می چرخید و به لباسهایی که بر تنش چسبیده بود نگاه می کرد و بر آمدگی های اندام مونا را نگاه میکرد.

سرفه ها و آب لجن آلوده ای که از دهانش بیرون می آمد را نه می دید و نه می شنید.

مونا مانده بود که با این لباسهای خیس چگونه به خانه برود.

و صدای خفه حاج غلام که همین جا لخت شو تا آنها را خشک کنیم. نه می شنید و نه می دید.

مونا شلوار تنگ و چسبان خود تا ساق پاهایش را بالا زد و چند خط خون آلودی که بر ساق پایش بود را به پیر مرد نشان داد و گفت.

می خواستم خودم را بکشم.

حاج غلام به خودش آمد و تنهایی و بازی درمانده گی مونا را حس کرد و به او گفت رگ دست را می زنند، نه ساق پا را !

پدر مونا چهار چرخه ای داشت که اجناس حاج غلام را جابجا می کرد و هر گاه که حاج غلام کار نداشت با همان چهار چرخه در شهر می چرخید و بار این و آن را جابجا میکرد.

 مونا روز به روز بزرگ تر می شد و نخودی سینه هایش به لیمو تبدیل می شد.

زیر سایه درخت اناری که در حیاط منزلشان بود روی گلیمی دراز کشیده بود که دید حجت پسر حاج غلام از پشت دیوار، به دامن ور اوفتاده او و پاهای برهنه او نگاه می کند. بجای آنکه خودش را جمع و جور کند، پاهایش را طوری باز کرد که لباس زیر قرمز رنگش در زیر دامن راه راهش، حجت را و چشم های حجت را از حدقه بیرون آورد.

در همین لحظه پدر مونا، خسته و شکسته با چهار چرخه اش وارد حیاط منزل شد و انگار دیدی ندیدی را بازی کرد. چه کسی بهتر از پسر حاج غلام.

در ذهنش گذشت.

هر گاه بار روی چهار چرخه سنگین بود و چهار چرخه از سربالایی سر قلعه به سختی بالا می رفت، حجت از داخل مغازه عطاری پدرش بیرون می پرید و دستی بر پشت چهار چرخه می گذاشت و هل می داد.

پدر مونا سبک شده بود، احساس آرامش خاصی وجود او را گرفته بود و اینرا بحساب مهر و محبت می گذاشت. نه اینکه گربه حجت بدنبال موش دیگری باشد. با همین افکار و در همین افکار بود و چرخ گاری را زیر بار دیگران هل می داد که از دنیا رفت.

مونا اشک می ریخت و التماس میکرد.

مونا بدور خود می پیچید.

مونا با ناخن هایش صورت حجت را خون آلود کرده بود.

مونا دامن راه راه خودش را چسبیده بود.

مونا بی حس و حال میشد.

مونا از هوش رفته بود.

زمرد که بعد از مرگ پدر به مونا تبدیل شده بود با قبول شدن در رشته بازیگری، بهمراه مادرش به پایتخت نقل مکان کرده بود.

بازی کردن در زندگی را بر او تحمیل کرده بودند.

اما ناگهان.

زمرد، زمرد شد. بر خاست و غرید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «داستان دنباله دار مونا» نویسنده «جواد کراچی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692