چاقو را از شکمش بیرون کشید، زهره تلوتلو کنان داخل استخر افتاد. دنبال سام دوید کتانی جیرجیر لیز شد و به داخل استخر چهار متری پرت شد. قُلپقُلپ، دست و پا زد چشمانش به خون حلقه شده اطراف زنش افتاد.
فکر اینکه زهره با بهترین دوستش به او خیانت کرده بود یک لحظه هم رهایش نمیکرد. شاید میخواست انتقام مرگ بچهی سقط شده را از او بگیرد! در حالت مستی لگدی به شکم زهره زده و بچهی سه ماههای که از بین رفته بود؛ هرگز نتوانست اشتباه به این بزرگی را ببخشد. قُلپقُلپ، پلکش سنگین شد.
بعد از پنج ماه رمان (خشم) را تمام کردم، فایل را برای استاد غلامی فرستادم تا ویراستاری را آغاز کند. عادت داشتم انتهای کار چند روزی به خود مرخصی بدهم؛ گاهی مسافرتی چند روزه میرفتم اگر فرصت نبود بهترین تفریح پارک، دوچرخهسواری و خرید برای اردلان بود. عاشق کافههای دنج بودم، وقتی اردلان را به باشگاه میبردم، دو ساعتی را به خود اختصاص میدادم. از پشت شیشهی کافه پاهای خسته، دلهای شکسته، دستان پینهبسته، بوسههای عاشقانه و خندههای کودکانه را نظاره میکردم.
آدرس کافهی جدیدی در قائمشهر را از گوگل سرچ کردم، به سمت خیابان تهران، سه کیلومتر بعد از فروشگاه هایپر رفتم.
دیوارهای گِلی، پنجره چوبی با شیشههای سبز، زرد و قرمز، سنگ فرشی از ماسههای سفید، آبی، سبز و بنفش که راهروی باریکی آن را به داخل کافه وصل میکرد. پاهایم افسار قلبم را در دست گرفتند و وارد حیاط کافه شدند. گلدانهای رزهلندی و داوودی، حُسنیوسف و شمعدانی روی پلههای چوبی چشمانم را قلقلک میداد. کلون طلایی در چوبی کلبه را کوبیدم، تقتق همزمان با باز شدن در زنگ بالایش به صدا درآمد، انگار که پهلوانی وارد زورخانه شده باشد.
پسر جوانی که ته ریش پرفسوریاش حنایی بود، بعد از خوشآمدگویی به یکی از میزهای چوبی انتهای کافه دعوتم کرد. صدای موزیک و خوردن فنجانی قهوه اسپرسو با کیک شکلاتی، خستگی را از مغزم بیرون راند. بینیام را به سمت گل سرخ داخل گلدان سفالی آبی رنگ خم کردم تا عطرش را از اعماق وجودم استشمام کنم.
دیوار پشتی کافه سمت خیابان بود، پیرزنی سرخیابان بساط سبزی خوردن پهن کرده بود، دخترکی چند دسته گل نرگس در گلدانی پلاستیکی گذاشته بود، مردی روی گونی نارنج، پرتغال و کیوی ریخته بود. دختری قد بلند با لباس اداری سورمهای از کنار تیرچراغ برق رد میشد که کیفش از روی شانهاش لغزید و نقش بر زمین شد. دخترک خم شد، خودکار و دفترش را از زمین برداشت و درون کیف جا داد.
صدایی در گوشم گفت:
«خودشه.»
دلم نمیخواست کافه غمکده را ترک کنم ولی باید تا ساعت شش خود را به باشگاه اردلان میرساندم. کارت میکشیدم که در کافه باز و مردی وارد شد، پالتوی قهوهای خزداری روی دوش خود انداخته بود، چتر بستهاش را پشت در آویزان کرد، سلام گرمی با صندوقدار و پسر جوان کرد. روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست کتابی از روی میز برداشت و عینکش را به چشم زد.
باز همان صدا زمزمهکنان در گوشم گفت:
«خودشه»
ذهن سیالم سوژهای جدید را در هوا گرفته بود. از کافه بیرون زدم و سوار ماشین شدم. اردلان را از باشگاه کشتی برداشتم و به خانه رفتیم. دوش گرفتم، یک فنجان نسکافه درست کردم، کاغذ و خودکارم را برداشتم و پشت میز کارم نشستم.
غمکده
وارد کافه شد جای همیشگی نشست، انگار آن صندلی را خریده بود؛ کسی جز او روی آن صندلی رو به خیابان نمینشست. پالتوی قهوهای را که از نم باران خیس شده بود از روی شانهی پهنش برداشت و به چوب لباسی چوبی پشت در آویزان کرد. کلاهِ سورمهایاش را به آرامی از سر کشید و دستی به موهایِ جوگندمی خود کشید. دکمهی پیراهن خاکستری را باز کرد، کروات راهراه طوسی و مشکی خود را باز و روی پالتو آویزان کرد. سیگار را از جیب پالتو برداشت، صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. موهای لختش را کنار زد که پیشانی بلندش را پوشانده بود، با انگشت شصت به ابروهای شمشیری خود کشید تا صاف شوند. سیگار را روی میز گذاشت.
پیشخدمت را صدا زد، مرد جوان با ریش پرفسوری و لباس فرم یکدست سفید و پیشبند مشکی از پشت میز بیرون آمد. دست روی سینه گذاشت و تعظیم کرد، با دستمالی که در دست داشت، میز جلوی مرد را با وسواس تمیز کرد. چند دقیقهای طول نکشید فنجان قهوه با یک تکه کیک شکلاتی روی میز مرد گذاشت. کنار گلدان کتابی برداشت، با ورق زدن برگهای هزارویکشب همچون روحی وارد داستانهای شهرزاد قصهگو شد.
اینبار هم نه سیگاری کشید نه قهوه و کیک شکلاتی خورد، بیشتر از هر زمان دیگری مطالعه به درازا کشید. نسکافه با کیک تلخ سفارش دادم تا زمان بیشتری را برای دیدن مرد بخرم، او بدون اینکه نگاهی به اطراف کند کتاب را ورق میزد و لب به دومین فنجان قهوه نزد.
دختر و پسری میز سمت چپ مرد نسشته بودند، پسر یقهی کتش را صاف کرد، دست راست خود را در جیب کاپشن خردلی روی صندلی کرد و جعبهی کوچک قرمزی در آورد و به سمت دختر دراز کرد. دختر گوشهی شال زردش را روی کتف خود انداخت و جعبه را از پسر گرفت. لب پسر آرام باز و بسته میشد، دختر انگشت سبابهاش را روی لب پسر کشید و روی لب خود گذاشت. دستمالی برداشت، رنگ قرمز را از انگشت خود پاک کرد. پسر با دستمالی که دستش بود عرق پیشانی کوتاهش را پاک کرد و با دست موهای لَخت خرمایی خود را به سمت راست صورتش بُرد.
با صدای زنگ به خود آمد، بله مرغ از قفس پریده بود. به ساعت گرد چوبی روی دیوار نگاه انداخت، نزدیک نُه شب بود. حساب کرد، بارانی سبزش را پوشید، کیف را روی دوش خود گذاشت و به دنبال مرد از کافه بیرون رفت. امان از باران شمال که وقتی شروع به بارش میکرد یکی دو روز ادامهدار بود. از چتر خوشش نمیآمد، دوست داشت دانههای باران روی صورتش جا خوش کنند. پشت سر مرد قدم به قدم از سنگفرش حیاط کافه خارج شد و به موازات دیوار کاهگِلی گذر کرد.
بیخیال تاکسی شد و سرماخوردگی سخت را به جان خرید تا مرد را گم نکند، همچون کارآگاهی به دنبال متهمی مشکوک بود. مرد از خیابان عبور کرد و به سمت بیبی سکینه رفت. چراغ راهنما دلدل میکرد که چراغ زرد را بزند، کمی آن طرفتر صدای قهقهه دختر و پسری نگاهش را جلب کرد سر که چرخاند از مرد چیزی جز عبور سایهای از دیوار بیبی سکینه ندید.
دل از تعقیب بیهوده گرفت و به سمت خانه رفت. دفترچه یادداشت را روی میز گذاشت، خودکار را برداشت و شروع به نوشتن کرد:
«روز اول غرق نگاه گیراش شدم اما رفتهرفته حتی نفس کشیدنش برام دیدنی شده بود. دستای باریک و استخونی با اون انگشتر عقیق که تو انگشت دومش بود، موهای لخت پُرپشت، ریش بلند و مرتب، از تیلهی طوسی چشماش که نمیتونستم بگذرم. سه هفتهست وقت و بیوقت وارد کافه میشم تا بتونم مرد رؤیاهام رو ببینم. کاری به سن و سالش ندارم، تنها چیزی که دلم براش قنج میره چشماشه.»
صبح دیرتر از همیشه با کوفتگی ناشی از بدخوابی دیشب بیدار شد، جلوی آینه شانهای به موهای مشکی فرفری خود زد، کمی ژل به ابروی خود مالید که هر لحظه امکان پرتاب شدن از چله کمان را داشت، رُژی صورتی به لبش زد، شال سبزی به سر، پالتوی یشمیاش را به تن کرد و به سمت کافه رفت. ساعت یازده شد اما خبری از مرد نبود، ناامید از آمدنش به سمت خیابان بیبی سکینه راه افتاد. دیشب مرد همینجا از دیدش محو شده بود، دنبال ردی از او وارد مزار بیبی سکینه شد.
دنبال چیزی میگشت که او را به مرد وصل کند، از میان درختان کاج گذشت به وسط مزار رسید، چشمانش را یکی دوبار بازوبسته کرد، درست میدید، خودش بود! این پا آن پا کردن فایده نداشت به سمتش رفت:
«سلام»
«سلام خانم عزیز، خدا تو رو رسوند.»
«خدا!»
« عینکم رو فراموش کردم، میشه لطف کنی قبر جمشید ضیاء رو بهم نشون بدی.»
« جمشید ضیاء، جمشید ضیاء، بفرمایید این سنگ سیاهه.»
مرد کنار قبر روی زمین نشست، انگشت سبابهاش را روی سنگ گذاشت و زیر لب زمزمه کرد. چند دقیقهای به سکوت گذشت، مرد دستش را به زمین گرفت، بلند شد و راه افتاد.
«دنبال چی هستی؟»
«من... من هیچی آقا!»
«واسه هیچی از دیشب دنبالم راه افتادی!»
«برادرتونه...؟»
«از برادر نزدیکتر، از دوست صمیمیتر، دلم براش تنگ شده، ای کاش یه بار دیگه تو آینه میدیدمش.»
«چهل و پنج سالش بوده بنده خدا! چه طوری فوت شد.»
«تو یه تصادف خانم و دخترش رو از دست داد، از اون به بعد خیلی گوشهگیر شد. اونقدر حرص خورد تا یه روز سکته کرد و... .»
وقتی از دوستش حرف میزد قطرههای اشک همچون سیل از گونههایش میغلتید و روی کفش مشکیاش میافتاد. چند ساعتی را در محوطهی بیبی سکینه قدم زدند. او آنچنان از دوستش میگفت، انگار یک روح در دو جسم بودهاند. مرد کافه را بهانه کرد و از هم جدا شدند.
این روزها تا قدم به خانه میگذاشت دفترچه یادداشت را باز میکرد و روزمرگیاش را مینوشت.
«امروز چشم در چشم غریبه شدم، غریبهای که حالا خیلی چیزها در مورد بهترین دوستش میدونم، چه خوبه هنوز یکی پیدا میشه از نبود دوستش اینقدر ناراحت بشه! اینکه میگن خاک سرده در مورد این مرد صدق نمیکنه. ای کاش دل از خاک بکنه و کمی حواسش به من باشه، منی که منتظر یه نگاهشم، منی که بهش دل باختم. فکر نمیکردم یه مرد چشمای به این مظلومی داشته باشه، برق تو چشاش باهام حرف میزنه!»
صبحانه خورد، شال صورتی سر کرد، پالتوی قرمزش را پوشید به سمت کافه راه افتاد. مرد مثل همیشه کتاب به دست نشسته بود، ولی اینبار چشم به در دوخته بود و منتظر رسیدن او بود. به محض وارد شدن لبخندی روی لب مرد نقش زندگی بست، کتاب را روی میز گذاشت و به سمت میزش رفت.
«سلام خانم، بابت کمک دیروز ممنونم.»
«سلام، روزبهخیر، مزاحم کتاب خوندنتون شدم؟»
«به اندازهی امروزم خوندم. مایلی کمی قدم بزنیم؟»
آن روز در هوای ابری پاییزی چنان دل از کف داد که هر رهگذری صدای تالاپ تلوپ قلبش را به وضوح میشنید. شانه به شانهی مردی قدم بر میداشت که تمام خاطراتش را در خطهای پیشانیاش میشود خواند. گردشی در خیابانهای اطراف و رفتن به مزار، فاتحهای خواندن و سرانجام وقت خداحافظی رسید.
«بعد از مدتها امروز بهترین روز زندگیم بود، ازت ممنونم خانم زیبا.»
«فردا یا فرداها چطوری پیدات کنم.»
«دو جا بیشتر ندارم، کافه یا مزار.»
حالا با خیالی آسوده بعد از چند هفته سر بر بالش گذاشت و راحت دل به دنیای عاشقی داد. وقتی با او بود از زمان و مکان فارغ میشد، غرق شدن در دریای چشمانش برای ساعتها او را از خیال زندگی دور میکرد. دیگر دفترچه یادداشت جای سوزن انداختن نداشت، خط به خطش جملهای عاشقانه از دلدادگیاش به آن مرد شده بود.
انگار مسخ چشمان مرد شده باشد، هر روز شالی رنگی بر سر میگذاشت و پالتو یا بارانی میپوشید و به سراغ او میرفت. یک روز سینما و قدم زدن، روز دیگر پارک و شهربازی، فردایش جنگل و دریا، انگار تمام دنیا در دستان مرد جمع شده و به او هدیه داده شده بود.
مرد او را تا پای جان همراهی میکرد، سوژه به سوژه، سطر به سطر، ورق به ورق حتی تمام لحظههای زندگیاش را در اختیار او گذاشته بود، همچون فرهادی که برای شادی شیرینش رهسپار کوه شده بود. ولی یک چیز را هرگز به زبان نیاورد:
«تو چرا هیچوقت مثل من از دوست داشتن حرف نمیزنی!»
«همین که تو میگی بسه، خانم زیبا.»
«به نظرت یه طرفه نیست؟»
«ذرهای شک عشق رو نابود میکنه خانم زیبا.»
«چرا دیگه تو چشات اون غم گذشته نیست!»
«این همون شکی هستش که میگفتم.»
آن روز به سمت جنگل پندپی شرقی[1] رفته بودند، اولین برف زمستان در ارتفاع جنگل شروع به باریدن گرفت، مرد پالتو را در آورد و روی شانههای او انداخت، ولی سوز برف تمام صورتش را قرمز کرده بود، دستانش همچون بید میلرزید، عطسه پشت عطسه، سرما در تنش رخنه کرد. مرد از او قول گرفت چند روزی استراحت کند.
دفترچه یادداشت را باز کرد، با حال خراب نوشت:
«مطمئنم یک طرفه نیست وگرنه چرا باید از صبح تا شب کار و زندگیش رو ول کنه و با من باشه. این مدت یه بار هم جمله دوستت دارم رو از زبونش نشنیدم، تمام مدت بهم خیره میشه و منتظره من حرف بزنم، گاهی لبخندی میزنه یا سری تکون میده. چشماش دیگه اون برق روزای اول رو نداره!»
«تو رو خدا نرو، منو تنها نذار، من به عشقت به خودم مطمئنم، نباید بری.»
عرق پیشانیاش را پاک کرد، از پارچ روی میز آب داخل لیوان ریخت و قرص استامینوفن در دهان گذاشت و آب را یکنفس سر کشید. کابوسی که هر شب به سراغش میآمد و تمامی نداشت، یک هفتهای در تب سوخت و لرزش استخوانش را دوام آورد. دلتنگ کسی بود که دفتر عاشقانههایش را با او پُر کرده بود. باید سراغی از خاطراتش میگرفت.
دوش آب گرم حالش را جا آورد، انگشتی کِرم زیر چشمان گود افتادهاش مالید، با رُژی قهوهای لب خشکیدهاش را جان تازه بخشید. میان کافه و مزار، پاهایش به سمت کافه رفت، یک ساعت، دوساعت خبری از مرد نشد. راهی بیبی سکینه شد، روی سنگ قبر دسته گلی نرگس بود. اما چرا خودش نبود؟!
چشم به درِ مزار داشت که شاید مرد از راه برسد ولی انتظار بیهوده بود. سرما توانش را گرفت و راهی خانه شد. یک فنجان نسکافه و دفترچه یادداشت رفقای تنهاییش بودند. دفترچه یادداشت را زیرورو کرد تا نشانی از مرد بیابد.
از فردا کارش شد رفتن به کافه، مزار، سینما، پارک همیشگی، شهربازی حتی قدم به قدم تمام خیابانهای شهر را شمارش کرد، حالا میدانست از کافه تا مزار پنج خیابان هزار قدمی و از مزار تا پارک ده خیابان هشتصد قدمی، از پارک تا سینما سیزده خیابان پانصد قدمی، از سینما تا پاساژلاله هشت خیابان نهصد قدمی راه است.
یک هفته قدم زدن در شهر او را همچون مجنون دیوانه کرده بود، هر مردی پالتو قهوهای به تن داشت برایش نشانهای از او بود. دیگر توان گشتن در شهر را نداشت، کوله بارش را در کافه روبهروی صندلی چوبی مرد روی زمین گذاشت.چشم به در دوخت تا شاید باد صبا خبر از گمشدهاش آورد.
قطره اشکی که جلوی دیدش را گرفته بود پاک کرد و خود را به میز مرد نزدیک کرد، کتاب را برداشت، باز کرد، صفحهی اول با خودکاری آبی نوشته شده بود:
«روزی تو خواهی آمد از کوچههای باران تا از دلم بشویی غمهای روزگارن»
پیشخدمت به سمت او آمد، لیوان آبی دستش داد و گفت:
«خانم چیزی شده؟ میتونم کمکتون کنم.»
«یه گمشده دارم، این کتاب... ؟»
«گمشده! اینجا!»
«این کتاب بوی اون رو میده.»
«ولی این کتاب مال آقای ضیاء هست، یک سال میشه کسی بهش دست نزده.»
«ضیاء! این کتاب رو تا همین دو سه هفته پیش یه آقایی میخوند، اون آقا گمشدهی منه.»
«اشتباه میکنی!»
«ولی خودم دیدم، یه آقا قد بلند داشت، موهاش جوگندمی بود، ریش بلند تا گردنش میرسید، صبح تا شب روی این صندلی مینشست و این کتاب دستش بود.»
«شما داری مشخصات صاحب کافه رو میگی!»
«صاحب کافه!»
«آره آقای ضیاء صاحب کافه، ولی اون... !»
«آقا تو رو خدا یه شمارهای، آدرسی، چیزی ازش داری؟»
«خانم، آقای جمشید ضیاء پارسال روی همین صندلی سکته کرد و ... .»
«سکته کرد، یعنی این همون!»
راستی چرا هیچوقت اسم مرد غریبه را نپرسیده بود!
کتاب را روی میز گذاشت، کیفش را برداشت و از کافه خارج شد. سر چهارراه از دخترکی دسته گلی نرگس خرید و به مزار رفت، از میان درختان کاج عبور کرد و به سنگ قبر سیاهی رسید، روی زمین نشست، شاخههای گل را پایین اسم جمشید ضیاء چید. چرا نمیدانست شخصیت اصلی داستانش فوت شده است.
[1] جنگلی در شهر بابل