كنار پنجره ايستاده بودم، از دختر كوچولو خبري نبود، تعجب نكردم، ولي هميشه از صبح خيلي زود تا شب روبروي پله هاي مغازه شيريني فروشي احمد آقا كنار جوي آب بساط مي كرد و گل سر، ليف و غيره مي فروخت.
چت از طریق واتساپ
كنار پنجره ايستاده بودم، از دختر كوچولو خبري نبود، تعجب نكردم، ولي هميشه از صبح خيلي زود تا شب روبروي پله هاي مغازه شيريني فروشي احمد آقا كنار جوي آب بساط مي كرد و گل سر، ليف و غيره مي فروخت.
قطرههای مغلوب جاذبه، پشت هم سنگ فرش پیادهرو را در آغوش میکشند و او به آدرس توی مشتش که خیس خالی شده نگاهی میکند. به نظر درست آمده. به طبقه سوم چشم میدوزد. از نیم ساعت پیش در شانه هایش به جز درد، تپشهایی زجرآور و نامرتب نواختن گرفته است.
حجم وسیعی از پاها و دستهایی که در هیچ بدنی حضور ندارند و از شکمهای پاره پاره شده که میزغذایی از محتویات قلب و ریه و رودهاییست برای همه کرمها و مورچگانی که سه روز است جشنی بپا کردهاند و هر روز بر مهمانشان افزوده میشود.
نصف راه را آمده بودم. ایستادم نفسی تازه کنم. جرأت نداشتم پایین را نگاه کنم و ببینم چه کسانی بالا میآیند. الان مثل سگ پشیمانم که چرا شرط بستم. اگر یدی (یدالله) زیر بغلم هندوانه نگذاشته بود، هیچ وقت شرط نمیبستم. دودل بودم که ادامه بدهم یا نه.
امروز جمعه است. چشمهام را باز میکنم. درخوابم بیست سال پیش تر جمعه بود. تو هنوز خوابی. میخواستم رویای شبم را برایت تعریف کنم. بگویم که خوابت را دیدهام. بگویم که روی طاقچه حمام چارسوق نشسته بودیم.
قاقه[1] نگاه مرد جوانی کرد که آن سوی خیابان، جلوی اتوشویی ایستاده بود و بلند بلند با گوشیاش حرف میزد و دستهاش را تکان میداد. گفت:"کار درست همونیه که من میگم." چشم از مرد برداشت و یک دانه لوبیا گذاشت جلوی لوبیای قبلی. مامه[2]، خطوط گچی کشیده شدۀ "جوزان[3]" را روی سنگفرش پیاده رو انگشت کشید. گفت:"گچش نم داشت." و انگشت را مالید روی کت بزرگش:" پاک میشه الان."