• خانه
  • داستان
  • داستان «دختري كنار جوي آب» نویسنده «مریم رستمی»

داستان «دختري كنار جوي آب» نویسنده «مریم رستمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maryam rostami

كنار پنجره ايستاده بودم، از دختر كوچولو خبري نبود، تعجب  نكردم، ولي هميشه از صبح خيلي زود تا شب روبروي پله هاي مغازه شيريني فروشي احمد آقا كنار جوي آب بساط مي كرد و گل سر، ليف و غيره مي فروخت.

دختري با پوستي آفتاب سوخته، دندانهايي كه يكي در ميان كوچك و بزرگ يا افتاده بود. ابروهاي پهن و بيني باريك، لبهايش رو به كبودي بود و هميشه موهاي بافته اش از زير روسريش بيرون ميزد ، فكر كنم هشت یا نه ساله بود. لباسهايش مندرس و پاره بود اما  لبخند به لب داشت. هميشه كنار زني با چادر سياه بود. زن مي گفت مادرش است. نميدانم چه شد كه فكر كردم مي توانم قهرمان داستان كودك باشم.

يك روز وقتي رفتم پيش احمد آقا تا كيك١٥سالگي  دخترم ديانا رو تحويل بگيرم ديدم از پشت شيشه احمد آقا من رو نگاه ميكند. يك كيك كوچك با طعم شكلات خريدم و رويش يك شمع قلب گذاشتم و برايش بردم. صداش كردم دختر با هيجان به طرفم آمد. گفتم: سلام خاله اسمت چيه، لبخندي زد و با صداي آرام گفت: اسمم مهديه اس. گفتم اين هديه من به تو و مادرته. يهو جعبه كيك رو با عجله ازم گرفت و بوسي در هوا نثارم كرد. صورتش تماما مي خنديد، چشمان سياهش بسيار زيبا بود مثل آهويي زيبا كه من را مجذوب خود كرد. تشكر كرد و كيك رو برد به زن داد، من هم آرام برگشتم، منزل من درست آن طرف خيابان روبروي شيريني فروشي بود و من مي توانستم به راحتي از پنجره آشپزخانه او را ببينم.

از آن روز سعي كردم  از دختر خريد كنم يا گه گاه غذاي گرم براي خودش و مادرش ببرم. يك روز ازش پرسيدم بزرگترين آرزوي تو چیه؟ لبخند تلخي زد و گفت: راستش نميدونم ، تا حالا به آرزو فكر نكردم. اما خوب ميدانم آرزوهايش فراوان بود لباس و غذاي خوب ، خانه گرم و خانواده، عروسك، رفتن به مدرسه و …

تلاش داشتم با گروه هاي خيريه ارتباط برقرار كنم تا شايد بتوانم براش كاري كنم. عجيب بود حس مادري نسبت به دختر پيدا كرده بودم، اون تمام ذهن من رو درگير كرده بود. ديانا هم مثل من از دختر بچه خوشش اومده بود و من رو براي كمك به مهديه تشويق ميكرد خودشم چند بار براش عروسك و مداد و دفتر و مداد رنگي و … برده بود. ميگفت مهديه خيلي دختر خوبيه مامان كاش خواهر من بود.

 نگران شرايط دختر بودم بارها شاهد بودم همسايه ها براش لباس و كفش مي برند اما هميشه لباسهاي ژوليده و مندرس به تن داشت. يك روز ديدم انگشت و روي دستش سوخته، گفت چيزي نيست اتفاقي بوده، اما حس كردم دروغ ميگه. شايدم از ترس نمي خواست بگه.

وقتي پرسيدم دوست داري برات لباس بخرم،  لبخندي تلخي زد و گفت: خيلي اما من … و حرفش را قورت داد.

 مهديه بيشتر وقتها لبخند ميزد و كم حرف بود.مادرش را صدا زدم و از او خواستم چند لحظه با هم تنها شويم. متوجه شدم آن زن مادر دختر بچه نبوده و مادرش در بستر بيماريست. دختر براي مردي كار ميكرد كه در همسايگي آنها بود در واقع كارگر همسايه بود.

حالم بد بود و هر روز تصميمم براي نجات آن دختر جدي تر و من مصمم تر ميشدم تا كاري براي او و مادر بيمارش انجام دهم.

احمد آقا مي گفت اين زن با دختر خيلي مهربان است اما اون مرتيكه الدنگ كه انگاري صاحبشونه خيلي بد رفتار ميكنه. چند بار ديده بود كه تو صورت دختر سيلي زده و هر چي كار كرده رو در جا همون جا ازشون ميگيره. خيلي دوست داشتم اون مرتيكه رو ببينم و سيلي هايي كه نثار مهديه كرده بود رو تو سرش خالي کنم.

بيشتر مواقع ميديم بساط دختر و مادرش پهن است و مردم بسياری ازش خريد ميكردند.

خوشحال بودم كه حداقل مردم محله از مهديه و مادرش خريد ميكردند و اين بسيار خوب بود. يك روز با ديانا براي گرفتنه كارنامه پايان سال رفته بودم مدرسه تو راه برگشت گفتم ديانا جون، مامان بريم شيريني قبوليت رو بخريم.

تا رسيدم ديدم ماموران ريختند و بساط زن رو جمع مي كنند. زن سوار ماشين پليس بود مردم زيادي دور قنادي و بساط مهديه جمع شده بودند.

آمبولانس از جلوي چشمام رد شد.

زن نگاهش را زديد، پيرزني آن نزديكي بود كه با صداي بلند ميگفت: خدا لعنتشون كنه جوناي محله رو معتاد كردند. زن روسري قرمز گفت: مادر بايد تو اين زمون از بچه ها هم بترسي ، دختر مواد فروش ، اينا رو بايدخانوادگي اعدام كرد.احمد آقا پيش افسر پليس بود و داشت برگه اي را پر ميكرد. نميدونم چرا چشم و گوش بودم تا مهديه رو پيدا كنم. شنيدم مردي گفت: بيچاره مادرش ، بچه گناه نداره خودش قربونيه، مرد پاكبان جارويش را كنار درخت گذاشته بود و عرقش را پاك ميكرد. دختر جوان با كالسكه سبز از ميان جمعيت عبور ميكرد. فاطمه خانم من رو ديد و به سمت من اومد. سلام عزيزم ببين خدا رحم كرده بهمون. گفتم چه خبر شده، گفت اون دختر بچه كه بهش كمك ميكرديم با اون زن مواد پخش ميكردند. اينا دستفروش نبودند ساقي محل بودند. دهانم از تعجب باز بود و نمي توانستم حرفي بزنم أصلا يادم رفته بود ديانا اون طرف خيابان در ماشين منتظر من است.آقا سيد، سرهنگ بازنشسته  سرش رو انداخت پايين گفت چي بگم چند نفر اومده بودند، گويا مواد فروش يا خريدار بودند، نمیدونم اما دختر بيچاره مثل گنجشيك افتاده بود تو تور اون چند نفر،مرتيكه ، صاحب كار دختر فهميد هم لو رفته هم مالش رفته، افتاد بجون زن و دختر بيچاره، ما هم تا به خودمون بجنبيم ديدم دختر رو زير سيلي و لگد گرفته. اومدم  دختر بيچاره رو به زور از دست حرمزادش در بيارم تيزي كشيد، اينجا محشر كبري بود. دختر ترسيده بود دويد تو خيابون كه موتوري زد بهش زنگ زدم پليس و آمبولانس.

سرهنگ با حوصله داستان را براي أهالي تعريف مي كرد و من قلبم تند تند ميزد.

دختر بيچاره خدايا كاش ميشد براش كاري كرد. پليس ها مردم را متفرق مي كردند اما همسايه ها هنوز دور و نزديك حضور داشتند. فكر مهديه و سرانجامش مرا ديوانه ميكرد. كاش ميشد براش كاري كرد. حال عجيبي داشتم دست خالي بدون خداحافظي از فاطمه خانم در حالي كه همهمه و صدا ها را ميشنيدم ، بغض راه گلويم را گرفت حس خفگي داشتم نمي خواستم ديانا متوجه موضوع شود به آن طرف خيابان رفتم ، سوار ماشين شدم ، درب پاركينگ را زدم و وارد خانه شدم دستانم مي لرزيد و اشك در چشمانم اسير شده بود. ديانا حرفي نميزد. من هم در سكوت بودم.با هم وارد خانه شديم،با آسانسور بالا رفتيم ، ديانا در را باز كرد، كفشهايمان را پشت در درآورديم و وارد خانه شديم. ديانا در را محكم بست ، سكوتش را شكست و روبرويم ايستاد ، چشمانش زيبا بود و براق و صورتش ظريف با دندان هاي خرگوشي و لبهاي سرخ ، صورتش را خوب نگاه كردم انگار سالهاست صورتش را نديده بودم ، ديانا بزرگ شده هم قد من شده آغوشم را باز كردم و ديانا را در آغوش فشردم . ديانا پرسيد: مامان خوبي!؟ همين كلمه كافي بود تا بغض نهفته ام را آزاد كنم و براي اولين بار مانند كودكي بي پناه در آغوشش اشك بریزم،  گفتم نه مامان خوب نيستم. با هم روي مبل نشستيم او سرم را روي شانه اش تكيه داد و هر دو آرام چشمهايمان را بستيم و آرام گرفتيم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دختري كنار جوي آب» نویسنده «مریم رستمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692