داستان «حمام» نویسنده «مجید لطفعلیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

majid litfalian

حمام، تو در تو و انباشته از کشته ها بود. نه خیلی قدیم، موضوع مربوط به همین هفته ی پیش است.

مدتی است بعضی عادات مردم و چسبیدن به آنها روی مخم است. هر چند وقتی که بیکار می شوم، سری به پنج قاره رنگارنگ می زنم و با کوادکوپتر کوچک خود، گشتی در جایی می زنم و گزارشهایی تهیه می کنم. هم عکس می گیرم و هم فیلم. در وبلاگ شخصی خود منتشر میکنم، مثل همین گزارش حمام. گرچه گاهی برایم دردسر هم درست می شود. اشکالی ندارد، گاهی باید هزینه هایی پرداخت. برای دست برداشتن این انسان از یک سری عادت هایش باید کاری کرد. عادتهایی که حاضر نیست در مورد درست و غلط بودنشان فکر کند و فقط به آن چسبیده و حاضر است برایش جان هم بدهد. باری، گزارش هایم، از روی عکس ها و فیلم های شخصی است و گرچه آرشیو آنها در اختیارم هست، اما خواننده ها، آن‌قدر گزارش‌هایم را باور دارند که معمولاً درخواستی از تصاویر و فیلم های من برای اثبات آنها نمی کنند، مگر اینکه کسی نخواسته پیرامونش را ببیند. بگذریم. چند وقتی است علاقه مند حمام ها و رسم و رسوم آنها در همه ی دنیا شده ام. فکر می کنم حمام ها نماد خوبی از طرز تفکر هر فرهنگ هستند، چراکه آدم انتظار دارد مظهر پاکیزگی و پالایش باشد، اما بعضی وقتها آدم شاخ در می آورد. اینها گزارش های من از بازدید حمام یک روستاست. ساختمانی قدیمی، از بیرون اندود شده با کاهگل، با چند سقف گنبدی، که نشان از نداشتن اسکلت ساختمانی، و ضربی بودن آجرهای سقف داشت. بنّایی و معماری ای که نشان از تجربه ی سینه به سینه ی بناهای روستا، از عهد آدم به اینطرف داشت. برای ورود به حمام، پس از گذشتن از در، باید از دالانی پیچ در پیچ، باریک و تاریک می گذشتی تا به سربینه برسی. سربینه ی حمام تشکیل شده بود از یک اتاق دایره ای شکل، با سکوهایی در پیرامون و منفذی در بالای گنبد سقف، که وظیفه تهویه را داشت.

جعفرقلی، دلاک حمام، از وقتی صدای ویزویز کوادکوپتر را شنید و متوجه ورود آن به دهلیز حمام شد، به وضوح متمایل به عقب شد و آب دهانش را قورت داد. یک دستش را با کمی لرزش روی سکوی کنارش گذاشت و دست دیگرش را جلو آورد. گویی خواست حائلی ایجاد کند. با چشمانی که تا آخرین درجه باز شده بود، شروع کرد زیر لب، چیزی گفتن که شبیه ورد خواندن بود و چشم از کوادکوپتر بر نمی داشت.

جعفرقلی با پوستی تیره و چروکیده و ریشی نیمه پر، فقط دلاک نبود، درواقع حمام چی روستا بود. از غروب، در تون حمام آتشی برپا می کرد که تا صبح برپا بود و خزینه را گرم می کرد. پاسی از شب رفته، در حمام را می بست و صبح خروس خوان، دوباره باز می کرد. تا خورشید بطور کامل بر آسمان مسلط می شد، نوبت مردان بود و پس از آن، نوبت به زنان می رسید تا قبل از غروب آفتاب. آتش تون حمام، برای وقتی بود که مردها به حمام می رفتند و نوبت زنان، آب خزینه، آن داغی و حرارت را نداشت. اهل روستا، نسل اندر نسل با همین وضع خو گرفته بودند و کسی شکایتی نداشت. صاحب حمام، کدخدا بود و حقوق جعفر قلی و زنش در هنگام حضور زنان را، کدخدا می پرداخت و اهالی ده نیازی نبود برای هر حمام رفتن پولی بپردازند. این روش، معلوم نبود از کی و توسط چه کسی، باب شده بود. گفته می‌شود زمانی که اهالی ده، کمتر به حمام می‌رفته‌اند، کدخداهای همان زمان، نگران نظافت مردم شده و مقرر کرده بودند، هنگام برداشت محصول، اهالی ده از ماحصل خود یک دهم را بدهند و دیگر برای هر نوبت پولی نپردازند. حالا خواستند حمام بروند، نخواستند نروند. لازم بود اجاق حمام روشن باشد.

جعفرقلی در همان گوشه ای از سربینه که نشسته بود، تقریباً خشکش زده بود. دوربین کوادکوپتر را چرخاندم تا به اطراف نگاهی بیندازم. روی سکوها، لباس و کفش کسانی که داخل حمام گرمه رفته بودند، دیده می شد. اما در قسمت بالاتر و نزدیک سقف، حجره هایی بود که لوازمی قدیمی مثل عتیقه جات بود و در کنار آنها هم جنازه هایی بود خون آلود. خیلی تعجب کردم. معلوم نبود چند تاست، اما معلوم بود قدیمی و جدید دارد. حتی بعضی به نظر می آمد پوسیده باشند. نظرم به راهرویی جلب شد که از آن بخار خارج می شد. به سمت حمام گرمه بود. کوادکوپتر را به سمتش هدایت کردم و وارد شدم. مثل راهروی ورودی اول، پیچ و خم داشت و تاریک. مراقب بودم به دیوار برخورد نکند. وارد سرایی شدم تقریباً به وسعت سربینه. دو سه چراغ نفتی در شکاف دیوار، سوسو می زد. دو سه پیرمردی آبی به تن زده بودند و روی زمین نشسته بودند، تا چرکهایشان خیس بخورد و جعفرقلی بیاید پشتشان را کیسه ای با سفیداب بکشد و لیفی با صابون بر تن و رویشان بزند. دو سه پیرمردی که نشسته بودند، گویی نه صدای کوادکوپتر را شنیدند و نه برایشان مهم بود که این چیست. حتی نیم نگاهی هم به آن نکردند و همچنان مشغول حرفهای خودشان بودند. اینجا هم مثل سربینه، در قسمت نزدیک سقف، حجره هایی داشت و در هر کدام از آنها، پر بود از خرت و پرت هایی که معلوم نبود چیست و در کنار آنها هم باز دوباره جنازه هایی دیده می شد. در گوشه ی این حمام گرمه، دو سه پله ای بود که به سوراخی منتهی می شد و از آنجا به خزینه دسترسی بود. سوراخی که خیلی هم کوچک نبود و یک نفر به راحتی می توانست از آنجا وارد خزینه یا از آن خارج شود. تمام بخار از همین سوراخ خارج می شد و فضای حمام گرمه را پوشانده بود. حمام گرمه، روزنه ای به بیرون نداشت و تنها راه ارتباطی آن، همان دهلیزی بود که از سربینه می آمد. پرواضح بود که هوای آنجا فشرده بود و با سوختن چراغ نفتی، اکسیژن کمی وجود داشت و همین باعث قدری کاهش هوشیاری و حتی، قدری احساس سبکی و خلسه می شد.

اینها چیزهایی نبود که در همان ورود اول کوادکوپتر متوجه شوم. در واقع و در ابتدا همه‌چیز برایم جالب و عجیب بود و من چشم به تصاویر داشتم و فقط ضبط می‌کردم. شروع کردم در اینترنت جستجو کردن در مورد انواع حمامها از قدیم تا اکنون. هرچه بیشتر بررسی می کردم بر حیرتم بیشتر اضافه می شد. عادت های عجیب و غریب در نگهداری از حمام ها در گوشه و کنار دنیا. از همین روستا و حمام و عادات مردم روستا هم مطالبی بود که بخشی از گزارش من برگرفته از آنهاست. پس از چند باری که عکس ها و ویدئوها را تماشا کردم، عازم ده شدم برای بررسی از نزدیک و صحبت بیشتر با جعفرقلی و مردم. وجود جنازه ها نگرانم کرده بود که صلاح هست بروم یا نه؟ اما وقتی در اینترنت دیدم که مردم ده با آرامش در حال زندگی هستند و مسافرهایی هم برای بازدید به آنجا می روند، دیگر نگرانی چندانی نداشتم و فقط کنجکاوی ام مانده بود، که آن هم به دنبالش رفتم.

دو سه ساندویچ همبرگر و ژامبون در کوله ام گذاشتم. می دانستم که در قهوه خانه ی ده هم جز آبگوشت و اشکنه چیزی ندارند. حمام در میان قبرستان ده واقع شده بود و هیچ راهی برای رسیدن به آن، مگر گذشتن از روی قبرها وجود نداشت. ورودی حمام به واسطه ی مشاهده ی چند باره ی فیلم هایم، خیلی آشنا بود. وارد شدم. واضح است که کوادکوپتر همراهم نبود و با نور همان گوشی همراهم، وارد دهلیز اول شدم. با دقت به دیواره ها نگاه می کردم. نوشته های ریز ریز و نامفهوم زیادی بود که معطل آنها نشدم. وارد سربینه که شدم، قبل از توجه به هرچیز، بوی تعفنی مشامم را آزار داد. جعفرقلی همان گوشه نشسته بود و با دیدن من برخاست. اینجا قدری نور از روزنه سقف می تابید و دیگر نیازی به نور گوشی نبود. خاموشش کردم. خوانده بودم اهالی این روستاها مهمان نواز هستند، اما نمی دانستم واکنش جعفرقلی چه خواهد بود. با لبخند گشادی بر لب و آغوشی باز، به سمتم آمد. مرا به آغوش کشید و بوسید و تعارف به نشستن در کنارش، یعنی سکوهای دور تا دور سربینه کرد. گرچه بوی تعفنی که معلوم نبود از دندانهای یک در میان و مسواک نزده اش بود، یا آن جنازه هایی که در تصویر دیده بودم، نزدیک بود حالم را به هم بزند، اما به روی خودم نیاوردم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و بی پرسش، شروع به خوشامدگویی کرد و مرتب حرف می زد. خیلی حرف زد. بوی تعفن آزارم می داد. لابلای حرفهایش به این اشاره می کرد که جوانان امروز، خیلی اهل نظافت نیستند و باید به زور آنها را به حمام آورد، تازه جوانان همان ده. و حالا از اینکه من به عنوان یک غریبه وارد آن حمام شده بودم، اظهار خوشحالی می کرد و خیرمقدم می گفت. خیلی حرف زد. از مرحمت کدخدا و زحمات خودش و خلاصه از هر دری حرف می زد. انگار سالها بود منتظر کسی نشسته بود تا از در وارد شود و او برایش حرف بزند. نیامده بودم سخنرانی گوش کنم. از خوشامدگویی اش تشکر کردم و در مورد چرایی پیچ و خم این دهلیزها و بوی بد و کشته ها پرسیدم. اینها سوالهای مهمتری بود برایم، بعداً می توانستم بقیه سوالهایم را بپرسم. لبخندش محو شد و پرسید: "یعنی نمیخوای لخت شی بری حموم گرمه و بیام پشتتو کیسه بکشم؟" دلم نمی خواست در اولین برخورد جواب منفی بدهم. از ادب به دور بود. اما دلم هم نمی خواست که در این فضای متعفن که معلوم نبود چه بهداشتی در حمام گرمه و خزینه وجود دارد، لخت شوم. مانده بودم چه بگویم. گفتم: "ترجیح میدم اول بیشتر با این حموم آشنا بشم، اونوقت...". جعفرقلی بدون هیچ اصرار بیشتری، مثل صاحب کاروانسرای دور افتاده ای که قصد راضی کردن و به تور انداختن یک مسافر رهگذر را دارد، با حرف من موافقت کرد و از جا بلند شد، خودش را معرفی کرد. از اینکه من که هستم و از کجا آمده ام، چیزی نپرسید و گویی برایش مهم هم نبود و گفت: "خب، از کجا شروع کنم؟" گرچه کشته ها برایم بزرگترین سوال بود، اما یک حس درونی به من گفت که اول سراغ آنها نروم. گفتم: "از همین دهلیز ورودی بگویید که چرا اینقدر پیچ و خم دارد و تنگ و تاریک است؟" و او توضیح داد که این شکل دهلیز برای محافظت گرمای سربینه از هوای بیرون حمام است. توضیح داد که هر چه بیرون، طوفان و باران هم بشود، با این ورودی تنگ و پرپیچ، اثری در سربینه نخواهند داشت.

اما وقتی از کشته ها پرسیدم، با تعجب گفت: "اینها کشته نیستند، یعنی نمی دانی؟ اینها مرده اند." و بیشتر برایم شرح داد که کشته به کسی گفته می شود که دیگران او را کشته باشند، اما مرده به کسی گفته می شود که خودش مرده باشد. وقتی پرسیدم که پس چرا بعضی خون آلود هستند، در جوابم گفت که: "اینها خودمرده هستند. اینها خودمرده های حمام ده هستند. اینها عزیزتر از تخم چشممان هستند." و اینجا بود که فهمیدم باید بیشتر مراقب باشم، چراکه دیگر مسئله یک شکل عادی نداشت و لازم بود خطرات کار را برای خودم در نظر بگیرم. خیلی با احتیاط پرسیدم که چرا اینها خودمرده هستند و چرا بعضی در حال پوسیدن هستند و با احتیاط خیلی بیشتر، در مورد بوهای آنها هم که در حمام پیچیده بود پرسیدم. پاسخهایش بیشتر بر حیرتم افزود. می گفت حمام بدون بوی دل انگیز و حیات بخش خودمرده ها، حمام نیست. می گفت وقتی بوی یک خودمرده ای تمام می شود و هنوز خودمرده ی جدیدی نداریم، انگار آب و سفیداب حمام اثر ندارد و به خوبی مردمان ده را تمیز نمی کند.

گرچه هنوز خیلی از این موضوع برایم سوال مانده بود، اما با هم راه افتادیم به سمت حمام گرمه. از راهروی کوتاه و پیچدار اینجا هم گذشتیم و وارد سرسرای حمام گرمه شدیم. چندان کم از سونا بخار نبود. باز هم چند پیرمردی نشسته بودند و این بار اما اینها، با من خوش و بشی کردند. هنوز فرصتی نشده بود که خزینه را نگاهی کنم که بخار از آن خارج شده و وارد حمام گرمه می شد. عرق از سر و رویم جاری شده بود و نفسم به تنگی افتاده بود. بوی تعفن هم که جای خود داشت. خیلی منتظر نشدم تا جعفرقلی یا دیگرانی که آنجا بودند، و به وضوح شادمان از حضور من بودند، بخواهند سر حرفی را باز کنند و با عجله به سربینه برگشتم. جعفرقلی که متوجه ناراحتی من شد، بی معطلی و با حالتی که به نظر مضطرب می رسید به دنبالم خارج شد و مرتب جویای احوالم بود. نگران بود که مبادا نخواهم لخت شوم و پشتم را کیسه بکشد و لیفی به سر و رویم بزند. می گفت چون لباس تنم بوده اینطور شده، چون بار اولم بوده اینطور شده، چون به قدر کافی در سربینه ننشسته ام اینطور شده، و از این حرفها.

اما مسئله ی من دیگر اینها نبود. از سربینه هم خارج شدم تا هوایی تازه به ریه هایم بفرستم. جعفرقلی هم به دنبالم آمد و همچنان بدنبال بدست آوردن رضایت من و بازگشت به داخل حمام بود. اما من سرم را رو به آسمان گرفته بودم، چشم هایم را بسته بودم و نفس های عمیق می کشیدم، بی آنکه بپرسم چرا اینقدر تاریک؟ چرا اینقدر متعفن؟ چرا ده یک محصول سالانه برای کدخدا؟ چرا خودمرده سازی؟ چرا بوی تعفن مرده ها را دل انگیز و حیاتبخش می دانید؟ چرا حمامتان وسط قبرستان؟ چرا با این دنیا و دوش ها در حمامهای بهداشتی، هنوز این حمام؟ مگر شما برق و تلویزیون و ماهواره و اینترنت ندارید؟

درواقع جرأت نمی کردم بپرسم. دیگر صدای صحبت های مدام جعفرقلی برایم واضح نبود و همچون همهمه ای مبهم، پس زمینه ی افکارم شده بود. حس میکردم مانند تصاویر کوادکوپتر، از آنجا اوج می گیرم و این حمام و این روستا را از همه ی زوایا می بینم. حس می کردم قطعات جدا افتاده ی این جورچین، حالا کنار هم نشسته و تصویر واضحی می بینم. حالا بهتر می فهمیدم چرا پیتزا و لازانیا و همبرگر را به کله پاچه و اشکنه و آبگوشت ترجیح می دهم.

با قول بازگشت دوباره، از جعفرقلی خداحافظی کردم و انبوه سوالهایم را کنار گذاشتم. دیگر نیاز به هیچ پرسش و پاسخی نبود. با عرض شرمندگی، برای شما خواننده ی محترم این وبلاگ هم، هیچ شرحی ندارم. اگر هنوز برایتان سوالی باقی است، لطفاً در پی وی مطرح کنید تا آدرس روستا و حمام را بدهم. خودتان بروید و سوالهایتان را بپرسید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «حمام» نویسنده «مجید لطفعلیان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692