اظهارات راننده وانت
حدود ساعت ده شب بود، بار وانت را تحویل داده بودم و سمت خانه برمیگشتم. خسته بودم، ولی ابدا چشمهایم سنگین نبود. هر روز این جاده را میروم و میآیم، همه جای آن را مثل کف دستم میشناسم. دستاندازها و پیچ و خمش را از حفظم.
درست است که شبها روشنایی جاده کم است، ولی این چیزها برای ما محلیها مشکلی پیش نمیآورد. حتی نشده یکبار به سگ و شغالهایی که توی تاریکی، وسط جاده میآیند بزنم. صدای زنگ گوشی را که شنیدم اولش نخواستم جواب بدهم. دیدم تماس از خانه است، گفتم شاید پسرم باشد. هفت، هشت سال بیشتر ندارد. بعضی شبها که توی جاده دارم برمیگردم زنگ میزند و میپرسد کی میرسم. صدایش را که میشنوم خستگی از تنم در میرود. گوشی را جواب دادم تا کمی به شیرینزبانیهایش گوش کنم و بگویم تا صد بشمرد من رسیدهام، اما زنم پشت خط بود. صدایش میلرزید، گفت زودتر خودم را برسانم، امیرعلی تب کرده و میترسد تشنج کند. اولین باری که امیرعلی تشنج کرد، دو سه سالش بود، چیزی نمانده بود از دست برود، شانس آوردیم که زنده ماند. بعد از آن چند بار دیگر هم سر تب کردنش همین اتفاق افتاد. دکتر حسابی ما را ترسانده بود که این تشنجها ممکن است خطرناک باشد و هر موقع امیرعلی تب کرد باید فوری ببریمش درمانگاه. البته این را هم گفته بود که تا شش سالگی این مشکل برطرف میشود و جای نگرانی وجود ندارد. اما زنم هنوزم که هنوز است قبول نکرده امیرعلی الان مثل یک بچه عادیست و همه بچهها تب میکنند و خوب میشوند. خیالش را راحت کردم که چیزی نمانده برسم. خواستم کمی سرعتم را بیشتر کنم. جاده مثل شبهای دیگر خلوت بود. توی آن هوای سرد، آدم که سهل است، جک و جانور هم از لانهشان بیرون نمیآیند. واقعا نفهمیدم چه شد و چه جوری یک چیزی مثل جن جلوی ماشین سبز شد. فکر کردم شاید به سگی یا گوسالهای زده باشم. وقتی ترمز کردم چند متر عقبتر کنار جاده افتاده بود. از دور جثهاش به گوساله نمیخورد. با آن لباسهای سیاهی که تنش بود حتی وقتی از ماشین پیاده شدم، به زور دیده میشد. نزدیکتر شدم، دیدم یک پیرمرد است. کار از کار گذشته بود و خونش توی شیب کنار جاده سرازیر شده بود. برای چند لحظه از ترس خشکم زد، انگار خون من هم توی رگهایم یخ زده بود، ولی تا به خودم آمدم، دویدم سمت وانت که گوشی را بردارم و به آمبولانس زنگ بزنم. همان موقع یک ماشین دیگر سر رسید و جلوی وانت ترمز کرد. راننده و مردی که همراهش بود پیاده شدند و شروع کردند به داد و فریاد. خودشان هم به آمبولانس زنگ زدند. جوری بد و بیراه نثار من میکردند که انگار میخواستم فرار کنم. اما خدا شاهد است که حتی یک لحظه به ذهنم خطور نکرد آن پیرمرد بختبرگشته را همانجا به حال خودش ول کنم. میدانستم این ماجرا برایم دردسر میشود، ولی به جان امیرعلی، میخواستم خودم به اورژانس زنگ بزنم. ته دلم یک درصد امید داشتم شاید پیرمرد هنوز زنده باشد و توی بیمارستان بتوانند کاری برایش کنند. اما آمبولانس که رسید گفتند در جا تمام کرده است. آخر کی فکرش را میکرد آن موقع شب، توی دل تاریکی و سوز و سرما یک پیرمرد، آنهم با اینجور لباسهای تیره، پیاده راه بیفتد وسط جاده. وقتی منتظر آمبولانس بودیم، فهمیدم یکی از آن مردها، پسر این مرحوم است. آرام و قرار نداشت، مدام به سر و صورت خودش میزد، چند بار هم آمد سمتم، ولی آن یکی مرد که انگار دوستش بود جلویش را گرفت. شانس آوردم که یکی همراهش بود وگرنه حتما یک بلایی سرم میآورد. وقتی سر آدم داغ است خیلی کارها ممکن است بکند.
***
اظهارات مریم
آن شب با دخترم رفته بودیم حنابندان نوه خالهام. یازده شب بود که به شوهرم، مهرداد زنگ زدم تا اگر پدرشوهرم خوابیده است بیاید دنبالمان. ولی هر چه تماس گرفتم جواب نداد. آخر سر مجبور شدیم آژانس بگیریم. خانه که رسیدیم، دیدم مهرداد و پدرش نیستند. نگران شدم، سعی کردم دوباره با مهرداد تماس بگیرم، ولی باز هم جواب نداد. دخترم نگین، عین نواری که سوزنش گیر کرده باشد یک ریز تکرار میکرد که حتما بابابزرگ حالش بد شده و رفتهاند بیمارستان. منم چیز دیگری به ذهنم نمیرسید تا اینکه بالاخره مهرداد زنگ زد. صدایش بدجوری گرفته بود، خلاصه و دست و پا شکسته گفت پدرش با یک ماشین تصادف کرده و درجا تمام کرده است. نمیدانستم چه عکسالعملی نشان بدهم. هزار تا سوال آمد توی سرم، ولی آن موقع نمیشد بپرسم. مهرداد گفت دارند پدرش را تحویل سردخانه بیمارستان میدهند و بعد با وحید برمیگردد. آقا وحید رفیق قدیمی شوهرم است. خیالم کمی راحت شد که لااقل توی این شرایط تنها نیست. دلم برای پدرشوهر بیچارهام خیلی سوخت. بغضم گرفته بود، نگین که شروع کرد به گریه، منم بغضم ترکید و گریه را سر دادم.
پدرشوهرم خیلی به گردن ما حق داشت، او را مثل پدرم دوست داشتم. پنج سال پیش وقتی مادرشوهرم به رحمت خدا رفت، پیرمرد بینوا خیلی تنها شد. این پنج سال، هرگز ندیدم خنده به لبهایش بیاید. مهرداد خیلی هوای پدرش را داشت، یک سال از فوت مادرش نگذشته بود که از من خواست با پدرش زندگی کنیم. میخواست بیشتر مراقبش باشد. اولش زیر بار نرفتم، دلایل خودم را داشتم، ولی مهرداد آنقدر اصرار کرد تا اینکه مجبور شدم رضایت بدهم.
پدرشوهر مرحومم همیشه من را به چشم دخترش میدید، جوری دخترم دخترم میکرد که مهرنوش گاهی اوقات لجش میگرفت و اوقات تلخی میکرد، ولی پدرشوهرم اهمیتی نمیداد، من هم به دل نمیگرفتم. مهرنوش کسی نبود که بعد از فوت مادرش، دلسوز پدر باشد. حتی حاضر نشد سوئیت چهل متریاش را ول کند و با پدرش زندگی کند. نمیخواهم قضاوتش کنم، ولی مهرنوش کسی نیست که زیر بار مسئولیت برود. هیچ چیزش حساب و کتاب ندارد، شاید میترسید زندگی با پدر، دست و پایش را ببندد. بر عکس، مهرداد خودش را و حتی زندگی مشترکمان را وقف پدرش کرده بود.
این یکی دو سال اخیر که پدرشوهرم کم کم هوش و حواسش را از دست داد، شرایط به مراتب سختتر شده بود. دیگر نمیشد او را در خانه به حال خودش تنها گذاشت. چند بار بیخبر از خانه رفته بود بیرون و هیچ چیز یادش نمیآمد. هر دفعه همسایهها و اهالی محل که از حالش باخبر بودند، او را برمیگرداندند. سر این موضوع مهرداد من را مقصر میدانست. منی که از خوشی و راحتی خودم گذشته بودم که مبادا در حق پدرش کوتاهی کرده باشم. دو سال تمام است نه مسافرتی رفتهایم، نه توی مهمانیهای دورهای دوست و فامیل پا گذاشتهام، آخرش هم انگار دیواری کوتاهتر از من پیدا نکردهاند، از یک طرف بدخلقیهای مهرداد و از آن طرف هم مهرنوش که همیشه خدا طلبکار است.
مهرداد که رسید، یک راست رفت اتاق پدرش، نشست روی تختش، زانوی غم بغل گرفت. نگین هم روی مبل جلوی تلویزیون آنقدر گریه کرده بود که نفمیدم کی خوابش برد.
یک لیوان شربت زعفران و گلاب برای مهرداد بردم، بلکه بتوانم سر صحبت را باز کنم و دلداریاش بدهم. ولی توی صورتم نگاه نمیکرد. بالاخره طاقت نیاوردم و یک جوری که فکر نکند دارم بازخواستش میکنم پرسیدم مگر قرار نبود امروز در خانه پیش پدرش بماند. با صدایی که به زور از ته حلقش در میآمد گفت که دم غروب وحید زنگ زد و اصرار کرد با هم جایی بروند و زود برگردند. بعدش هم چند بار توی سر و صورتش زد که کاش لال میشد و قبول نمیکرد.
میخواستم بگویم بعد از دو سال، یک روز خواستم خانه بمانی و مراقب پدرت باشی، همان یک روز هم نتوانستی، آن وقت مدام به من طعنه میزدی که حواسم به پدرت نیست. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و این حرفها دردی را دوا نمیکرد. حرفم را خوردم تا نمک به زخمش نپاشم، میدانستم که خودش را مقصر میداند.
***
اظهارات مهرداد
واقعا نمیفهمم این سوال و جوابها برای چیست، من که همان اول هم گفتم شکایتی ندارم. پدرم تمام عمر آزارش به مورچه هم نمیرسید، همیشه هم دستی در کارهای خیر داشت. حالا که دستش از دنیا کوتاه شده، خدا را خوش نمیآید که آن راننده بیچاره اینطوری گرفتاری بکشد. روال قانونیاش هر چه هست انجام بشود، من هم رضایت میدهم بلکه زودتر این وانتی برود سراغ کار و زندگیاش. برای آرامش روح پدر مرحومم این تنها کاریست که از دستم برمیآید، خواهرم را هم راضی میکنم.
همه چیز جوری سریع و پشت سر هم اتفاق افتاده که هنوز باورم نمیشود پدرم را به این راحتی از دست دادهام. پدرم از دو سال پیش آلزایمر گرفته بود و این اواخر بیماریاش خیلی پیشرفت کرده بود. آن روز همسر و دخترم به یک مهمانی دعوت بودند. به همین خاطر زودتر از سر کار برگشتم تا پیش پدرم بمانم، برنامهای هم برای بیرون رفتن نداشتم. حدود عصر بود که دوستم وحید زنگ زد و خواست با هم برویم بیرون و چرخی بزنیم. گفت یک کاری هم دارد، ولی زیاد طول نمیکشد. نمیتوانستم پدرم را تنها بگذارم ولی وحید کوتاه نیامد. گفت حاجی را هم با خودم بیاورم بلکه پیرمرد آب و هوایی عوض کند. دیگر مخالفتی نکردم و از توی کمد، لباسهای گرمی که دم دست بود تنش کردم و سوار شدیم و رفتیم دنبال وحید که سر کوچه منتظرمان بود. وحید گفت باید برویم کارگاه چوببری دوستش که اوایل جاده محلی بود. توی جاده که افتادیم نزدیک غروب بود، تا کارگاه راه زیادی نبود. جلوی کارگاه، پدرم را در ماشین تنها گذاشتیم، ماشین را قفل کردم و با وحید رفتیم داخل که طلبش را وصول کند. کارمان زیاد طول نکشید، وقتی از کارگاه بیرون آمدیم هوا کاملا تاریک شده بود. پدرم به رفتن و برگشتن ما هیچ عکسالعملی نشان نداد، توی آن تاریکی به درختهای کنار جاده زل زده بود.
وحید پیشنهاد کرد شام را در رستوران بین راهی ابتدای جاده بخوریم، من هم دیدم کسی در خانه منتظرمان نیست و عجلهای هم نداریم، بنابراین مخالفتی نکردم.
شام را که آوردند، اول خواستم پدرم چند لقمهای بخورد، میلی به غذا نداشت و به زحمت آنها را قورت داد، من و وحید اما حسابی گرسنه بودیم. پدرم توجهی به ما نداشت، انگار اصلا پیش ما نبود. به قناریهایی که کنار پیشخوان رستوران، توی قفس بودند نگاه میکرد. بعد از شام وحید گفت یک قوری چای و نبات بیاورند. پدرم رفته بود سمت پیشخوان که قناریها را از نزدیک ببینید. وقتی مادرم زنده بود، دو قناری داشت که بعد از فوتش پدرم به آنها رسیدگی میکرد. انگار تنهاییاش را با قناریهای مادرم پر کرده بود. ولی وقتی قرار شد با هم زندگی کنیم، مریم شرط کرد که قناریها را رد کنیم. بهانه کرده بود که به پرندهها حساسیت دارد. مریم از اولش هم راضی به زندگی مشترک با پدرم نبود، ولی من نمیخواستم پدرم توی آن سن و سال تنهایی بکشد. به مریم گفتم اینجوری لااقل از اجاره نشینی هم خلاص میشویم. دست آخر رضایت داد، ولی از بهانهگیریهای گاه و بیگاهش مشخص بود ته دلش از این وضعیت راضی نیست.
وسط چای و گپ و گفت، وحید که رو به پیشخوان نشسته بود متوجه شد پدرم در رستوران نیست. آنقدر گرم حرف زدن شده بودیم که هیچکدام نفهمیدیم کی از آن در بیرون رفته است.
با عجله سوار ماشین شدیم، از خودم حسابی عصبانی بودم، نمیدانستم پدرم در آن تاریکی شب کدام طرف راه افتاده است. صد متر بیشتر توی جاده نرفته بودیم که آن وانت را دیدیم و رانندهاش که انگار داشت از چیزی فرار میکرد. پریدم بیرون و چند متر دورتر از وانت چشمم به پدرم افتاد که بیحرکت کنار جاده افتاده بود. دست و پایم سست شد، به زحمت خودم را بالای سرش رساندم، نیمرخ صورتش را دیدم که مثل گچ سفید شده و نگاهش انگار به سمت بوتههای کنار جاده بود. عین همان نگاه سرد و بیروحی که چند ساعت قبل به درختان کنار جاده دوخته بود. وحید حواسش به راننده وانت بود که در نرود، خودش هم به اورژانس زنگ زد. تا آمبولانس برسد چند بار با آن وانتی درگیر شدم. آن موقع داغ بودم و از شدت ناراحتی نمیفهمیدم دارم چه کار میکنم. ولی الان میدانم که آن بنده خدا هم تقصیری نداشته. شاید اگر هر کس دیگری هم بود همین اتفاق میافتاد. مقصر اصلی من بودم که توی رستوران، گرم صحبت با وحید، از پدرم غافل شدم.
تا زمانی که زندگی با یک بیمار آلزایمری را تجربه نکرده باشید، نمیتوانید خودتان را جای من بگذارید. وقتی با یک بچه طرف هستید، میشود با ترساندن و تنبیه و جایزه او را راضی کنید سر جایش بنشیند و بدون اجازه جایی نرود. ولی آدم آلزایمری حتی اندازه یک بچه هم حرف نمیفهمد، نه میشود او را نصیحت کرد و نه ترس و خطر را میفهمد. بار اولش هم نبود که اینطور بیخبر برای خودش راه میافتاد و میرفت.
***
اظهارات وحید
آن روز، طرفهای عصر بود که به مهرداد زنگ زدم. میخواستم به کارگاه چوببری ده کیلومتری جاده بروم. ماشینم تعمیرگاه بود، از مهرداد خواستم با ماشین خودش بیاید دنبالم. زن و بچهاش خانه نبودند، اولش حاجی را بهانه کرد، ولی انگار خودش هم حوصله خانه ماندن نداشت. قبل از اینکه بخواهم حرف دیگری بزنم، گفت پس پدرش را هم میآورد که آب و هوایی عوض کند. توی این سرما نمیدانم این چه فکری بود، ولی بیشتر لنگ این بودم که کارم راه بیفتد. بنابراین ذهنم را درگیرش نکردم. با مهرداد این حرفها را نداشتیم، اگر واقعا نمیتوانست بیاید، رک و راست میگفت نه. من هم اصراری نمیکردم. ولی نیم ساعت نشد که رسیدند.
کمی با حاجی خوش و بش کردم، اصلا مرا نشناخت. مثل بچهها از پشت شیشه ماشین به بیرون نگاه میکرد، هیچ حسی در صورتش نبود. مهرداد گفته بود که این اواخر فراموشی حاجی خیلی پیشرفت کرده و داروها هم دیگر فایدهای ندارند.
کارگاه که رسیدیم، من و مهرداد از ماشین پیاده شدیم. به پدرش گفت در ماشین بماند تا برگردیم. یک لحظه از ذهنم گذشت که نکند تنهایی کاری دست خودش بدهد. ولی خودم هم از این فکر خندهام گرفت. مثلا چه کار میخواست بکند؟ با سرعت صد تا توی جاده بزند؟ حاجی توی جوانی هم شصت تا بیشتر نمیرفت.
رفتیم و برگشتیم، حاجی مثل مجسمه، آرام سر جایش نشسته بود. آن حوالی یک رستوران بین راهی خوب سراغ داشتیم، چون هوا تاریک شده بود تصمیم گرفتیم شام را همان جا بزنیم.
سر شام مهرداد حسابی محبتش گل کرده بود، کلی کلنجار رفت تا چند تا لقمه دهان حاجی بگذارد، حاجی هم الحق که اصلا همکاری نکرد، بلکه دل پسرش یکمی خوش باشد. منم اگر جای حاجی بودم و از صبح تا شب بیحرکت یک جا مینشستم، دیگر نیازی به غذا خوردن نداشتم. به مهرداد گفتم بگذارد پیرمرد به حال خودش باشد، انگار این حرف من به حاجی برخورد، چون کمی بعد بلند شد و رفت کنار قفس قناریها نزدیک پیشخوان. مهرداد هم زبانش به درد دل باز شد. میگفت مدتیست که به خاطر وضعیت پدرش با مریم خانم اختلاف پیدا کرده و بینشان شکرآب شده است. یک جورهایی ته دلم به مریم خانم هم حق میدادم، لااقل معرفتش نسبت به این پیرمرد از خواهر مهرداد بیشتر بود. از آنجا که مهرداد را از بچگی میشناسم، خواهر کوچکترش، مهرنوش را هم خوب یادم هست که از همان بچگی چه دختر خودخواه و پرتوقعی بود. شاید هم به خاطر همین اخلاقش باشد که تا حالا تن به ازدواج نداده است.
گرم صحبت، بعد از شام، چای و نبات را هم خوردیم و اصلا نفهمیدیم حاجی کی از رستوران بیرون رفت. صاحب رستوران هم که پشت پیشخوان نشسته بود، حواسش به اخبار تلویزیون بود. سوئیچ را از مهرداد گرفتم و خودم پشت فرمان نشستم. کمی که جلوتر رفتیم و آن وانت را کنار جاده دیدم، تا آخر خط را خواندم.
مهرداد وقتی پدرش را توی آن وضعیت دید بدجوری به هم ریخت، منم آن وسط مانده بودم راننده را بچسبم که فرار نکند یا مهرداد را آرام کنم که یک ریز تکرار میکرد همه اینها تقصیر خودش است. با ۱۱۵ تماس گرفتم، بعدش سعی کردم هر جوری که میتوانم اوضاع را کنترل کنم، ولی دیگر بدتر از آن چه میتوانست بشود. راننده وانت هم وسط معرکه برای اینکه خودش را توجیه کند گیر داده بود به لباسهای سیاه حاجی و بدتر رفته بود روی اعصاب مهرداد. این رانندههای وانت و نیسان خدا را هم بنده نیستند، جوری ننه من غریبم بازی در میآورد که انگار مهرداد دستی دستی پدرش را انداخته بود زیر ماشین که دیه بگیرد.
***
اظهارات نگین
مراسم حنابندان یکی از فامیلهای دور مادرم دعوت بودیم. دلم نمیخواست بروم. چند ماه مانده به کنکور، با این همه استرس و کمبود وقت، مادرم به جای آنکه بگوید همه فکر و ذکرم را بگذارم روی درسهایم، گیر این بود که اگر همراهش نروم حوصله جواب پس دادن به فک و فامیل را ندارد. البته میدانم که مشکلش در اصل بابا بود. میخواست او را تحت فشار بگذارد که به خاطر بابابزرگ در خانه بماند. شاید اگر من توی خانه پیش بابابزرگ مانده بودم، او الان زنده بود.
پنج سال پیش که مامان مهری فوت کرد، بابابزرگ خیلی تنها شد. مامان میگفت دلش برای بابابزرگ میسوزد که در خانه به آن بزرگی باید تنهایی بکشد. حتی به بابا گفته بود خانه بابابزرگ را بفروشند و یک جای نقلی نزدیک خودمان برایش بگیرند تا هم هوای بابابزرگ را داشته باشیم و هم از فروش خانه یک پولی دستمان را بگیرد. ولی بابابزرگ راضی به فروش خانه نشد. آخرش مامان پیشنهاد کرد بیاییم خانه بابابزرگ زندگی کنیم که لااقل بیخودی هر ماه اجاره ندهیم.
اولش همه چیز خوب بود، ولی از وقتی قناریهای بابابزرگ مردند، نمیدانم چرا مامان و عمه مهرنوش با هم بد شدند. هروقت عمه مهرنوش به دیدن بابابزرگ میآمد، مامان اوقاتش تلخ میشد.
طفلی بابابزرگ! خیلی چیزها را میدید و به روی خودش نمیآورد. گاهی فکر میکنم خوب شد که آلزایمر گرفت، لااقل اینجوری کمتر ناراحت میشد، البته خوشحال هم به نظر نمیرسید. این اواخر که بیماریاش شدیدتر شده بود، چند بار دیدم که به من لبخند میزند. شاید هم به خیال خودش داشت به عمه مهرنوش لبخند میزد. همه میگویند من خیلی شبیه مهرنوش هستم، فقط مادرم این را انکار میکند.
چند هفته پیش که بابابزرگ بیخبر از خانه بیرون رفت و گم شد، بابا خیلی عصبانی شده بود. چون بار چندم بود که مامان یادش میرفت در را قفل کند. مامان هم آخر کاسه صبرش لبریز شد و گفت بیشتر از این نمیتواند مثل نگهبان مراقب بابابزرگ باشد. بعد هم پای عمه مهرنوش را وسط کشید که اگر ادعای مهر و محبتش میشود، چرا پدرش را یک مدت پیش خودش نمیبرد. حتما از سر عصبانیت این را گفته بود چون توی آن سوئیت چهل متری، عمه مهرنوش خودش هم به زور جا میشود. یک بار دیگر هم که با بابا بحثش شده بود، قسم میخورد که مهرنوش توی چشمش زل زده و گفته که توی خانه پدرش مفت و مسلم جا خوش کردهایم و دو قورت و نیممان هم باقیست. باورم نمیشود عمه مهرنوش این حرفها را زده باشد.
طفلی بابابزرگ! وقتی بابا تماس گرفت و خبر تصادف و فوت بابابزرگ را داد، مامان آنقدرها هم ناراحت نشد. اما بعد که عمه مهرنوش زنگ زد، حسابی کفری شده بود. انگار عمه مهرنوش مامان را مقصر مرگ بابابزرگ میدانست.
آن شب از بس برای بابابزرگ گریه کردم، سرم بدجوری درد گرفته بود. مجبور شدم یک مسکن و آرامبخش بخورم. دیگر نفهمیدم کی روی مبل جلوی تلویزیون خوابم برد. نمیدانم خواب دیدم یا مامان و بابا واقعا داشتند توی اتاق بابابزرگ جر و بحث میکردند: «چه مرگشه این دختره؟ یه جوری بابا بابا میکنه، انگار که من نمیدونم دردش چیه؟ واسه هر کی بد شده باشه، واسه اون که بد نشده، تو نشستی اینجوری تو سر خودت میزنی، اون الان جشن گرفته که بعد از این ماه به ماه حقوق باباتو میریزن به حسابش، والا از من بپرسی که میگم کار اشتباهی نکردی، باور کن خودشم راحت شد، امروزم اینجوری نمیشد، یه روز دیگه با پای خودش میرفت و همین بلا سرش میومد، بعضی وقتا آدما رفتنشون بیشتر خیر داره...».
فکر میکنم در خانه ما بابابزرگ خیلی وقت پیش مرده بود.