داستان «کوچ» نویسنده «مهدی حقیقت»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

قطره‌های مغلوب جاذبه، پشت هم سنگ فرش پیاده‌رو را در آغوش می‌کشند و او به آدرس توی مشتش که خیس خالی شده نگاهی می‌کند. به نظر درست آمده. به طبقه سوم چشم می‌دوزد. از نیم ساعت پیش در شانه هایش به جز درد، تپش‌هایی زجرآور و نامرتب نواختن گرفته است.

باران به موهای بلندش می‌خورد و پالتوی تمام قدی که تنش کرده، از شدت خیس بودن انگار یک تن وزن دارد. دستش را روی زنگ می‌لغزاند. در ورودی با جیرجیر آزاردهنده‌ای باز می شود. پله‌ها را لعنت کنان می‌پیماید و در طبقه‌ی سوم توقف می‌کند‌. در می‌زند. پس از چند ثانیه صدای یک جفت پا سکوت را می‌شکند. در به اندازه‌ی چند انگشت باز شده و مردی مسن با صورت کشیده و موهای جو گندمی از پشت زنجیر طلایی رنگِ در خیره به او نگاه می‌کند. زمان غلیظ می‌شود، انگار ثانیه‌ها برای گذشتن مرددند. سکوت را می‌شکند. از میان دندان‌هایی که  درد به هم چفتشان کرده کلمات را بیرون می‌ریزد:(( کد ۱۲۸ آدرس اینجا رو به من داد.)) و سپس ناله‌ی خفه ای از گلویش نشت می‌کند. مرد مسن می‌گوید:(( برگه‌هات رو بده تو.)) برگه ها را از لای در می‌گیرد. به امضا و مهر طلایی رنگی که پایینشان خورده نگاهی می‌اندازد و زنجیر را برمیدارد. مرد خود را به داخل کشیده و از شدت درد، وسط اتاق روی زانو می‌افتد. موزاییک‌های بی‌روح و خاکستری جلوی چشمانش رژه می‌روند و تهوع بی‌وقفه به شکمش لگد می‌کوبد. از شدت درد آب دهانش را هم نمی‌تواند جمع کند. از بین آبشار موهای خیسش به پایین نگاه می‌کند. قطره‌های لزج که از کنج لب‌هایش بیرون زده‌اند تا انگشتانش کش می‌آیند و به موزاییک عبوس می‌چسبند. مرد مسن در را قفل و زنجیر کرده و به سویش می‌دود. او همانطور که چمباتمه زده، اشاره‌ی نصف و نیمه‌ای به جیب راست پالتویش می‌کند. مرد مسن کلیدی خیس را از جیب پالتو بیرون می‌آورد. او حالا از شدت درد به پهلو افتاده و مثل ماهیِ بی‌آب، مدام بالا و پایین می‌شود. مرد مسن پالتو را وحشیانه از بدن نیمه‌جان او بیرون می‌کشد. یک ردیف زنجیر خیس پیچک‌وار دور شانه‌ها پیچیده، از زیر دو کتف تا روی جناغ سینه آمده و آنجا قفلی بزرگ، دو سر زنجیر را در هم کشیده. رگ‌ها زیر فشار بی‌امان زنجیر باد کرده‌اند. توده‌های ورم کرده‌ی ارغوانی رنگی هستند که انگار هر لحظه تا مرز چاک خوردن می‌روند و برمی‌گردند. مرد مسن با دست چپ قفل زمخت را می‌گیرد و با دست راست کلید را در آن می‌چرخاند. صدای حاصل از باز شدن زنجیر فلزی، میان دیوارهای سالن پاسکاری می‌شود. بعد از ناله‌ای کوتاه از پس شانه‌های لخت او دوتا بال سفیدِ بیقرار رخ نمایان می‌کنند. نم باران که از پالتو گذشته ، شبنم‌وار رویشان نشسته و زیر نور نقره‌ای مهتابی، وقاری ابدی در تک تک پرها می‌درخشد. چشمگیر، دو تکه از نور بی‌زوال صبح میان شبی سیاه. نوک تمام پرها رو به بالاست. در طلب آسمانی برای پرواز مرثیه می‌خوانند. شروع می‌کنند. حرکات نامرتب، نصفه و نیمه، بی‌قرار. بدن را این طرف و آن طرف می برند. حسرت آسمان در تک‌تک پرها لانه کرده. بدن را بالا می‌کشند و به زمین می‌کوبند. با تقلای ناامیدانه‌ای به سمت پنجره هجوم می‌برند. صورت صاحبشان توی شیشه می‌خورد و خرده‌های درخشان، کف اتاق، شروع می‌کنند به چشمک زدن. نوک بال‌ها از میان حفاظ‌های پنجره برای آخرین بار با بیقراری حزن انگیزی آسمان را بو می‌کشند. مرد مسن از راه می‌رسد. دست چپ و راست همزمان روی شانه‌های او، بیخ بال‌ها پایین می‌آیند. سرنگ‌ها توی خالی شده و داروی بیهوشی میان خون جا باز می‌کند. بال‌ها ولو می‌شوند روی درخشش خرده شیشه‌ها و چشم‌های او حالا باید پشت پلک‌های بسته برای دوباره دیدن انتظار بکشند.

*                                                                    *                                                          *

مرد مسن سرنگ‌های خالی را توی سطل بزرگ گوشه‌ی سالن انداخت و در رختکن کوچکی که خودش گوشه‌ی سالن ساخته بود لخت شد. در کمد فلزی رنگ و رو رفته را باز کرد. نور نیمه‌جان مهتابی که به خاکستری می‌زد، روی شانه‌هایش افتاد، از روی پوست سینه لیز خورد و به پاهایش ماسید. به پهلو مقابل آینه ایستاد و شانه‌اش را به جلو خم کرد. دو ردیف زیگزاگ کج و کوله انگار صدها سال بود روی کمرش حک شده بودند. دو ردیف جای بخیه، هر کدام به اندازه دو وجب که قرار بود تا وقتی جان در بدنش دارد همان طور آن پشت دراز بکشند. به یاد سفر خودش افتاد.

برای آخرین بار از ابرهایی که اطرافش را پر کرده بودند گذشته بود. همان‌طور که بوی آسمان برای آخرین بار از بال‌هایش می‌چکید، روی بلندترین ساختمانی که به چشمش خورده بود نشسته بود. زنجیر را از کیسه زمختی که به گردن داشت بیرون کشیده و دور بال‌ها پیچیده بود. با هزار مصیبت زنجیر را چفت کرده و قفل را روی سینه‌اش جایی که دو سر زنجیر به هم می‌رسیدند زده بود. فشار شدید، قفسه سینه‌اش را به سمت قلب و شش‌ها هل می‌داد و چند ثانیه بعد تهوع در گلویش لانه کرده بود. نفس کشیدن هر ثانیه برایش سخت‌تر شده بود، اما فکر به داشتن اراده‌ای آزاد، فکر به داشتن عمری در حال گذر و به دور از هرگونه جاودانگی، فکر به چشیدن احساسات مختلف و زندگی کردن بدون هیچ اجبار تقدیس شده، نمی‌گذاشت لحظه‌ای امید خود را از دست بدهد. او زندگی می‌خواست. عمری که برای خودش باشد. آنچنان مستقل که حتی اگر روزی نفس خود را حبس کرد تا بمیرد، کسی از سر شکایت لحظه‌ای خم به ابرو نیاورد. او زندگی روی کره خاکی را می‌خواست. فانی بودن را با آغوش باز پذیرا بود، اما به شرطی که اراده را همراه خودش می‌آورد. پالتوی بلند را از کیسه بیرون کشیده بود تا بپوشد و بال‌ها را از چشمان کنجکاو مردم پنهان کند. چند دقیقه بعد وقتی پا روی آسفالت خیابان گذاشته بود، بال‌ها اولین تلاش‌های خود را برای رهایی از زنجیر آغاز کرده بودند. حرف‌های فرشته‌ی راهنمایش در ذهنش نقش بسته بود:((این بال‌های لعنتی انگار بینی دارن. حس بویایی.)) سپس چشم‌هایش را تنگ کرده و افزوده بود:((خاک زمین رو بو می‌کشن. فانی بودن رو می‌فهمن. پات برسه اون پایین، انقدر خودشونو به این طرف و اون طرف  می‌کوبن که دوست داری شونه‌هات رو چنگ بزنی و پارشون کنی. هر جایی که باشن می‌خوان برگردن اینجا، چون ذاتشون برای این بالاست. نباید بزاری، وگرنه کارت ساختست.)) مغزش را از گذشته به حال می‌راند. نگاهی به آینه می‌اندازد و روپوش سفیدی را که از کمد بیرون آورده روی نیم‌تنه عریانش می‌کشد. 

*                                                                          *                                                                   *                               

 اتاق هیچ پنجره‌ای به بیرون ندارد. ته اتاق کمد زنگ‌زده ای نشسته که از پشت شیشه‌هایش بسته‌های تلنبار شده‌ی گاز، باند و بتادین را می‌شود دید. یک میز چرخ‌دار با سینی استیلِ رویش، کنار دیوار است و ابزار جراحی، داخل سینی، صف کشیده‌اند. فرشته را به سینه روی تخت خوابانده و دست و پاهایش را با بندهای محکم چرمی به میله‌های تخت چفت کرده که مبادا در میانه راه به هوش بیاید و بال ها باز هم هیاهو به پا کنند. نگاهی به ساعت پیر روی دیوار می‌اندازد. تجربه می گوید داروی بیهوشی فقط تا یک ساعت دیگر دوام دارد و باید بجنبد. چهارپایه‌ی استیل را زیر پایش می گذارد. به زنجیر های ضخیمی که از سقف آویزانند چنگ می‌زند. دانه‌های محکم شان انگار با هم پیمان برادری ابدی دارند. بال راست را می‌گیرد. قلاب نوک تیزی که به سر زنجیر وصل است را بین پرها فرو می‌کند. تیزی فلز، گوشت و غضروف را می شکافد، به آرامی کنار می‌زند و از سوی دیگر بال سر بیرون می‌آورد. سمت راست بدن روی تخت معلق شده، بال دیگر را روی قلاب سمت چپ چفت می‌کند. دستکش های سفید و چسبان را بالا می‌کشد و یک محافظ لثه‌ی لاستیکی را محض احتیاط توی دهان فرشته می‌چپاند. ارّه دستی ریزی را برمی‌دارد. هوای مرده را توی ریه هایش پر می‌کند و از پشت ماسک بیرون می دهد. بتادین را روی خط اتصال بال و شانه خالی می‌کند. همان جایی که پوست تمام می‌شود و پر ها از میان بدن سر بر آورده‌اند. ارّه را روی خط تلاقی می‌گذارد. یک نفس عمیق دیگر و حرکت درنده و مرتب دندانه‌ها، روی توده ای متشکل از پوست، گوشت، پر، رگ و دسته‌ی رشته‌های عصبی. هر دندانه ارّه انگار کار روبرویی را کامل می‌کند. پشت سر هم می رود و برمی گردد. می‌درد. بدن را می‌درد، اما مرتب، بی‌نقص، تمیز ترین نوع برش که می شود بر روی بدنی جاندار زد. بدنی که صاحبش در خواب عمیقی است، بر اثر تزریق دو سرنگ شصت سی سی پر از داروی بیهوشی قدرتمندی  که از میان جانداران فقط اسب و فیل می توانند تحملش کنند. به میانه‌ی بال می‌رسد. جریان خونی که به آرامی از بال بیرون می‌آمد شدت می‌گیرد و می‌فهمد شریان اصلی را گذرانده. چند ثانیه بعد، زیر ارّه خالی میشود. سمت راست بدن روی تخت می افتد و از بال جداشده‌ای که به زنجیر سقف آویزان است، خون می چکد. به این فکر می‌کند که رگ‌ها و مویرگ هایی که حالا بریده شده‌اند در لحظه‌ی قطع شدن، هیچکدام نمی‌دانستند برای آخرین بار خون را می‌رسانند به جایی که باید برسانند، هیچکدام. با ساعد عرق پیشانی اش که قصد پایین آمدن ندارد را می‌گیرد. نصف تخت غرق خون غلیظی شده که رنگش بیشتر قهوه‌ای است تا سرخ. خون تیره چنان بنا کرده است به پخش شدن که تا چند ثانیه‌ی دیگر، کل تخت را تسخیر خواهد کرد. بال بعدی، ارّه در میانه‌ی راه از رفت و آمد سر باز می زند. ارّه را با حرکات پر قدرت دست، به چپ و راست میراند و هم زمان فشار دستش را بالا می‌برد. غضروف لجباز به دو نیم می شود و ارّه  رفت و آمد برّنده اش را از سر می‌گیرد. بدن به پایین کشیده می‌شود. آخرین ذره های باقیمانده‌ی پوست و گوشت کش می آیند و پس از جدا شدن، بدن با صدای خفه‌ای روی تخت می‌افتد. شانه‌هایی با دو حفره‌ی بزرگ به قطر دو وجب، روی تخت آرام گرفته‌اند. حالا بالا و پایین رفتن خفیف کمر، بر زنده بودن صاحبشان گواهی می‌دهد. به سمت حفره ها می رود. اولین ریشه را به راحتی می یابد. ارغوانی رنگ است. در اعماق گوشت شانه‌ها تنیده شده و همینطور پایین رفته. آن را دور انگشت می پیچد. می‌کشد و با هر کشش چند سانتی متر بیرون می آید تا اینکه بالاخره از گوشت گرم فرشته دل می کند و از بدن جدا می‌شود. با نوک انگشت تمام زیر و زبر های حفره‌ی لخت را وارسی می کند و به دنبال ریشه‌های حریص می‌گردد. خونابه هنوز جاریست. یکی دیگر را بیرون می‌کشد سه وجب و نیم طول دارد. هربال سه یا چهار ریشه می‌دواند که سرسختانه در شانه‌ها می‌پیچند و تا مطمئن نشوند که اقامتشان در میان گوشت گرم و نرم ابدی خواهد بود، از رشد دست نمی‌کشند. باید از شانه‌ها جدا شوند که مبادا چند هفته‌ی دیگر باز هم بال‌ها جوانه بزنند. چند دقیقه بعد هفت رشته‌ی کبود در سطل بزرگ کنار تخت تلمبار شده‌اند و هر چند ثانیه یکبار از سرگردانی، تکان ریزی به خود می‌دهند و ته مانده خونشان را پس می زنند تا کف سطل را پر کند. سوزن بزرگی را از جیب روپوش سفیدش بیرون می‌کشد نخی ضخیم را در سوراخش گره می‌زند و شروع می‌کند تا دروازه‌های خونین آسمان، که هنوز روی بدن مرد باز هستند را یکبار برای همیشه ببندد. سوزن پوست اطراف حفره را بغل می گیرد و به طرف دیگر می رساند. زیگزاگ ها یکی یکی کامل می شوند. از چپ به راست و بالعکس، کمی شلخته، مثل قدم‌های مردی مست روی تن پیاده رو در نیمه شبی نمور. نخ را قطع میکند و سوزن را توی سینی می گذارد. بتادین را از بالای شانه ها به سمت کمر جاری می‌کند. مایع سرخ سر میخورد، از لای نخ ها و کناره‌ی پوست بخیه خورده راه خود را می یابد،  چند نقطه‌ی کوچک تمیز روی کمر را هم می پوشاند و سپس به سرخی انبوه تخت می پیوندد. گاز استریل‌ها یکی یکی روی زخم می‌خوابند و ته مانده‌ی بتادین مالیده شده به جراحت را هورت می‌کشند. باند را دور بدن می پیچد. از جلو روی سینه و از پشت روی شانه ها. دستکش‌ها را در می‌آورد و توی سطل روی ریشه‌های ارغوانی می‌اندازد. به سمت تخت برمی‌گردد. بندهای چرمی را از دست و پاهای فرشته بی بال باز می‌کند. کمرش را لمس کرده و با صدایی خسته می گوید:((به زمین خوش اومدی.))  

*                                                                     *                                                                      *                                                   

نیم ساعت بعد دکتر پس از تعویض لباس‌های خونینش، روی کاناپه‌ی سالن نشسته بود و دود سیگار لاکی اش را از میان نرده های استوانه ای پنجره به بیرون بدرقه میکرد. بدن بیهوش فرشته روی تختی تمیز کنار دیوار سالن، می‌کوشید تا هوشیاری گمشده اش را بازیابد. آن‌ طرف‌ اتاق، لامپ زرد رنگی که سال‌ها بیش‌تر از عمر مفیدش تابیده بود، بی‌وقفه زور میزد تا به دورترین گوشه‌های اتاق هم نور برساند و در همین حال برگه‌ای را روشن کرده بود که زیرش امضای فرشته‌ی بی بال نقش بسته بود.

اینجانب، فرشته‌ی شماره‌ی ۱۲۸۹، معرفی شده توسط فرشته‌ی شماره‌ی ۱۲۸ از ناحیه‌ی ۹، اعلام میدارم:« امروز برای آخرین بار بال‌هایم را در میان نور درخشان خورشید آسمان هفتم رقصاندم. برای آخرین بار هوای سبک و رقیق آسمان را مهمان ریه کردم. وقتی برای آخرین بار فکر کردم. مغز خسته و قلب افسرده ام که صد‌ها سال بود روزمرگی گلویشان را می‌فشرد، برای زنده ماندن و زندگی کردنم، چاره‌ای جز زمینی شدنم نیافتند. پس اینجانب اقرار میکنم، بریدن و جدا شدن بال‌هایم توسط دکتر ساکن به آدرس مذکور در پشت برگه، که خودش از اولین مسافران ابدی زمین است، بلامانع بوده و با رضایت کامل من صورت گرفته است. من می‌خواهم باقی عمرم را که حالا با جدایی بال‌هایم از حالت نامحدود خارج شده است، با اراده ای کامل زندگی کنم، فانی بودن را با زبان خود بچشم و یک روز غرق در شور و شوق رازآلودی که زمینیان آن را عشق می‌نامند، در میان واپسین تابش های خورشید غروب، برای آخرین بار اشک ریخته و بمیرم.»

چند متر آن طرف‌تر، دو بال در سطل زباله‌ی بزرگ کنار تخت کز کرده‌اند. حیران از این که دیگر شانه‌ای برای اقامت ندارند، برای آخرین بار تکان ریزی می‌خورند و جان می‌دهند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کوچ» نویسنده «مهدی حقیقت»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692