• خانه
  • داستان
  • داستان «۳ روز بعد» نویسنده «امیر کیامرثی (امیروو)»

داستان «۳ روز بعد» نویسنده «امیر کیامرثی (امیروو)»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

amir kiamarsi

حجم وسیعی از پاها و دست‌هایی که در هیچ بدنی حضور ندارند و از شکم‌های پاره پاره شده که میزغذایی از محتویات قلب و ریه و رودهاییست برای همه کرم‌ها و مورچگانی که سه روز است جشنی بپا کرده‌اند و هر روز بر مهمانشان افزوده می‌شود.

و مغزهایی که از سر دو نیم شده، و روی خاک تلنبار شده‌اند و دیگر خاطرات یا تصاویری در آن‌ها باقی نمانده است. نه خاطراتی از کودکی یا همان عشق‌های اولشان آن بوسه‌های اولیه پنهانی یا آغوش‌های پنهانی یا حتی آرزوهایشان که همه آن بوسه‌ها و اغوش‌ها زیرسقفی آرام دیگر پنهانی و یواشکی نباشد.

سکوت، سه روز است از این خاکریزهای تپه مانند، بیرون نمی‌رود. همه حجم هوا و تنفس را گرفته است. گاهی نسیمی می‌آید. آن‌چنان دور نیست. از همین نزدیکی است که درهم پیچیده شده. با صدای جیغِ انسان‌هایی با خود می‌آورد که برای کوته امیدی فریاد می‌زنند. نسیم صدایش را طوماری کرده است و میان تپه‌ها گاه و بی‌گاه گریزی می‌زند و انعکاسش را برمی‌گرداند در گوش او که از ترسش حتی حاضر نیست سرش را از این جسم آهنی بیرون بیاورد و از بین تپه‌ها بالا برود. انتظار می‌کشد صدایی و کلامی از زبانی آشنا بشنود تا برای بردن جنازه‌ها بیاید و ببیند او زنده است و نفس می‌کشد. شاید هم خود او هنوز می‌تواند کسی را که از زخم‌هایش فریاد می‌زند، نجات بدهد یا حتی خودش را بعد از این سه روز از قبرستان متحرکِ مدفون از آهن و روغن، فراری بدهد یا بیرون برود و راه نجات را بگیرد و برود اما نمی‌داند در بیرون از این قبرستان فلزی و متحرک چه کسانی انتظارش را می‌کشند.

پیش خودش می‌اندیشد که چگونه همه‌جای این تپه سرشار از فریاد و خون مرگ است اما این تانک جز آن ترکش کوچک که از جسم آهنیش عبور کرده هیچگونه خسارتی دیگر برنداشته است و همان سوراخ کوچک نور و صدا را با خود داخل می‌آورد و شب‌ها که بی‌خوابی و درد تنهایی سراغش می‌آیند چشم‌ها و گوش‌هایش را به این سوراخ کوچک می‌سپارد تا چیزی ببیند یا بشنود اما دیدن سخت است وقتی همه  بر زمین خوابیده‌اند و او در آن، جا خوش کرده است. اما چشم‌های راننده تانک که  پشت فرمان آن نبوده است و احتمالاً درحال فرار از تانک چشم‌هایش از پشت کاسه سرش خارج شده است و در هوا معلق بوده است تا به راه خودش ادامه بدهد. به کجا نمی‌داند. ولی دیگر جای چشمی در کاسه سر راننده خالی مانده است و او حرفی نمی‌زد. حالا می‌داند وقتی چشم‌ها نیستند، شاید حرف‌ها به پایان می‌رسد.

بوی مدفوع و ادرارش که روز اول از ترس بمب‌هایی که از آسمان فرود می‌آمد و منتظر بود یکی از آن‌ها به این تانک اصابت کند و هیچگاه این اتفاق نیفتاد، همه جا پیچیده ولی او را آزار نمی‌دهد وقتی می‌بیند که همه اجزا شکمش سر جایش است و به دنبال دست و پاهایش قرار نیست جایی را بگردد. خاطرات در مغزش مانده‌اند. اما نمی‌داند کدام خاطره را باید به یاد بیاورد.

خاطرات پدر و مادرش که دیگر زیر حجمی از خاک تلنبار شده به خواب رفته‌اند یا دیدن عشقش  بار اول یا کودکی به دنیا آمده ازعشقشان و خنده‌اش وقتی اولین بار در اغوشش قرار گرفت. یا نزدیک‌ترین خاطره از دوستی که سه روز است بعد از آن‌‌ها بمب‌هایی که هواپیماها بر سرشان فرو ریخت از او خبری ندارد و نمی‌داند که شاید یکی از این صدا‌ها مال او باشد یا نه. صدا‌ها در شب خوفناک‌ترند. در شب یادش به خودش می‌افتد و می‌داند که شب‌ها دردها شدیدتر می‌شوند و بی‌صدایی شب مخصوصا اگر بادی یا طوفانی همراه نداشته باشد. دردهای جسمانی و ترس از تنهایی در این سکوت و تنهایی مردن به خود می‌گوید:《یا شب می‌تواند همه چیز را در خود ببلعد یا نه.》

حالا یاد آن دوست سه روز مانده در تنهایی و درد است و امروز چگونه او شب را دوباره سپری کند و از بلعیده شدنش از شب و تاریکی در امان بماند. وقتی اولین بار او را دید یک‌ماه قبل از آمدن میان این دو تپه بود همه شب‌ها و روزها را باهم گذراندند. از کودکش گفت که چند روز دیگر بعد از آخرین ماموریتش که بین این دو تپه به پایان می‌رسد یک هفته بعد بدنیا خواهد آمد و طبق روزشماری که به یاد دارد فردا کودک او به دنیا می‌اید.

ولی نمی‌داند دوستش بین این اجساد است یا صدایش بین آن فریادهاست که کمک می‌خواهند تا شبی دیگر را از سر بگذرانند. ولی می‌داند که کودکش فردا به دنیا می‌اید.

راننده امشب مثل همه این سه شب نیست او امشب با یک چشمش به او خیره شده است. تمام این سه شب او نگاهی نمی‌کرد اما حالا چشم از او برنمی‌دارد. جایش را عوض می‌‌کند و در گوشه‌ای دیگر چنباته می‌زند در خود. پاهایش را در شکمش جمع کرده و دستانش را روی پاهایش قفل می‌کند که آن‌ها از هم باز نشوند و بعد لباسش را روی سرش می‌کشد.

صدا‌ها از آن سوراخ کوچک ترکش، داخل می‌آیند و در یک خط مستقیم با نُتی بم به گوشش می‌رسد و او را از خوابیدن باز می‌دارد. البته صداها با صداهای قاروقور ناتمام شکمش که از صبح بوده است درهم آمیخته و اجازه نمی‌دهد به خواب برود. صداهای درهم آمیخته برایش ارکستری را شکل می‌دهند. به جنگ آمده بود و برای همین ساز می‌زد. ساکسیفون در دسته این ارتش بزرگ ولی دیگه زمانی که جنگ اغاز شد نوازنده نمی‌خواستن، همه در دستشان اسلحه بود و فریادی برای کشتن و زاری برای نجات. با دوستش زمانی که آشنا شد، فهمید که طبل می‌زند. کوتاه فرصتی که بود باهم می‌نواختن نتی بم و آرام که زیر صداهای موشک و انفجاری که از دور دست قبل از آمدن‌شان بین این تپه می‌شنید، فرار کنند و در جایی که دقیقا می‌دانند کجا بود ارام بگیرند.

به یکباره بدنش سردی بسیاری را تحمل می‌کند و فک‌هایش به لرزه می‌افتدند. صدایی در گوشش او را می‌خواند. جیغ‌هایی که در این سه روز می‌شنید حالا در گوشش نت خاصی را از شکل می‌دهد اما او درست نمی‌شنود که چه می‌گویند‌ یا از او چه می‌خواهند. سرما بیشتر و بیشتر در جانش فرو می‌رود خودش را درهم جمع‌تر می‌کند و دستش را روی گوش‌هایش می‌گذارد که صداها قطع بشوند. به یکباره سکوت همه جا را فرا می‌گیرد.

چشم‌هایش آرام روی‌هم می‌رود. احساس می‌کند نفس گرمی، سرش را که زیر لباسش پنهان کرده بود، نوازش می‌کند. دستش را از روی گوش‌هایش بر می‌دارد و صداها باز می‌گردند. اما گرما مثل نسیمی آرام در جاهای دیگر بدنش به حرکت درمی‌آیند. سریع لباسش را از روی سرش برمی‌دارد و روی بر می‌گرداند و پشت سرش را نگاه می‌کند.

راننده یک چشم، همان یک چشمش را هم از او بر و گودالی سیاهی که از ترکش در سرش شکل گرفته است، برنمی‌دارد. او هم به راننده خیره شده است. انگار که آن گودال سیاه او را می‌خواند یا آنکه می‌خواهد سمت او بیاید. صدای طبلی از دور به گوشش می‌رسد.

لباسش را کنار می‌اندازد و از جایش بر می‌خیزد و سمت راننده یک چشم می‌رود و دست در گودال چشم‌هایش می‌کند که ببیند چیزی در آن است یا نه. گوش‌هایش را به گودال سیاه راننده یک چشم می‌چسباند که ببیند آیا صدایی طبلی که از آن می‌آید آشنا است یا نه.

نسیمی گرم از گودال به گوش‌هایش می‌خورد و صدایی آرام چیزهایی می‌گوید. صدایی درهم آمیخته با نُت‌های طبل صدایی برایش آشناست به گودال نگاه می‌کند و باز دستش را در آن می‌کند تا آن صدا را بیرون بکشد انگار صدا دوستش است. اما دستش از گودال عبور میکند و به بدنه آهنی تانک می‌خورد. راننده یک چشم را برمی‌گرداند و از پشت به گودال سیاه درون کاسه سرش نگاه می‌کند و انگشت وسطش را که از آن طرف درون آن کرده است، می‌بیند. انگشتش را بالا و پایین و عقب و جلو می‌کند که اطمینان پیدا کند دوستش آنجا نیست. بعد از انکه شکش برطرف می‌شود، راننده یک چشم را روی زمین می‌خواباند و لباسش را روی صورت او می‌گذارد و خود در گوشه‌ای دیگر از تانک، روی بدنه آهنی آن  کنار راننده یک چشمددراز می‌کشد.

صداها از آن سوراخ باز بدنه آهنی تانک، داخل می‌آیند. بلند می‌شود و قسمتی از لباسش را که روی راننده است پاره می‌کند و درون سوراخ فرو می‌کند تا صداها از بین بروند و تکه دیگر از بباسش را به دو قطعه کوچک تقسیم می‌کند و در گوشش فرو می‌کند و چشمانش را می‌بندد تا به خواب برود.

بدنش باز سرمای شدیدی را حس می‌کند. در خودش جمع می‌شود‌ اما چشم‌هایش را باز نمی‌کند. باز آن نسیم گرم می‌آید اما این بار روی صورتش است و نسیم گرم پایین می‌رود تا روی سینه‌هایش و باز برمی‌گردد روی صورتش و این کار را دوباره تکرار می‌کند. چشم‌هایش را باز می‌کند. به بغل می‌غلتت. راننده یک چشم به او خیر شده است و در گودالی که در کاسه سرش است صدا طبل همزاه با نُتی بم، واضح شنیده می‌شود. سرش را سمت گودال می‌برد که بهتر بشنود. گوشش را به گودال می‌چسباند. دوستش است، کمک می‌خواهد با صدای طبل بلند فریاد می‌زند:《کمک…کمک!》

از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:《 دارم میام….دارم میام.》

در تانک آهنی را باز می‌کند و سرش را از آن بیرون می‌کند. صدا گلوله‌ای از دور فضا را می‌شکافد و گودالی سیاه در پیشانیش شکل می گیرد و در تانک می‌افتد کنار راننده یک چشم.

پایان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «۳ روز بعد» نویسنده «امیر کیامرثی (امیروو)»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692