داستان «مهری عموبیگی» نویسنده «کراشولوژی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

کفشم را همان‌جا دم در اتاق درآوردم و دویدم پیش مادربزرگ و گفتم: «مامان‌جون! من مهران‌و نمی‌خوام، مگه زوره». بی‌اختیار دماغم را بالا کشیدم و عطر سبزیجات تازه ریه‌هایم را پر کرد. مادربزرگ شاخه ریحانی را که توی دست داشت پاک کرد و برگ‌هایش را انداخت توی سبد

و گفت: «حالا کی خواسته زور کنه؟» گفتم: «خب! این مامان دیگه» ریحان دیگری برداشت و شروع کرد پاک کردن و گفت: «حالا مگه بد پسریه؟» گفتم: «چه می‌دونم بد پسریه یا خوب پسریه؟ من با خوب و بدش چی‌کار دارم». نگاهم کرد و گفت: «پس با چیش کار داری؟» نشستم روی زمین کنارش. برگ ریحانی برداشتم و گفتم: «ببین مثلاً من یخمک دوست ندارم. وقتی دوست ندارم، دوست ندارم دیگه، نمی‌شینم درمورد رنگ و طعمش بحث نمی‌کنم که. که مثلاً  آلبالویی بخورم یا توت‌فرنگی». مامان‌بزرگ گفت: «آهان. پس از بیخ و بن مردوده بدبخت، به‌قول شما جوونا، چی بود؟ کن... کنسله». گفتم: «آره! بدجورم کنسله». برگ ریحان را گذاشتم زیر دندان‌هایم و شروع کردم به گاز گاز کردنش: «می‌دونی مامان‌بزرگ؟» شاخه‌ی نعناعی برداشت. دستش را از سر تا پایین شاخه کشید و برگ‌هایش را جدا کرد و گفت: «چی رو باید بدونم، ننه؟» با چشم‌های ملتهب و درحالی که عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود، گفتم: «آخه! من رو کسی کراش زدم». از جا پرید: «چی زدی؟» گفتم: «کراش» پرسید: «خاک عالم! به کسی زدی؟ ماشین بابات سالمه؟» برگ گازگاززده را انداختم توی آشغال سبزی‌ها و گفتم: «نه مادربزرگ، چی می‌گی؟ من به کسی نزدم که کسی بهم زده». رنگ از روی مامان‌بزرگ پرید: «خاک بر سرم. الآن سالمی. چیزیت نشد که؟» گفتم: «چرا مامان‌جون، داغونم». زد توی صورتش: «یا خود خدا» چهار دست و پا آمد طرفم. سراسیمه دست کشید به شانه‌ و پاهایم: «جاییت کبود نشده؟ جاییت درد داره؟» گفتم: «نه مامان‌جون درد ندارم». گفت: «پس اون چیزیش شده؟ توی کماست؟ هان؟» گفتم: «نه بابا. اون که اصلاً خبر نداره. سر و مر و گنده است، گور‌به‌گور‌شده» بالاتنه‌اش شل شد و گفت: «خبر نداره؟ پس چه‌جوری زده بهت؟ هان؟ نکنم کسی رو اجیر کرده که تو رو بزنه؟ این‌ روزا بابات کم دشمن نداره. چی چی بود اون؟ کراش، کراش اسم ماشینشه؟ با کراشش زد بهت؟» گفتم: «با ماشین نزد که یعنی اصلاً ماشین نداره. وای! چی دارم می‌گم؟ اصلاً حرف تصادف‌و ول کن. باور کن تصادف  نکردم که. ببین‌. آن‌... آن، سالم سالمم». گفت: «خب دختر! خدا چکارت کنه. خودت گفتی داغونت کرده». گفتم: «آره مامان‌جون گفتم، اما تن و بدنم نیست که، قلبمه». گفت: «قلبت؟ خدا مرگم بده‌. دختر عزت خانمم پارسال یه شب تو خواب سکته کرد. باید بری دکتر، باید بری چی‌چی‌کپی بود؟ آندو... آندوسپوکی»

پریدم توی حرفش: «مامان‌جون، نه اندوسکوپی می‌خواد، نه کراشوسکوپی. اصلاً هیچ اسکوپی‌ای نمی‌خواد. اصلاً نقل تصادف و سیل و زلزله و سکته توی خواب نیست که». پرسید: «خب ننه! یک کلام بگو چه بلایی سرت اومده. این کراش چیه؟ پرنده است. خزنده است. ماشینه؟ سرطانه؟ چه کوفتیه؟»

لب‌هایم را به‌هم فشردم. برای تعریف کردن واژه‌ٔ کراش باید دنبال کلمات می‌گشتم. اگر خودش معنی‌اش را می‌دانست، مجبور نبودم با سرخ و سفید شدن و عرق ریختن کلمه بچینم که یعنی به کسی دل بسته‌ام. حرف زدن از دل و حرفِ دل را زدن کمی پیش مادربزرگ برایم سخت بود. خجالت می‌کشیدم، اما این کلمه‌ی کراش که معلوم هم نیست از کجا آمده توی این زبان ما، بدجوری کار راه‌انداز است، نه مِن‌مِن می‌آورد و نه نترس. ترس این‌که حالاست یک پس‌گردنی بخوری که بی‌خود کردی دل دادی.

مادربزرگ گفت: «مُردم ننه. می‌گی چیه این کراش که تو داری یا نه؟» گفتم: «ننه! کراش کوفته، درده، مرضه، تو رو خدا خودت بفهم دیگه» با دست کوبید توی صورتش و گفت: «خدا مرگم بده. مواد مخدره؟ معتاد شدی؟» گفتم: «نه مادر‌جون! اعتیاد کجا بود». گفت: «پس لابد از اون مرض بداست. کجات درد می‌کنه؟ شیمی‌درمانی رو کی باید شروع کرد؟» گفتم: «شیمی‌درمانی نمی‌خواد که، کراش‌درمانی می‌خواد» سرش را بالا گرفت و گفت: «الحمدلله! پس یعنی درمونش پیدا شده؟ خدا را شکر. ننه! نترسی‌ها علم پیشرفت کرده. چی‌چی بود؟ کراش‌درمانی. می‌ریزن تو سرمی چیزی و تزریق می‌کنند و تمام. خب می‌شی ننه». نفسم را بیرون دادم و گفتم: «آره. قبلشم لابد باید برم کراشولوژی یه عکس بگیرم از قلبم. مامان‌جون. خواهش می‌کنم بفهم دارم چی می‌گم»

فایده‌ای نداشت. بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم. بلند شد و دوید سمتم: «ننه! نباید روحیه‌تو از دست بدی، چی می‌گن اِنرجی مثبت» دستم را از دستش کشیدم بیرون و گفتم: «ول کن، مامان‌جون تو رو جدّت». عصبانیتم را که دید آرام گرفت: «چرا می‌گُرخی؟ بیا بشین ببینم چه مرگته؟» نشستم. نشست: «چندتا نفس بکش» کشیدم. گفت: «حالا بگو». گفتم: «مامان‌جون! من رو یکی کراش دارم... یعنی چی‌جوری بگم... فکر بد نکنی‌ها، می‌دونی... یواشکی دوستش دارم»

مادربزرگ میخکوب شد روی صورتم و برای لحظاتی انگار نفسش بند آمد. بعد نفسش را راحت کرد و گفت: «همین؟ پس اون مراش چی‌چی بود؟» گفتم: «همین بود دیگه. یکی‌و پنهونی دوس دارم، این یعنی کراش» گفتم و سرم را پایین انداختم. گفت: «خب ننه! این‌که همون نظر داشتنه خودمونه‌. یک کلام بگو به یکی نظر دارم». گفتم: «یعنی از نظر شما بد نیست؟ عیب نیست؟» گفت: «نه! چه عیبی؟ من خودمم جوان که بودم، رو یکی نظر داشتم» گفتم: «آقاجون دیگه؟» گفت: «نه مادر، دلت خوشه. خدا به‌دور کنه. من کجا عاشق آقاجونت بودم‌؟  عاشق اون لکنته؟ خاک براش خبر نبره. تحملش می‌کردم فقط». با تعجب گفتم: «تحمل؟» گفت: «آره دیگه. حالا ولش کن. اون‌‌ که دیگه فسیل شد رفت. بذار بگم رو کی کراش داشتم. یه پسری بود، سر کوچمون، چه چشمایی، چه قدی، پا اینجا سر اونجا...»

با نگاه مبهوتم حرفش را خورد. سکوت کرد و با صدای آرامی درحالی که سمتم خیز گرفته بود گفت: «ننه! اصلاً اونم ولش کن. اونم فسیل شد دیگه. بذار یه چیزی بهت‌ بگم... من رو یکی کراش دارم». داد زدم: «چی؟»

با دست جلوی دهانم را گرفت و گفت: «ساکت، بی‌جنبه‌بازی درنیار دیگه» بعد آرام دستش را برداشت. پرسیدم: «کی؟ رو کی کراش داری؟» گفت: «احمد آقا» داد زدم: «احمد آقا؟» بلند شد. رفت سراغ سبزی‌ها، ریحانی برداشت. با چشمان بسته بو کشید و گفت: «آره دیگه، احمد آقا سبزی‌فروش»  گفتم: «آخه ننه. من اومده بودم یعنی..‌.». پرید توی حرفم: «بیا». دست کرد زیر دامنش و چیزی بیرون آورد: «ببین این آدرسشه» آمدم جلو و به برگه‌ای که توی دستش بود نگاه کردم. داد زدم: «مامان‌جون! این‌که آدرس  اینستاگرامشه. از کجا اینستاگرامش‌و گیر آوردی؟» گفت: «گیر آوردم دیگه». گفتم: «پس بگو، هی می‌گفتی می‌خوام با بچه‌های عموت تو کشور غریب حرف بزنم، من گوشی لمسی می‌خوام، گوشی لمسی می‌خوام، واسه این بود». 

گفت: «آره دیگه. بچه‌های عموت‌و می‌خوام چه کنم؟ با اون چشای گربه‌ای‌شون که مثل آدمی‌زاد حرف نمی‌زنن».

گوشی را گرفت جلوی رویم و دستش را چندبار از چپ و راست و بعد از راست به چپ و بعد از وسط به چپ کشید روی صفحه و قفلش را باز کرد.

گفتم: «مامان‌جون، قفلم گذاشتی؟» گفت: «آره دیگه.  مامانت یه‌کم فوضوله. بیا... برام اینسییا رو نصب کن» گوشی را داد دستم و گفت: «می‌خوام ببینم چندتا دخترو چی‌چی کرده» پرسیدم: «چی‌چی کرده؟» گفت: «چیز کرده» گفتم: «چیز کرده؟» گفت: «این دیگه...  چی می‌گن؟ فالسو». گفتم: «فالو» گفت: «همون فالو».

نشستیم و اینستا را برایش نصب کردم. رسیده‌ونرسیده با لبخندی بر لب، زد و آقا احمد را فالو کرد‌. گفتم: «مادربزرگ؟ من اومده بودم...» گفت: «چی می‌گی این‌قدر؟ مگه امشب خواستگار نداری؟ برو آماده شو دیگه».

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مهری عموبیگی» نویسنده «کراشولوژی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692