با آمدنِ بهار، پانی وپِنی از کلبۀ گرم و نرمِ پدر و مادرشان بیرون آمدند و همراهِ آقاخرگوشه و خانم جوجه تیغی و سنجاب کوچولو به سمتِ جنگل رفتند.
چت از طریق واتساپ
با آمدنِ بهار، پانی وپِنی از کلبۀ گرم و نرمِ پدر و مادرشان بیرون آمدند و همراهِ آقاخرگوشه و خانم جوجه تیغی و سنجاب کوچولو به سمتِ جنگل رفتند.
آوات داشت با دستهای زخمتش سبدهای حصیری را میبافت تا بدهد آقا سید ببرد شهر بفروشتان. از پنجرهی بخار گرفتهی امامزاده آقا سید را دید که فاطی را سوار فرغون داشت میآورد. لپش گل انداخت. یک لحظه دست از حصیربافی کشید و فقط به فاطی نگاه میکرد.
مامان توران مرد وهمه ی ساکنان خانه ی سالمندان به یقین رسیدند که انسان می تواند از شدت دلتنگی بمیرد.
(صدای باد، صدای زوزه بلندی که در انعکاس باد شنیده میشود، صدای همهمه جمعیت و مویۀ زنان)
صدای مردی با فریاد: دریا داره خودشو میکشه.
ساعت شش و نیم صبح بود. ایستگاه قطار مملو از آدمهایی بود که با سرعت به اینطرف و آنطرف می رفتند. برخی تازه از قطار پیاده شده بودند و عجله داشتند که با سوار شدن به اتوبوس، مترو یا تاکسی، هرچه زودتر به مقصد رسیدن سفرشان را تکمیل کنند و برخی با شتاب، به سوی قطارها می رفتند تا سفرشان را آغاز کنند؛
باید کسی باشد که تاریخ مرا به من گوشزد کند؛ مثلاً بگوید متولد چندِ چندِ چند هستم. این بحث داغِ این روزهای ماست. مخصوصاً از آن لحظه که محکمترین و بزرگترینمان بدون هیچ رویداد خاصی ما را ترک کرد، باید میدانستیم چند روز از او گذشته است؛