• خانه
  • داستان
  • داستان «یکشنبه غم انگیز اثر رزو سرس:آهنگی برای مامان توران» نویسنده «سمیه جعفری»

داستان «یکشنبه غم انگیز اثر رزو سرس:آهنگی برای مامان توران» نویسنده «سمیه جعفری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

Somayeh jafari

مامان توران مرد وهمه ی ساکنان خانه ی سالمندان به یقین رسیدند که انسان می تواند از شدت دلتنگی بمیرد.

مرگ سه روز قبل،در بعد از ظهر آفتابی روز جمعه ،به همراه مامان توران از ماشین دختراو پیاده شده و پا به خانه ی سالمندان گذاشته بود.او با کنجکاوی سری بلند کرده و به ساختمان دو طبقه نگاه کوتاهی انداخته بود،سپس ازپله ها بالا دویده و روی بالکن پریده بود.

از آن بالا می دید که مامان توران عصا زنان و هن هن کنان از پله ها بالا می آید.دختراو هم با چمدانی در دست،با کمی فاصله او را همراهی می کرد.نور به سنگ دوزی شده های یقه ی پالتوی مامان توران تابیده و انعکاسش مانند پرتو ستاره ای بود که از دور سوسو می زند.وشاید هم این نور از ستاره ای می آمد که روی دست او خالکوبی شده بود،ستاره ای شرقی که او را به سمت سرنوشت نامعلومی هدایت می کرد.

مامان توران پا روی هر پله ای که می گذاشت،می ایستاد و نفسی تازه می کرد.عصایش را کمی در دست جا به جا کرده  و دوباره حرکت می کرد.دخترهم در سکوت یک پله عقب تر ازمادر حرکات او را تقلید می کرد.

پرستاری دم در آمده و به آنها خوشامد گفت.مامان توران زیر لب تشکر کرده و دخترش سری تکان داد.پرستار آنها را به اتاق رییس مرکز راهنمایی کرد.رییس مرکز زنی حدودا چهل ساله،سرتا پا سرمه ای پوش وکمی گرفته وبی قرار بود.از صندلی اش بلند شده و با خوشرویی گفت:«خوش اومدین مامان توران!»

توران نگاه زیر چشمی به دخترش انداخت.دختر کمی سرخ شده و سرش را به سمت دیگری برگرداند.توران ده سال به انتظار برگشت شوهرش نشسته بود،آخر سر هم پلاک او را در یکی از از تفحص ها در جزیره ی مجنون پیدا کرده بودند.دوسه سال از آمدن پلاک کاوه گذشته بود که زمزمه ها شروع شد:«توران تو هنوز زیبا هستی،سرو سامانی به زندگیت بده،دوباره شانست را امتحان کن...»

اما دخترش یک روز تمام لب به غذا نزده و با گریه گفته بود:«تو فقط مامان من هستی،نمی خوام مامان هیچ کس دیگه ای باشی!»

مرگ تمام قرار مدار ها و صحبت های اولیه را شنید.می دید که لبهای توران می لرزند و دستش محکم به عصا چسبیده است.با کشش پوست دست او،ستاره واضح تر دیده می شد.مرگ به سمت لابی رفت.هیچ کس آنجا نبود.پا تند کرده و به اولین اتاق سرک کشید.اتاق خالی از اثاثیه بوده وبه نظر می رسید که کسی آنجا نباشد.مرگ جلوتر رفت.در گوشه ی اتاق پیرزنی با جثه ی یک کودک هفت ساله بدون شلوارو با کفل های کبود روی زمین دراز کشیده و به دیوار خیره شده بود،حالت خوابیدنش شبیه جنینی بود که دررحم مادر منتظر به دنیا آمدن است.به نظر می رسید با بند نافی به آن گوشه ی اتاق چسبیده است و توان حرکت ندارد.حتی وقتی کبوتری آمد و چند بار به پنجره نوک زد،او از جایش جم نخورد.

مرگ به اتاق دیگری سرکشی کرد.تمام دیوار های آن اتاق پوشیده از نقاشی  زن قشقایی بود.زنی حدودا شصت ساله روی ویلچر نشسته و سرگرم نقاشی بود.اتاق غرق درسکوت  و نور با شدت تمام به داخل اتاق تابیده و چهره ی اصیل زن را روشن تر می کرد.کنار تخت او گلیم کوچکی با طرح دشت و شکار بود.روزی که عروس شده و به شهر آمده بود،مادر گلیم را به او داده وگفته بود:«گولتای،ای کاش نمی رفتی،جای تو در ایل بود...»

حالا دیگر مادر و ایل رفته بودند واو در تابلوهایش زندگی می کرد.زن قشقایی که اسب می تازاند،زن قشقایی که با ناز و نیاز به معشوقش نگاه می کرد،زنی که شکار می کرد،زنی که چارقدش بهار،تومبانش دشت های سرسبز،آرخالقش کوه های زاگرس و یاغلوقش باد وباران و برف بود،زنی که دستش را زیر چانه اش گذاشته و به قوپوز عاشیق ها گوش می دهد....

مرگ با خودش فکر کرد که در صورت او هنوز هم زیبایی و اصالت دختر ایل دیده می شود.به اتاق دیگری رفت.دو زن دور یک میز قدیمی نشسته ومشغول بودند.کنار تخت،کتاب های قطوری به صورت نامرتب و شلخته وار روی هم انباشته شده بود و اتاق بوی کتابفروشی پر از کتاب های دست دوم را می داد.یکی از آن دو عینک قطوری به چشم زده بود.در دستی که قلم را گرفته بود،انگشتر عقیقی خودنمایی می کرد،هر ازگاهی که خسته می شد،دستی به موهای سفید و کوتاهش می کشید.پشت سر هم و با حوصله کلمات را تکرار می کرد و زن دوم با لبهای کبود و دهان بدون دندان تکرار کرده و می نوشت.هر دو از دور شبیه هم بودند،دست ها و پا های لاغر،کمر خم شده،شانه ها ی قوز کرده،لباس های رنگ و رو رفته ای که مدت ها از شستنشان می گذشت!

معلم می گفت:«کوکب خانم زن پاکیزه ای است...»

شاگرد هم با دستهای لرزان روی کاغذ می نوشت و صدای جیر جیر قلم بلند می شد.پدرش شیره ای بود،هفت سالش که بود او را فرستاد تا برایش تریاک بگیرد.مردی که پدرش از او جنس می خرید،دستی به سر و روی او کشیده و پیغام داده بود:«همیشه مهین روبفرست، جنس خوب بهت می دم!»

پدرش یک بست تریاک گرفته و او را در سیزده سالگی به خانه ی آن مرد فرستاد.مهین دوست داشت به مدرسه برود،ولی اهالی خانه همان اول کار آب پاکی را روی دستش ریخته بودند:«زنی که مهرش یه بست تریاکه رو چه به این غلط ها...»

یک روز شوهرش آنقدر تریاک کشید که نفسش بند آمد وروز بعد از خاکسپاری،مهین را با تیپا بیرون کردند.او به خانه ی پدر برگشت و سه ماه بعد،پدر با زور و کتک او را به خانه ی شیره کش دیگری فرستاد.روز ها و ماه ها گذشتند ومهین از این خانه به آن خانه،مانند وسیله ای که باید از آن استفاده کرد،برده می شد.سر بساط مردانی نشسته بود که حتی اسمشان را نمی دانست،به خانه هایی وارد شده بود که به او تعلق نداشتند،همخوابگی هایش همه از روی نئشگی  وخنده هایش از سرخوشی مواد بود.حالا در پیری،خانه ای پیدا کرده بود.سقفی بالای سرش بود و به او آب و غذا می دادند.حالا دیگر می توانست بنویسد و بخواند.آرزویی که در سیزده سالگی،شب قبل از ترک خانه پدر،در آن پستوی تاریک ،با گریه و زاری با خداوند در میان گذاشته بود،در شصت و سه سالگی اش محقق شده بود.تنها زنی که از بودن در خانه ی سالمندان خوشحال بود،مهین بستی بود!

معلم خمیازه ای کشیده  و از جایش بلند شد.لخ لخ کنان به سمت تخت رفته و روی آن نشست.گلستان سعدی را از آنجا که تا زده بود،باز کرد:«در باب عشق و جوانی...شبی یاد دارم که یار عزیز از در درآمد،چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد....»

مرگ از اتاق بیرون رفت.کنجاو بود تا بداند کار توران به کجا کشیده است.توران را در یکی از اتاق های سوت و کور پیدا کرد.خبری از دختر نبود.توران روی تخت نشسته و از پنجره به بیرون نگاه می کرد.چمدانش را باز نکرده بود.صدایی شنید.به این طرف و آن طرف نگاهی انداخت.هیچ کس نبود.با خودش گفت که صدای کاوه بود.صدایی گرم ودل انگیز!

بیست سالش بود،با بچه های دانشگاه به کویر رفته بودند.زیر آسمان شب آتشی روشن کرده و مانند کولی ها تا صبح رقصیده بودند.توران می رقصید و موهای بافته شده با نخ های رنگی بالا و پایین می پریدند،به دور خودش می چرخید و صدای خنده هایش لابه لای جیرینگ جیرینگ زلم زیمبوهایی که به خودش آویزان کرده بود،گم می شد.از هیجان سینه اش بالا و پایین شده واحساس می کرد که روی زمین بند نمی شود!

همان شب کاوه به او نزدیک شد:«دختر کولی،یک بار هم بامن برقص!»

«دختر کولی با کسی نمی رقصه،اگر برقصه یک جا بند می شه،من می خوام مثل کولی همیشه آزاد باشم...»

«ولی دختر کولی،تو تقدیر منی،تو ستاره ی شرقی هستی که راه رو به من نشون می دی!»

«یه شاعر و یه کولی...چه شود!»

و آن دو نقش ستاره را روی دست هایشان خالکوبی کرده بودند.ستاره ی کاوه بین خروارها خاک محو شده و ستاره ی او،او را به خانه ی سالمندان کشانده بود.

آن شب پرستار به اتاق مامان توران آمد،ولی او چمدانش را باز نکرد.فقط پرسید:«دخترم تماس نگرفته؟»

پرستار سری تکان داد.مامان توران شام نخورد.برق را خاموش کرده و روی تخت دراز کشید.هر بار که کسی برای سرکش می آمد،می دید که او بیدار است و به آسمان خیره شده است.صبح روز شنبه،روانشناس به دیدنش آمد.اما مامان توران این بار هم پرسید:«از دخترم خبری نیست؟»

با دخترش تماس گرفتند،اما تلفن روی پیغام گیر رفت.مامان توران نه چمدانش را بازکرد و نه لب به غذا زد.به پزشک کشیک اطلاع دادند.آمد وچند کلمه ای با توران صحبت کرد،سر آخر هم برای او سرم تقویتی تجویز کرد و رفت.مرگ در گوشه ای از اتاق ایستاده و قطرات سرم را شمرد.هریک دقیقه بیست قطره!

توران به سوزنی که از زیر ستاره رد شده بود،نگاه می کرد.چند نفر از سالمندان آنجا به اتاقش رفتند.گیتی عصا زنان به او نزدیک شده و کنارش نشست.دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:«می دونم اعتصاب یعنی چی،تو 54،تو بند سیاسی،هممون اعتصاب کردیم،می خواستیم حقمون رو بگیریم...می خوام بگم که درکت می کنم،ولی توران جون اعتصاب چه فایده ای داره وقتی طرف حسابت اصلا خبر نداره؟»

توران سرش را به سمت گیتی برگرداند و با لبهای لرزانی گفت:«ولی گفت که زنگ می زنه!»

اتاق غرق سکوت شد.توران دوباره به پنجره خیره شد.گیتی لیوانی چای به او خوراند.همگی خیالشان راحت شد که اعتصاب شکسته شد.به اتاق هایشان برگشتند.توران از جایش بلند شد.جلوی پنجره رفت .چند باری صدای تلفن در راهرو پیچید،ولی هیچ کس او را پای تلفن نخواست.روی تخت دراز کشید،دوباره بلند شد و راه رفت،از پنجره به بیرون نگاه کرد،سرجایش برگشت ودوباره دراز کشید.چمدانش را هنوز باز نکرده بود.

شب که شد،به پرستار گفت:«خسته ام،می خوام بخوابم،اگر دخترم تماس گرفت،حتما بیدارم کنین!»

اما خوابش نبرد.شب بدون ستاره ای بود. درست مثل آن شبی که دخترش به دنیا آمده بود.آن شب کاوه هیجان زده شده و گفته بود:«توران...این دختر میوه ی دلمونه،ثمره ی عشقمونه،باید مراقبش باشیم!»

دردی تیزی سمت چپ قفسه ی سینه اش تیر کشید،سپس به بازو زد،به کتف،به پشت،عرق به پیشانی اش نشست ،توران دستش را روی قلبش گذاشته و زیر لب گفت:«ثمره کجایی..»

روز یکشنبه،توران روی تخت خوابیده و نگاهش به پنجره دوخته شده بود، آفتاب به داخل تابیده و چمدان بسته ی او را روشن می کرد.پشت دستش به خاطر سوزن سرم کبود شده و ستاره اش قابل شناسایی نبود.آن بیرون بهار بود و درخت ها شکوفه زده بودند.پسر جوان باغبانی،در حالی که بوته ی گلهای بهاری را زیر درختی می کاشت،به نگهبان گفت:«مامان توران به خاطر دلتنگی برای دخترش مرد!»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یکشنبه غم انگیز اثر رزو سرس:آهنگی برای مامان توران» نویسنده «سمیه جعفری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692