امین پشت شیشه بزرگ بخش آی سی یو ایستاده است و به چهره آرام پدر چشم دوخته است. چهره ای که گذر زمان را در خطوط ریز و درشت آن می توان دید.
چت از طریق واتساپ
امین پشت شیشه بزرگ بخش آی سی یو ایستاده است و به چهره آرام پدر چشم دوخته است. چهره ای که گذر زمان را در خطوط ریز و درشت آن می توان دید.
دختر بچه سبزه روی چشم مشکی که موهای بلند خرمایی داشت، به مغازه تخت خواب فروشی چسبیده بود و با دقت به تخت خواب صورتی دخترانه نگاه میکرد.
ترافیک دیوانه کننده بود و زمان اصلاً نمی گذشت. انگار که روز نمی خواست از ظهر داغ دل بکند و جایش را به بعد از ظهری دلچسب بدهد. گویی خورشید عزمش را جزم کرده بود که اقتدارش را تا چله زمستان حفظ کند و اصلاً از وسط آسمان جُم هم نخورد.
اولین شب ماه رجب بود و ماه، تنها یک هلال باریک. هوای روستا پاکیزه بود، آسمان صاف و نه بخیل، که ستاره هایش را از کوچکترین و کم سو ترینش گرفته تا درخشان ترین، بر اهالی روستا عرضه می کرد، آن چنان که تفکیک آن همه ستاره از یکدیگر آسان نمی نمود.
«سروش تو هم فردا همراه من و علیآقا میای. لازم نیست چیز زیادی با خودت برداری، فقط یه ماسک و دستکش بردار!»