درب اتاق باز شد، ظرف غذا به داخل اتاق سرید، درب بسته شد و بازهم همان صدای کلیشه ای و پر تکرار پیچیدن صدای قفل در سرداب!
چت از طریق واتساپ
درب اتاق باز شد، ظرف غذا به داخل اتاق سرید، درب بسته شد و بازهم همان صدای کلیشه ای و پر تکرار پیچیدن صدای قفل در سرداب!
با صدای وحشتناکی متوقف می شوم. ماشین من با قدرت هرچه بیشتر به جسمی سخت برخورد کرده است.
زنی با بارانی قرمز، همان کسی که مرا درگیر رازِ پنهان خود کرده، هر روز، رأس ساعت چهار، وارد کافه میشود. با چکمههای پاشنه بلند، پلههای چوبی کافه را یکییکی بالا میرود و در جایگاه همیشگیاش، پشتِ میزی که روبهروی تک پنجره قدی قرار دارد، مینشیند.
۱
صبح هر دو ساکت روی صندوق تمرهندی در گوشهای از لنج نشسته بودند، ملوانها کیسههای برنج و صندوقهای تمر و چای را به لنج میبردند، دریای آرام او را آشفته میکرد.
مرد نگاهی به اطرافش انداخت. تمام آنچه از این زندگی طولانی جمع کرده بود، همین اتاق رنگ و رو رفته با یک فرش کهنه و قدیمی بود.
با سیم ظرفشویی افتادهبود جان قابلمهی بزرگ و داشت سوختگی ته آن را از بین میبرد. دستکش قرمزرنگش پُر بود از لکههای سیاهِ بزرگ. سینک که دو لنگه بود، در لنگهی راستش، چند استخوانِ گوسفند دیدهمیشد که کمی آغشته به خون بود.