• خانه
  • داستان
  • داستان «اینجا هنوز ساعت پنج است» نویسنده «مجتبی پورفرخ»

داستان «اینجا هنوز ساعت پنج است» نویسنده «مجتبی پورفرخ»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mojtaba poorfarokh

هنوز چند دقیقه‌ای‌‌ به ساعت پنج مانده. جلوی کاناپه‌ی زرشکی رنگ جلوی تلویزیون لم می‌دهم و تلویزیون را روشن می‌کنم و بوی کهنگی تمام خانه را پر می‌کند؛ تلویزیون پر از تکرار است؛ تیتر خبرها دست کم برای یک سال پیش‌اند؛ فقط عدد و رقم‌های مربوط به تعداد مرده‌ها و کشته‌های حوادث را بالا پایین کرده‌اند.

منزجر کننده است. صدای زنگ در می‌آید و از جا می‌پرم. دم در می‌روم و کسی جز پیرزن همسایه پشت در نیست. لامپ سوخته‌ای در دست دارد و از من می‌خواهد که عوضش کنم. حوصله ندارم. من منتظر ساعت پنجم؛ که نکند پستچی بیاید و نباشم، چون او فقط هفته‌ای یکبار به خودش زحمت می‌دهد و نامه‌هایم را می‌آورد. جواب پیرزن را سربالا می‌دهم و غرغرکنان می‌رود. دلم می‌سوزد؛  تقصیر ندارد. تنهاست. تنها کَسش پسر آسمان جل‌اش بود که آن هم او را تنها ول کرده و نمی‌دانم کدام گوری رفته. پیرزن می‌گوید پسرش رفته است کار بکند، اما این چه کاری است که از کل سال یک روزش را هم خانه نمی‌آید. در را می‌بندم. به فضای داخل خانه نگاه می‌کنم. هیچ چیز رنگ تازگی ندارد. پرده‌های رنگ و رو رفته، میز تلویزیونی که اگر دستی رویش بکشم یک‌ وجب خاک ازش بلند می‌شود و اتاقی که انگار توی آن نارنجکی ترکانده‌اند.

کنترل را برمی‌دارم و صدای تلویزیون را تا آخر کم می‌کنم و به نمایش صامت درون قاب خیره می‌شوم. هنوز چند دقیقه‌ای مانده است. پاهایم را با ضرب آهنگ خاصی تکان می‌دهم و آرام نمی‌گیرم. بلند می‌شوم و دم پنجره می‌روم. پرده را کنار می‌زنم و به بیرون نگاه می‌کنم؛ خورشید، رنگ طلایی‌اش را با نارنجی معاوضه کرده و کم کم چادر سیاه رنگش را بر چهره می‌کشد‌. پاییز همیشه همینطور است؛ زود تاریک می‌شود و همه چی رنگ تیرگی به خود می‌گیرد. رو برمی‌گردانم و ساعت را نگاه می‌کنم؛ پنج و نیم عصر. یکه می‌خورم. تماشای غروب خورشید حواسم را از ساعت پرت کرده و متوجه غیبت پستچی نمی‌شوم. از لا‌به‌لای شلوغی‌های اتاق، دفترچه تلفنم را پیدا می‌کنم و شماره‌ی ماریا را می‌گیرم. ماریا همسرم است. یک ماه و اندی است که بخاطر بیماری سخت پدرش به آلمان رفته. ما اغلب با نامه باهم در ارتباطیم و این تنها شماره‌ای است که از او دارم. که آن هم برای هتل محل اقامتش است. بوق نمی‌خورد؛ صدایی از پشت تلفن می‌گوید شماره اشتباه است و لب و لوچه‌م آویزان شده و ناامید می‌شوم. این دومین هفته‌ای است که برایم نامه نمی‌فرستد و از او خبری ندارم؛ لابد هفته پیش هم که پستچی نیامد به خاطر همین مسئله بود که من آن را گردن بیخیالی و حواس‌پرتی او انداختم.

دَرِ هال را باز می‌کنم و باد پاییزی گرمی به صورتم می‌خورد. حیاط پر از برگ‌های زرد و نارنجی است که با سیاهی شب درهم تنیده شده است. با هر صدایی که می‌آید، به هوای اینکه پستچی باشد از جا می‌پرم؛ اما ساعت از نیمه شب هم گذشته و من در انتظاری بیهوده به سر می‌برم.

 از قدم زدن و سیگار کشیدن‌‌های مداوم خسته می‌شوم؛ بدتر از آن‌ها چشم انتظاری است؛ چشم انتظار کسی بودن پدر آدم را در می‌آورد. روی پله می‌نشینم و سرم را رو به آسمان می‌گیرم. ستاره‌ای از دور چشمک می‌زند و لبخند نصف و نیمه‌ای روی لبم جاخوش می‌کند. پشت پلکهایم گرم می‌شود و به خواب می‌روم.

در خواب نامه‌هایی را می‌بینم که هر کدام سوار بر بال پرندگان در شهر می‌چرخند و در سبد جلوی هر خانه می‌ا‌فتند. از خواب می‌پرم. نیمه شب است.شاید هم نزدیک صبح. نمی‌دانم؛ روی پیشانی‌ام چند قطره عرق سرد نشسته و مثل دیوانه‌ها پابرهنه به سمت در می‌دوم. چشمم به صندوق نامه‌ی نصب شده روی در می‌خورد؛ عادت ندارم سال تا سال آن را باز کنم، چون نامه‌هایم را مستقیما از پست‌چی می‌گیرم. قفلش را باز می‌کنم و چندین و چند نامه روی زمین پخش می‌شود. هراسان و دست‌پاچه یک به یک نامه ها را وارسی می‌کنم. از میان نامه‌های اداره‌ی مالیات و چند نامه‌ی ناشناس دیگر، نامه‌ی ماریا را بیرون می‌کشم. آن را باز می‌کنم. تند تند می‌خوانم و خطوط را رد می‌کنم؛ پر از شرح دلتنگی‌های او در غربت است. چشمانم مثل ابرهای پاییز شروع به باریدن می‌کند و آسمان حیاط بارانی می‌شود. برگ‌های زرد و نارنجی به کف حیاط چسبیده و مچاله شده است. نامه را برمی‌گردانم. چشمم به تاریخ نامه می‌خورد و یک آن خشکم می‌زند؛ انگار بر بلندای کوهی ایستاده باشم و صاعقه‌ای مرا بخشکاند. تاریخ نامه برای یک سال پیش است. نامه‌ی دیگری را برمی‌دارم؛ آن نیز ...

به داخل خانه می‌روم. عقربه‌ی ساعت روی پنج ایستاده و تلویزیون  همچنان روشن است و دارد دوباره اخبارهای دیروز را پخش می‌کند. بارانی‌ام را می‌پوشم و برمی‌گردم داخل حیاط؛ می‌خواهم پیرزن همسایه را صدا بزنم، اما پشیمان می‌شوم. می‌دانم بابت رفتار دیروزم دلخور است و محل نمی‌دهد. به کوچه می‌روم. مدام فریاد می‌زنم و هیچکس از خانه‌اش بیرون نمی‌آید. چشمم به ویترین مغازه‌ی ساعت فروشی می‌خورد؛ عقربه‌ی همه‌ی ساعت‌ها جلوی عدد پنج متوقف شده‌اند. کمی جلوتر به کله پزی می‌رسم؛ پیرمرد کله‌پز بدون توجه به حضور من، کله‌های گوسفند را ردیف کرده و کز می‌دهد. جای خالی چشم روی جمجه‌‌ها مرا می‌ترساند و می‌دوم و از آن جا دور می‌شوم. تیغ آفتاب، آسمان را برش می‌دهد و پهنه‌ی نور همه جا را روشن می‌کند و صبح آغاز می‌شود. دنبال یک آشنا می‌گردم؛ پیدا نمی‌کنم و به ناچار به سمت خانه برمی‌گردم و وارد حیاط می‌شوم و در را از پشت قفل می‌کنم. حوض وسط حیاط پر از برگ‌های پوسیده‌ی خشک شده است؛ طوری که انگار هیچ حوضی از ابتدا در حیاط نبوده باشد. سرم را برمی‌گردانم تا از لای در کوچه را نگاه کنم، در قفل است و باز نمی‌شود؛ قفلی سیاه و زنگ زده. هر چه تکانش می‌دهم باز نمی‌شود. باز می‌ترسم و به داخل خانه می‌دوم. روی همه‌ی وسایل، مانند مرده‌ها ملافه‌ای سفید کشیده‌ شده است. تلویزیون دیگر خاموش است و خبر پخش نمی‌کند. صدای اخ و تف کردن‌های پیرزن همسایه نمی‌آید. خسته و درمانده از ماجراهای پیش آمده، ملافه‌ی سفید روی کاناپه‌ را برمی‌دارم و خودم را روی کاناپه می‌اندازم و ملافه‌ را تا بالای سر روی خودم می‌کشم. ناگهان تلفن زنگ می‌خورد؛ نیم خیز می‌شوم تا جواب بدهم که قطع می‌شود و روی پیغام‌گیر می‌رود؛ صدایی غریب و با لحن رسمی از پشت آن به گوش می‌رسد:

  • سلام. سرکار خانوم "ماریا.س" ، ما مدت زیادی در تلاش بودیم تا با شما تماس بگیریم تا آنکه شماره‌ منزلتان را پیدا کردیم. ‌خواستم عرض کنم اگر که این پیغام به شما رسید، هر چه سریعتر برای کارهای انحصار وراثت شوهر مرحومتان به اداره مراجعه کنید. وقت بخیر.

ملافه را محکم‌تر روی خودم می‌کشم و پشت پلکهایم گرم می‌شود و دوباره خوابم می‌برد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اینجا هنوز ساعت پنج است» نویسنده «مجتبی پورفرخ»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692