• خانه
  • داستان
  • داستان «يك قصه كوانتومي» نویسنده «رضا ارژنگ»

داستان «يك قصه كوانتومي» نویسنده «رضا ارژنگ»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

reza arjang

تقريبا بجز پنج شش نفر در طول تاريخ بشريت هيچكس زمان را بصورت غير خطي درك نكرده است! چه توضيح مضحكي چون توي فضاي بي‌زمان حتي تاريخ بي‌معناست! توي زمان غير خطي يا فضاي بي‌زمان يا مبدل به مكان شده!

همه رويدادها بي‌معنا هستند! در واقع تنها اجسام معنا دارند و زمان تنها يك توهم است. مثل آنچه انيشتن مي‌گويد.

وقتي من وارد چنين فضا و امولسيون فارغ از زمان شدم،‌بقيه برايم قابل درك نبودند! من هم براي آن‌ها غيرقابل درك شده بودم!

هيچكس نمي‌تواند تصور كند كه زن‌ها خيار هستند يا مثلا داشتن و خوردن جگر باعث ثروت مي‌شود. اين‌ها بيشتر خرافات بنظر مي‌رسند ولي به نظرم ابن سيرين عربي هم يكي از كساني بود كه فارغ از زمان و در مكاني بي‌انتها مي‌زيست!

اگر در اين مكان بي‌انتها قرار بگيريد، شما ديگر با ديگراني كه غرق محاسبه زمان هستند، ارتباط برقرار نمي‌كنيد!

در واقع شما از خواب زمان بيدار شده‌ايد. يك روباه هميشه زني است كه دلبستگي اندكي دارد، چه در خواب و چه در بيداري!

يك گربه چه در خواب و چه در بيداري دزد است و تنها آن‌ها كه بيدارند مي‌گويند چه حيواني كثيفي يا چه حيوان ملوسي! فارغ از اينكه گربه يك دزد است! پس با يك ديد كوانتومي معاني چيزها فرق دارد و تعبير خواب و بيداري يكي است!

چرا؟ چون خواب و بيداري يكي است! حتي بزرگان هم همين را گفته‌اند.

مثلا اين جمله: «همه خوابند آنگاه كه مي‌ميرند، بيدار مي‌شوند.»

اينگونه من، انيشتين و ابن سيرين عربي و چند نفر ديگر بيدار شده بوديم! البته قبل از مردنمان اين بيماري را در زمان كوانتومي درك كرده بوديم!

***

زنم فرياد كشيد: «بيدار شو لنگ ظهر است!»

پس تا اينجاي قصه خواب بود! حس كردم بدترين چيز اين است كه سر صبحي بي‌علت بيدارت كنند! شايد براي زن‌ها اين يك عادت است كه بيخودي شوهرهاشان را بيدار كنند. سحرخيز باش تا كامروا شوي! به نظرم تنها يك شعار است.

اتفاقا اگر بتواني تا ده يازده صبح بخوابي خيلي بيشتر حال مي‌دهد!

مخصوصا كه بيخودي بيدار شوي و هيچكاري هم نداشته باشي.

ما تنها زودتر بيدار مي‌شديم تا نان و پنير و كره و چاي بخوريم و بعد فكر كنيم كه ناهار بايد چه بپزيم؟ و احتمالا منظور از خلق انسان همين هدف والا بوده است!

و وقتي ناهار را كه كباب تابه‌اي يا چيزي در همين مايه‌هاست را كوفت كرديم، با خواب بعد از ظهر درمي‌يابيم كه هدف واقعي خلعت در واقع خواب بوده است نه بيداري!

***

زندگي روزمره به همين چرندي است! بدون دريافت كدهاي زيستن

زيستن به چند وعده غذايي، تمرگيدن جلوي تلويزيون و سريال‌هاي جفنگ و بيهوده غرق شدن در فضاي مجازي تقليل پيدا مي‌كند!

ما به يك بيداري قبل از بيداري مرگ واقعي‌مان نيازمنديم!

ما هركداممان توي يك عروسك بنام «من» گير افتاده‌ايم.

اين «من» همانطور كه كافكا مي‌گويد «بودن در يك جسم محدود هولناك است»

ما را دچار يك دلهره وجودي مي‌كند! بيشتر آدم‌ها اما از اين دلهره وجودي فارغند!

در يك ديد كوانتومي ما تنها به انسان‌ها چون مورچه‌هايي از فراي ابرها نمي‌نگريم!

در يك ديد فارغ زماني شايد در پس ديوارها يعني جاهايي كه نمي‌بينيم، ديگر روياهايمان باشد! و مرز خودآگاه و ناخودآگاه بهم ريخته باشد!

پس اگر ذهنمان مورچه‌اي نباشد و كمي وسعت ديد و ذهن داشته باشيم در عين حال كه «من» خويش را مي‌ستائيم. خود را چون يك ذره اتم‌وار از جسمي نامشخص كه هستي نام گرفته مي‌بينيم.

شايد اين جسم يا موجود بسيار عظيم «خداوند» باشد! شايد هم او هم تنها در دنياي بيكران ديگري گير افتاده باشد!

آيا زيستن همچون خواب مبهم و بي‌علت است؟ ممكن است چنين باشد! هرچند در تعاليم ديني اينطور نيست و گفته مي‌شود كه بيهوده آفريده نشده‌ايم!

اما آيا تعاليم ديني منشايي علمي دارند؟ نه!

اين‌ها هم ممكن است به ضرورت نيازمان براي عدم احساس بيهودگي در طول تاريخ شكل گرفته باشند.

اما خوبي همواره يك ارزش ستودني و بدي يك ضد ارزش است! شايد چون با خوب بودن همگان هركه از آسيب دور مي‌ماند! چنين قوانيني وضع شده خوبي مي‌تواند امنيت بيشتري بيافريند و بدي همواره با جدال و درگيري همراه است.

اما قرار نيست ما درباره بدي يا خوبي قضاوت كنيم.

به نظرم تنها بايد بفهميم معني خواب زندگي چيست و چرا ما اينجا هستيم؟

***

از بدنم بيرون آمده بودم و حالا مي‌توانستم ببينم كه مثل آدمكي روي تخت افتاده‌ام. بجاي زنم روباهي روي تخت جست و خيز مي‌كرد و كلي موش كف اتاق اين برو آن بر مي‌پريدند.

بعد روباه آمد توي اتاق پذيرايي و از توده كثافت بزرگي كه وسط اتاق ريخته بود، كمي خورد (اين حساب مشتركمان بود! دزد لعنتي!) موش‌ها هم دنبالش مي‌آمدند.

دليلي نداشت آن‌جا بمانم! موش‌ها معشوقه‌هايم بودند!

همه چيز مثل تجربه مرگ پيش از مرگ نبود! من در بعد ديگري غوطه‌ور بودم بعد بي‌زماني!

***

من از جمله آن آدم‌هايي هستم كه موقع راه رفتن دست و پايشان بهم گره مي‌خورد! و حتي توي ساده‌ترين كارهايشان مثل كفش پوشيدن، شانه زدن موهايشان و راه رفتن و از پله‌ها بالا و پائين رفتن راحت نيستم!

حتي ابتدايي‌ترين كارهاي روزمره براي من سخت است.

تصور كنيد وودي آلن دارد پله‌ها را يكي در ميان بالا مي‌رود تا جايزه يك جشنواره سينمايي را بگيرد!

دستكم اين تصوير براي من غير ممكن است!

من هم تقريبا همينطور بطور كلي شل و وارفته‌ام! و از انرژي دروني بالايي برخوردار نيستم.

راستي داشتيم يك داستان كوانتومي سرهم مي‌كرديم!

***

بعد بي‌دليل خاص توي ساحل يك دريا بودم.

صداي يك گله سگ را مي‌شنيدم كه داشتند نزديك مي‌شدند.

يك درخت خيلي بي‌ربط توس ساحل درآمده بود! وقتي به درخت رسيدم، از هر شاخه‌اش يك ميوه درآمده بود.

حالا سگ‌ها رسيده بودندو از ترسشان رفتم بالاي درخت.

سگ‌ها دوستانم بودند. اما معلوم نبود از جانم چه مي‌خواهند.

شروع كردم از ميوه‌هاي درخت خوردن. همه ميوه‌ها شيرين و آبدار و ملس بودند.

بايد سر درمي‌آوردم بعدش بايد چكار كنم.

حس كردم دارم از درخت مي‌افتم پائين!

اما يكهو زير درخت خالي شد و افتادم توي آب دريا انگار آب دريا زير ريشه درخت را خالي كرده بود و بعد همينطور كه ريشه‌هاي درخت را گرفته بودم به جاي نامعلومي مي‌رفتم!

***

زنم گفت: بسه ديگه كمتر چرت و پرت بنويس!

اين چرنديات به چه دردي مي‌خورند؟

من مي‌خواهم سردربياورم زنم به چه دردي مي‌خورد؟

موجودي كه مي‌خواهد مرتب كيك بپزد و غذايش را جا بيندازد و همه اين كارها را هم با چنان مشتقي انجام مي‌دهد كه گويي دارد كوه مي‌كند!

حميد نمك را بيار! حميد آرد را بيار. حميد بدو اين‌ها را چكار كنم؟ مي‌دانيد من از دنگ و فنگ بيزارم!

وضعيت ششم

***

وضعيت اول             زن مرده است          مرد زنده است

وضعيت دوم            زن زنده است           مرد هم زنده است

وضعيت سوم           زن زنده است           مرد مرده است

وضعيت چهارم                   زن مرده است          مرد هم مرده است

وضعيت پنجم           معلوم نيست كه كدامشان زنده‌اند و كدام مرده؟

اين وضعيت داستان ماست. يعني وضعيت پنجم!

زن و مرد بدلايل نامعلومي به ازدواجشان ادامه مي‌دهند.

زن مي‌رود توي آشپزخانه. مي‌پرسد برايت چاي بريزم

مرد نمي‌تواند جواب بدهد. چون مرده است. زن او را كشته.

بايد ببينيم چطوري

الف) چاق       ب) زهر                   ج) دارو                   د) ؟

خواننده مي‌توند هر جوابي را انتخاب كند. مرد مي‌گويد/ براي من هم چاي بياور زن سكته مي‌زند و مي‌ميرد! قبول دارم خيلي مسخره و كليشه‌اي است!

حالا مرد مجدد سرش را كه كمي بريدگي روي ناحيه گلو (تقريبا تا خرخره!) دارد را راست و ريس مي‌كند. بانداژ گردنش را متصل مي‌كند.

خون‌هاي دور و بر گردنش روي زمينرا با يك دستمال چركمرد پاك مي‌كند!

و مي‌رود توي آشپزخانه زنش را كه تقريبا شبيه يك خوكچه هندي هفتاد و چند كيلويي است را صدا مي‌زند/ اقدس، اقدس!

دقيقا دوباره بيشتر صدايش نمي‌زند. چون زن نه خوشگل است. نه خوش اخلاق است و تازه معلوم نيست چطوري يواشكي گلوي شوهرش را تا خرخره بريده است؟

وقتي اين زوج را مي‌بينم، پاهايم، يعني پاچه شلوارم تا حوالي زانو خيس است و دقيقا توي پذيرايي يا هال يا هرچه اسمش را مي‌خواهيد بگذاريد! خانه آن‌ها هستم. چون به نظرم تازه از دريا درآمده‌ام!

مرد مي‌پرسد: براي شما هم چاي بريزم؟

جالب است كه اصلا نمي‌پرسد: من كه هستم؟

زن كه دليل موجهي براي سكته‌اش نداشته دوباره زنده مي‌شود.

مرد همانطور كه دارد براي هر سه نفرمان چاي مي‌ريزد

مي‌گويد: اه عزيزم دوباره تو زنده شدي؟

بعد هر سه نفرمان در حاليكه دارم چاي مي‌نوشيم، دنبال چيزي براي گفتن مي‌گرديم!

زن مي‌گويد: شما داستان‌نويس خوبي نيستيد! چون ما بي هيچ علتي هي مي‌ميريم و هي زنده مي‌شويم! موضوع واضحي در كار نيست.

مرد يك حبه قند مي‌اندازد توي دهانش و مي‌گويد: حتي فيلمساز خوبي هم نيست!

من فيلم‌هايش را توي آپارت ديده‌ام! چنگي به دل نمي‌زند!

***

«نام فراموش شده يك داستان» يا «چرا زن‌ها نمي‌فهمند نويسندگي مهم‌تر از آشپزي است» وقتي براساس دنياي كوانتومي زندگي مي‌كني نه براساس دنياي تاريخ و جغرافيايي. فهم بقيه برايت مشكل مي‌شود بقيه يا توي تصاوير بيرون هستند يا تصاوير و صداهاي تلويزيون راديو و اينترنت. آن‌ها دلايلي دارند كه تو نمي‌فهمي! تو هم دلايلي داري كه توضيحش براي آن‌ها بي‌فايده است. چون تصاوير ناظري مي‌خواهند! خداي آن‌ها هرچه گنده باشد نمي‌تواند به تو دستوري بدهد چون دنيايش اسطوره‌اي است! نه كوانتومي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «يك قصه كوانتومي» نویسنده «رضا ارژنگ»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692