• خانه
  • داستان
  • داستان «من، عمو، ماهرخ شمس» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

داستان «من، عمو، ماهرخ شمس» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

من و مادرزنم در یک جنگ دیرین نا تمام در گوشه ای از شهر، زیر سقف یک عمارت بزرگ زندگی می کنیم. بله درست حدس زده اید من یک داماد سرخانه هستم. بگذارید بیشتر از مادر زن عزیزم برایتان بگویم. زنی که حساب همه چیز را دارد و همه ی کارهایش با برنامه ریزی پیش می رود.

فراموش نکنید که من هم خیلی دست و پا بسته نیستم و تا حالا توانسته ام از حمله های او جان سالم به در ببرم و با تدبیر خودم به مقاصد استراتژیک مهمی دست یابم. خوب است که خیالتان را راحت کنم تا بدانید که من و مادرزنم  زیر آن سقف زیبا ظاهرا هم دیگر را دوست داریم و زندگی مسالمت آمیزی در پیش گرفته ایم ولی ته دلمان مثل روز روشن است که روزی این جنگ ناتمام برنده ای خواهد داشت و طرف مغلوب باید اعلام شکست کند.

ماهرخ شمس (نام مادرزنم است) زنیست با قد بلند و شانه های پهن، موهای رنگ شده که به زردی می زند، ابروهایی که تتو شده اند که به فیس و افاده هایش می افزاید، صورت کشیده و بینی عقابی با چشمانی به سان گرگ که برق تندی در عمقش خانه کرده و به همه چیز و همه کس جز هلن که همسر من است با دیده ی تحقیر می نگرد. این نگاه را از اجداد قجریش به ارث برده همان اجدادی که دودمان ایران را به باد داده و یک شتر بزرگ را در نقشه ی جغرافیا تبدیل به یک گربه کردند ولی او عکس همه ی آن شاه گربه ها را به دیوار زده و با افتخار و غرور نگاهشان می کند. در بین شاهان قجر، عکس آن خواجه ی تاجدار بیشترین شباهت ممکن را به ماهرخ شمس دارد. ماهرخ شمس نیز چون  جد بزرگ تاجدارش لب های باریکی دارد که یک سری دندان ریز را پشتشان پنهان کرده و سمت راست لبش یک خال سیاه قرار دارد که بر خلاف خال مهرویان به او خباثت بیشتری بخشیده. ماهرخ شمس هر لحظه آماده ی دریدن است کافیست تا لب تر کند یا گوشه ی چشمی بچرخاند تا مردان خطرناکی که به خدمت گرفته هر امری را برایش به انجام رسانند. آن مرداها حتی اگر لازم باشد می توانند خروس را به تخم کردن وادارند. از راننده گرفته تا نگهبان خانه و حتی آشپز همگی از ارازل و اوباش سطح یک شهراند که با یک نگاه پیر زن حاضرند هرکسی را به خاک و خون بکشند. شما خواننده ی محترم باید بدانید که راه رفتن در خانه ی او دل شیر می خواهد. تصورش را بکنید که چه ملاحظاتی را باید در زندگی در این خانه مد نظر قرار دهم زیرا هر لحظه آماده ام که مورد غضب قجری قرار گیرم. روزی که ماجرای دوستی من و هلن را فهمید آن قدر توسط آدم هایش اذیتم کرد که روزگار برایم تیره و تار شد و چیزی نمانده بود تا قید هلن را برای همیشه بزنم البته باید اعتراف کنم که اگر حمایت های هلن نبود اکنون اینجا نبودم تا ماجرایم را برایتان تعریف کنم.

شاید در داستان دیگری ماجرای عجیب آشناییم با هلن و مکافاتی که با مادرش داشتم را برایتان تعریف کنم. داستان امروزم شرح یک مصیبت بزرگ است. فعلا شما تا همین جا بدانید که من یک پسر پایین شهری هستم که توانسته دل یک دختر پولدار با مادری قلدر و خطرناک را بدست آورد و بر خلاف میل مادر ظالمش با او ازدواج کند. همسرم هلن دختری معصوم است که ماهرخ شمس در برابر او ضعف مطلق دارد و آن ضعف تنها نقطه ی اتکای من در عمارت مرمرینشان است. اجازه دهید همه چیز را از همین  امروز که به تازگی همراه همسرم از ماه عسل بازگشته ام تعریف کنم. در راه بازگشت از سفر به هلن قول دادم که او را به خانه ای که در آن بزرگ شدم، ببرم.

 ای کاش که هزار بار لال می شدم و هرگز از آن خانه ی جهنمی حرفی نمی زدم. این حرف به گوش ماهرخ شمس هم رسید. هلن و مادرش تا امروز هیچ یک از اقوام مرا ندیده اند. البته که ماهرخ شمس هرگز علاقه ای به آشنایی با آن ها نداشته و این امر برایم بسیار خوشایند است. من هیچ یک از اقوامم را در مراسم نامزدی و ازدواجم دعوت نکردم اما، هلن دست بردار نبود و برای شناخت آن ها سماجت شدیدی به خرج می داد. نمی دانم چرا این قدر دوست داشت تا با اقوام من آشنا شود.

من  از بچگی در خانه ی عمویم بزرگ شده بودم و تنها قوم و خویش من عمو و خانواده اش بودند. نه این که دوستشان نداشته یا قدر ناشناس باشم ولی ترسم از آبرویم بود. می ترسیدم که عمو حرفی بزند یا حرکتی کند که باعث آبروریزی شود. عمو را در مراسم ازدواجم دعوت نکردم تا بهانه دست مادرزنم ندهم. درست است که عمو مرا بزرگ کرده بود اما دلیل نمی شد تا به او اجازه ی خراب کردن زندگیم را بدهم. بدتر از آن هم این بود که مبلغ زیادی بابت خرج و مخارج ازدواج و ماه عسل به او بدهکار بودم و در شرایط فعلی توان و اراده ی لازم را برای پس دادن بدهیم نداشتم. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که ماهرخ شمس به راننده می گوید تا ماشین را حاضر کند. می دانستم که اگر راننده را همراهمان بفرستد آدرس را به خاطر خواهد سپرد و این می توانست به فاجعه منجر شود. ماهرخ شمس هیچ وقت نباید بفهمند که خانه ی عمو کجاست. از طرف هلن نگرانی نداشتم. می دانستم که اگر او را دو کوچه آنطرف تر رها کنم حتما گم خواهد شد. به بهانه ی خوب بودن هوا و قدم زدن عاشقانه هلن را راضی کردم تا مادرش را قانع کند که از خیر فرستادن راننده منصرف شود. وقتی که از خانه بیرون می رفتم نگاهم با نگاه عاقل اندر سفیه راننده گره خورد. لبخند تلخی به من زد و به حیاط رفت و ماشین را دستمال کشید.

خان اول را از سر راه گذرانده بودم. حال باید هلن را قانع می کردم که از خیر دیدار عمو نیز بگذرد و امروز را تنها به گشت و گذار سپری کنیم. در خیابان دستش را گرفتم و فشردم. نگاه مهربانش به عمق چشمانم گرما داد. بوی باران سحرگاهی در کوچه باغ مقابل عمارت مرمرین ماهرخ شمس حالتی نشاط آور داشت به همین بهانه گفتم:

_امروز هوا خوبه بیا بریم کوه.

_کوه؟ الان؟ نه من لباس مهمونی تنمه. می ریم خونه ی عموت.

_خب می ریم مهمونی خونه ی دوستام.

_نه من می خوام عموت رو ببینم. باید خونه ی بچگیت رو بهم نشون بدی. می خوام ببینم کجا بزرگ شدی.

_ببین عموم خیلی آدم جالبی نیست. اصلا چه اهمیتی داره که کجا بزرگ شدم؟ جایی که من ازش می یام در حد تو نیست.

_یعنی چی در حد من نیست؟

_جای جالبی نیست. کثیفه. آدماش با شما فرق دارن. الان اول ازدواجمونه باید جاهایی بریم که دلمون شاد شه نه این که حالمون گرفته شه.

_من اگه خونه ی عموت رو نبینم حالم گرفته می شه. حتما باید خونه ی عموت رو نشونم بدی وگرنه به مامانم می گم که زیر قولت زدی.

نام مادرش را که برد دیگر کاری از دست من ساخته نبود. انگار باید تا آخر عمر یک لولوی سر خرمن داشته باشم. بالاخره بعد از چند ساعت خیابان گردی به خانه ی عمویم رسیدیم. دیدنش برای من هم تازگی داشت. زندگی کوتاهی که با هلن در عمارت مرمر آغاز کرده بودم باعث شده بود تا این خانه را به کلی از یاد ببرم. انگار به دنیای عجیبی پا گذاشته بودم. دری کوچک و کوتوله با تنه ی زخم خورده ی آبی که طی سال ها پوسیده و مملو از یادگاری و برچسب های تبلیغاتی بود. محله ی تنگ و تو سری خورده و همسایگی با خانه هایی به مراتب فرودست و چرک گرفته که یکی بیشتر از دیگری با خلوص و صداقت به تفاوت فاحش طبقه ی من و هلن شهادت می دادند. وسط ظهر هوا مثل همیشه در محله های پایین شهر گرمتر از کوچه باغ‌ های اعیان نشین بود. انبوه ماشین های کهنه ی پارک شده در آن محله ی تنگ آن جا را بیشتر به یک پارکینگ عمومی شبیه کرده بود. کنار درب خانه جای شیرابه ی کیسه ی آشغال به جا مانده بود و گربه ی سیاه لاغری که موهای سرش به صورت سکه ای ریخته بود و دم گردش را می چرخاند از بالای دیوار خانه به دقت نگاهمان می کرد. معلوم بود که از سوءهاضمه رنج می برد. "خب بیا اینم خونه ای که توش بزرگ شدم. بریم دیگه. دیدنیا رو دیدی." " نه باید بریم داخل"

هلن بی اعتنا به من زنگ خانه را زد. خدا را از دل و جان خواندم و آرزو کردم که کسی در خانه نباشد. یک دقیقه گذشت و به نظر رسید که خدا دعایم را اجابت کرده. اما درب باز شد. زن عمو با قامت خمیده ی کوتاهش با چادر کودری درب را باز کرد و صدای غژغژ لولا را درآورد که دلم را لرزاند. دماغش مثل روزهای جوانیش به یک هویج کوچک سرخ شکسته شباهت داشت که در این سن تنها یک عینک ذره بینی رویش اضافه شده بود. به زحمت راه می رفت. با دیدن من و هلن برق شادی در چشمان مات آب مرواریدیش درخشید و قربان صدقه مان رفت. "به به ببین کی اومده. چه عجب. خوش اومدید عزیزای من. الهی فداتون شم. چرا تا الان نیومده بودی مادر؟ چقدر عروسمون خوشگله. ای جونم بیا ببوسمت." داخل شدیم و از کنار باغچه و حوض هشت ضلعی پر از ماهی قرمز گذشتیم، دور تا دور حوض را گل دان های شمع دانی چیده بودند و در کنارش، باغچه قرار داشت که پر از گل های رز و نسترن بود. هلن از فضای حیاط خوشش آمد و با موبایلش از حوض ماهی و باغچه عکس گرفت. پنجره ی نشیمن به روی حیاط باز بود و می شد داخل خانه را دید.

هنوز در حیاط بودیم که از پنجره عمو را دیدیم، روی شکم خوابیده و متکای دراز قرمزی را زیر سینه گرفته بود و ما را نگاه می کرد. یک عرق گیر کهنه ی زرداب گرفته که به بیجامه ی راه راه سفید و قهوه ای  کهنه متصل بود، بر تن داشت و سر کوچک تهی از مویش  به هیبت یک گلابی زرد بی نقص انعکاس طلایی نور خورشید را به ما نشان می داد. در همان لحظه به ما لبخند زد و دندان های زردش نمایان شد. داخل اتاق شدیم. زن عمو، از نو هلن را در آغوش و او را مثل مسلسل زیر بوسه های آب دارش به رگبار گرفت. عمو در همان حال دراز کشیده کمی خود را تکان داد، گل فرش را خالی کرد، به گوشه ای خزید، متکای درازش را با خود به همان گوشه برد و روی زمین جا خوش کرد. نگاه عمو به چشمان پشت عینک زنش دوخته شد.

_به به چه عجب. بالاخره اومدید. خوش اومدید. عروسمونم با خودت آوردی. دخترم ببخشید من حالم خوب نیست مجبورم اینطوری روی زمین دراز باشم. ماشالله چه دختر خوشگلی. به زنش نگاه کرد و گفت ولش کن. یه دقیقه برو به بچه ها زنگ بزن بگو مهمون داریم.

_تلفن خرابه.

_خرابه؟ خرابه که خرابه. برو خونشون بگو مهمون داریم. یالله بدو.

_بذار اول از این بچه ها پذیرایی کنم بعد..

­_اینا که غریبه نیستن یه کم استراحت می کنن تا تو برگردی. زود باش برو.

متوجه وخامت اوضاع شدم و شستم خبردار شد که الان همه ی فامیل را برای دیدن زنم به اینجا می کشند و تتمه ی آبرویم پیش هلن خواهد رفت. گفتم: "نه ما زیاد اینجا نمی مونیم. اومدیم یه سر بزنیم و بریم. ایشالله بعدا مزاحم می شیم." زن عمو توجهی نکرد و مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند و نتوان آن را خنثی کرد از اتاق خارج شد. چیزی نمانده بود تا همه ی آن هایی که در جشن عروسی نبودند مثل مور و ملخ به اینجا بیایند. همه اش تقصیر خودم بود که زنم را اینجا آورده بودم. این دردسر را من ساخته بودم و کسی را به خاطرش نمی توانستم شماتت کنم. از اول باید دروغی سر هم می کردم و می گفتم که تمام خانواده ام را در تصادفی از دست داده ام اما الان دیگر خیلی دیر شده بود. مثل ملخی که خودش وارد لانه ی مورچه ها شده باشد بیرون آمدنم با خدا بود.

عمو کمی روی زمین خزید، موقعیتش را تغییر داد، لبخند زد و به هلن گفت: "ببخش دخترم که اینجوری رو به شکم جلوتون دراز کشیدم." سپس پاهایش را بالا و پایین کرد و پاچه های بیجامه اش به پایین سرید و پاهای زرد لاغر خالدارش نمایان شدند. دستانش را زیر چانه ی بزرگش تکیه گاه کرد و باز لبخند زد. یک ردیف دندان  کج و تو در توی زرد شده با لثه های افت کرده و به ریشه ی دندان رسیده با سوراخ های سیاهی که به فساد آن دندان ها مهر تایید می زدند، نمایان شد. صورتش به کله ی گوسفند در دیگ کله پزی شبیه بود، ابروهای کم پشتش در صورت ماتش به زحمت دیده می شد، خال سیاه موداری روی گوش راستش به من سلام آشنایی داد. همیشه با آن خال زشت مشکل داشتم چون روی اعصابم راه می رفت و این بار آمده بود تا با زنم آشنا شود. عمو رو به من کرد و گفت: "تو که مهمون نیستی پاشو برو آشپزخونه. هم چایی بریز، هم میوه بردار بیار واسه عروسم. هندونه هم تو حوض گذاشتم بذار بچه ها برسن قاچ می کنیم، می خوریم." گفتم: "نه عمو جان ما زیاد این جا نمی مونیم. لازم نیست زحمت بکشید." با تحکم پدرانه به من رو کرد و گفت: "می ری چایی بیاری یا می خوای هی بشینی مزخرف بگی؟" هلن کنار پنجره پیش من نشسته بود، با شنیدن این حرف لبخند شیطنت آمیزی زد.

سرافکنده شدم و با خجالت از جایم بلند شده و به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه تنها دو اتاق با پذیرایی فاصله داشت و بعد از درب ورودی در سمت راست سرسرا با درب شکسته ی گشوده، خودش را معرفی می کرد. وارد آشپزخانه شدم. بوی خوراک بادمجان مانده و ادویه همراه با بخار سماور و چای دم کشیده مرا به دوران کودکیم برد که همراه عموزاده ها در همین آشپزخانه روی همین موکت سبز کهنه غذا می خوردیم و بازی می کردیم. سراغ استکان ها رفتم، تمامشان کثیف و جرم گرفته بودند. آخر با چه رویی در این استکان های کثیف می توانستم چای بریزم. آب داغ را باز کردم و تا جایی که زورم رسید و توان داشتم استکان ها را شسته و برق انداختم. درب یخچال را باز کردم تا میوه بردارم. میوه ها درجه یک نبودند و نمی توانستم آن ها را برای دختر ماهرخ شمس ببرم برای همین هم از خیر میوه گذشتم.

صدای خنده ی عمو را با زنم از آشپزخانه شنیدم. سردرگم شدم و سریعا با سینی چای پیششان بازگشتم. زنم جواب لبخند عمو را با خوش رویی داد و پرسید: "خدا بد نده. چی شده که نمی تونید بشینید؟" عمو حالت جدی به خودش گرفت و با لبخند ریزی گفت: "یبوست دخترم. آدم رو اذیت می کنه و در نهایت می شه شقاق و بواسیر. این یبوست کوفتی کلا تو خانواده ی ما ارثیه. این شوهرتم از همین گروهه. آخرشم می شه مثل من. نه می تونه بشینه. نه می تونه به پشت دراز بکشه و نه می تونه مثل آدم برینه. بدبختی اینه که نمی دونه چه غذایی بخوره که به سختی تو توالت تاوانش رو پس نده. مکافاتیه واسه خودش. خوش به حال هرکسی که با خیال راحت می خوره و می رینه. ریدن هم واسه خودش نعمتیه اگه قدرش رو بدونی." هلن سرخ شد. دلم می خواست جفت پا روی شکم عمو می پریدم و تمام استکان های چای را بر سرش خرد می کردم و آن چند روز زندگی پر مشقت باقی مانده اش را هم ازش می گرفتم. هیچ وقت در زندگیم تا این حد خجالت زده نشده بودم. خواستم بحث را عوض کنم که عمو پرسید: "وضع تو چطوره؟ اونجات سالمه؟ زنت می دونه تو هم اهل بخیه ای؟" هلن با نگرانی نگاهم کرد. گفتم: "دیرمون شده. اگه ممکنه بریم." صدای باز شدن درب شنیده. زن عمو تنها برگشته بود.

عمو با دیدن زن عمو در حیاط فریاد زد:

_پس بچه ها کجان؟

خونه نبودن.

انگار دنیا را به من داده باشند. گفتم "خیلی حیف شد. انشالله دفعه بعد می بینیمشون."  زن عمو گفت: "گفتم خونه نبودن نگفتم که نمی یان. همشون با هم رفته بودن باغ الان تو راهن. بهشون خبر دادم که شما اینجایید واسه همینم دیگه خونشون نمی رن و دارن می یان اینجا". آمدن آن ها به این معنا بود که حالا حالا ها نمی توانستم از این مخمصه نجات پیدا کنم. باید قبل از آمدن آن ها دست به کار می شدم. به زن عمو گفتم: "آخه اونا الان خسته ی راهن نباید بیان اینجا اذیت شن. تو رو خدا بهشون بگید که ما رفتیم و دفعه ی بعد می یایم و سر فرصت باهاشون حرف می زنیم." تا زن عمو خواست جواب دهد، صدای باز شدن در حیاط شنیده شد. دختر عمو ها با بچه ها و شوهرانشان و حمید پسر عموی هم سنم که بیشتر زندگیم با او گذشته بود، وارد خانه شدند.

معلوم بود که چند روزی را در باغ گذرانده بودند. لباس هایشان خاکی و موهایشان به هم ریخته بود. با چشمان کنجکاو از شیشه ی پنجره به ما نگاه می کردند. بچه هایشان جیغ و داد به راه انداخته بودند و کنار حوض می دویدند. بالاخره داخل خانه شدند. بوی گند عرق بدن و تیزی جوراب مردانه، مشامم را می زد، بدتر این که باید با این ها روبوسی هم می کردیم. دختر عمو ها زنم را محاصره کرده و مثل اقوام آدم خوار به قربانی خود نگاه می کردند. حمید کنار من آمد و با ناراحتی از اینکه در عروسی من شرکت نداشته گلایه کرد که "خیلی نامردی. این رسمش نبود ما رو تو عروسیت دعوت نکنی."

هلن گفت: "به ما گفته بود شما ها مسافرتید و نمی تونید بیاید"

عمو متکایش را زیر گردنش جا به جا کرد و با چشم غره ای که به من نشانه رفته بود گفت: "دخترم به نظرت با این وضعیت من می شه رفت مسافرت؟" که حمید در همان لحظه به دادم رسید و گفت: "انصافا با این وضعیت عروسی هم نمی شه رفت آقاجون." به وضعیت عمو نگاه کردم که نوه هایش دورش را گرفته بودند، خنده ام گرفت و گفتم: "برای همینم نخواستم بهتون زحمت بدم، بعدش هم مراسم خیلی خودمونی بود. هیچ کسی رو دعوت نکرده بودیم. اصلا هنوز هیچ جا هم برای مهمونی نرفتیم و اولین جایی که اومدیم خونه ی  شماست. هلن هم خیلی دلش می خواست که اول از همه شما رو ببینه." زن عمو گفت: "زنت از خودت با معرفت تره. قربونش برم من. ناهار چی دوست دارید درست کنم؟" قبل از اینکه بخواهم جوابی بدهم عمو گفت: "زنش صد برابر از خودش با شعور تره. کلا حیف این دختر واسه این نمک نشناس" حمید و دامادها خندیدند. هلن هم انگار خیلی بدش نیامد، واقعا نمی دانستم چه باید بگویم فقط رو به زن عمو کردم و گفتم: "ناهار نمی خوریم زود می ریم. چند جای دیگه هم باید سر بزنیم."

عمو: بیخود. تو که بابا و نه نه نداری، از ما نزدیکترم کسی رو نداری کجا می خوای بری؟ شما جایی می خوای بری هلن خانم؟

هلن: نه اصلا هیچ برنامه ی خاصی نداریم.

عمو: پاشید یه آهنگی چیزی بذارید یه کم بچه ها برقصن. اون تنبکم بیارید مادرتون ضرب بگیره. حمید پاشو بابا برو تو حیاط بساط جوجه رو ردیف کن. این یارو رو هم با خودتون ببرید کمتر مزخرف بگه.

با حمید و داماد ها به حیاط رفتیم و روی منقل بساط جوجه کباب راه انداختیم. دامادها و حمید سر به سرم می گذاشتند و خنده های ریزی که نشان از تحقیر شدنم داشت نثارم می کردند. کیفشان کوک بود. زجر کشیدنم را می دیدند و حس برتریشان ارضا می شد. داخل خانه، بچه ها برای هلن می رقصیدند و صدای تنبک زن عمو با آواز بی محتوای حمومی آی حمومی خاک تو سرت حمومی حتی کمر عمو را هم به قر دادن انداخته بود. دیدم که هلن در حال بشکن زدن است و می خندد. سیخ های جوجه که کباب می شدند حمید گوشت هایشان را جدا می کرد و آن ها را در یک قابلمه رویی زهوار در رفته می ریخت که نکبت از سر و رویش می بارید. وقتی به داخل خانه برگشتیم سفره پهن شده بود و زن ها دور تا دورش نشسته بودند. عمو سر سفره نشسته بود و یک بطری عرق کشمش هم در مقابلش بود که با دیدن من گفت: "بیا مثل قدیما یه گلویی تر کنیم پسر"

هلن: مگه اینم می خوره؟

حمید: می خوره؟ پای عرق رو این مارمولک تو خونه ی ما باز کرد. اون روزا تازه اولین شکست عشقی رو خورده بود، هر روز خدا گریه می کرد. فکر می کرد با خوردن این، همه چیز یادش می ره ولی داداشمون جنبه نداشت. وقتی سگ مست می شد، پاک قاطی می کرد و حال خودش رو نمی فهمید. البته اینو بگما اصلا خطرناک نبود مثل بچه های خوب یه گوشه آروم می نشست و می رفت تو هپروت ولی یه بار اونقدر حالش بد شد که شلوارش رو کثیف کرد و نفهیمید.

عمو باصدای رعشه آوری خندید و از پی او همه خندیدند، حتی بچه هایی که اصلا نفهمیدند موضوع چه بوده. از خجالت داشتم از حال می رفتم. حتی نمی توانستم به چشمان هلن نگاه کنم. پیش او و مادرش بارها سوگند خورده بودم که هیچ وقت در زندگیم لب به زهرماری و سیگار نزده ام. عمو باز هم شروع کرد به حرف زدن: "یادش بخیر این بچه توی هیچ چیزی تعادل نداشت." دختر عمو ها هم کم کم رویشان باز شد و از خاطرات عشق های گذشته ی من، یا کتک کاری هایم در محله خاطره هایی برای هلن تعریف کردند که باعث شد بهت و حیرت وجودش را بگیرد و با تعجب و ناباوری نگاهم کند. کار داشت بیخ پیدا می کرد و هر لحظه ممکن بود از روزی که به خاطر کتک کاری دستگیر شده بودم هم چیزی بگویند که عمو بحث را عوض کرد. نگاه هلن بیش از هر چیزی بر من سنگینی می کرد.

عمو مثل ماری زخمی روی زمین خزید و در راس سفره جای خودش را تثبیت کرد و به همه دستور خوردن غذا داد. مصیبت دیگری از طرف عمو به بار نشست. او عادت داشت هنگام غذا خوردن ملچ و ملوچ کند و بلند آروغ بزند. داماد ها هم برای احترام یا تقلید این کار را می کردند. حتی دختر عمو ها و بچه ها هم از آروغ زدن امتناعی نداشتند اما، هیچ کدامشان به شدت و قدرت عمو در این کار تهوع آور تبحر نداشتند. جوجه ها را با دست به نیش کشیدند و سر و صورتشان را چربی مرغ پوشانده بود. انگار که از قحطی آمده باشند. هلن قاشق و چنگال در دست گرفت و با متانت، بی توجه به محیط پیرامونش شروع به غذا خوردن کرد. هر آروغ و صدای ملچ و ملوچ و هارمونی فالش هورت کشیدن نوشابه پتک سنگینی بود که سر سفره بر شرف و آبروی رفته ی من کوفته می شد. مهمانی لعنتی با تمام مزخرفتاش هنگام غروب به پایان رسید. از درب نفرین شده بیرون آمدیم. بعد از خداحافظی و قول دادن که بازهم به آن ها سر خواهیم زد یا روزی دعوتشان می کنیم، بیرون‌ آمدیم اما، مصیبت بزرگ تری آن بیرون منتظرمان نشسته بود. راننده ی ماه رخ شمس ما را تعقیب کرده در مقابل خانه ایستاده بود و یک پاکت در دست داشت. پاکت را به حمید داد و به من و هلن گفت که ماشین آماده است. خشکم زده بود. نفهیدم که درون آن پاکت چه بود.

داخل ماشین دست زنم را گرفتم و گفتم: "عزیزم ببخشید که تو رو آوردم توی این خراب شده. گفتم که زیاد نمونیم." هلن آشفته شد و دستش را کشید "خجالت بکش. اونا خانوادتن. خوب یا بد تو حق نداری به اونا توهین کنی. من جز خوبی ازشون ندیدم. عموت واقعا مرد خوب و دوست داشتنیه. ندیدی زن عمو با اون سنش به خاطر من و تو چه سفره ای چید. اینه مزد زحمتایی که برای بزرگ کردنت کشیدن؟" خشکم زد. فکر نمی کردم او همچین برداشتی از آن ها داشته باشد. هنگام برگشت به عرقی فکر می کردم که از خوردنش امتناع کرده بودم و آروغ هایی که در دل داشتم و نزدم. داشتم به این فکر می کردم که چه روز خوبی را پشت سر گذاشتم که یاد آن پاکت افتادم. از راننده پرسیدم: "قضیه ی اون پاکت چی بود؟" با نیشخند معناداری جواب داد: "خانم خانواده ی محترم شما رو یک شنبه شب برای صرف شام دعوت کردن."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «من، عمو، ماهرخ شمس» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692