• خانه
  • داستان
  • داستان «قهوه‌ای تلخ» نویسنده «مهناز پارسا»

داستان «قهوه‌ای تلخ» نویسنده «مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahnaz parsaa

ماجرا از آن شب شروع شد. از همان شب که مهشید قهر کرد و رفت خونه ی مامانش. همان شبی که باران می بارید، همان شبی که دعوایمان شد. همانشب که من دچار سردرد شدم. اولش سردرد داشتم و بعد جرقه های چشمی جلو چشمم به حرکت در آمد.

مجبور شدم روی کاناپه دراز بکشم و چشمایم را ببندم. لوستر هال روشن بود و نوری روشن و زرد ازش می تراوید. مهشید با قیافه ی ناراضی روی صندلی نشسته بود و ناخن هایش را سوهان می زد، گاهی به من نگاهی می انداخت. لحظه ای بعد سوهانش را کنار گذاشت و بلند شد.

روی تخت خوابیده بودم چشمایم بسته بود با این حال حس می کردم که مهشید حالا پشت میز آرایشش نشسته و لنز چشمش را برداشته و توی ظرف آب مخصوص انداخته است. چشمهایم را باز کردم؛ با نیمی از بینایی ام می دیدم. رنگهای زیگزاگ درخشان ، نصف دید چشم مرا از بین برده بود. چشمایم را بستم که دیدم بهتر بشود.

 چشمهایم را که دوباره باز کردم دیدم که مهشید رفته.. من همچنان چشمم پر از جرقه بود. حالا جرقه ها آنقدر زیاد شده بود که دیگر اتاق ، لوسترِ درخشان و میز آرایش مهشید را با آن همه عطر و رژ لب و خرت و پرت نمی دیدم. خطوط درهم مقابلم رژه می رفت. جرقه های زرد ، نارنجی ، قرمز و آبی به شکل خطوط زیگزاگ در مقابل چشمم در حرکت بود و حرکاتی موزون و پر تنش داشت. چشمایم را دوباره بستم. مهشید گفت: مگه دروغ می گم؟ به پر قبات بر خورده؟ 

وقتی دکتر معاینه ام کرد گفت: میگرن چشمی داری و اگر عصبی بشی، اوضاعت بدتر می شه و باید سعی کنی که بر اعصابت تسلط پیدا کنی و همیشه آرامش داشته باشی.

 خوب مگه با مهشید می شد من آرامش داشته باشم؟

اوایل زندگی مان، مهشید دختر ایده آل من بود. در یک مهمانی باهاش آشنا شدم و جذابیتی داشت که چشمم را گرفت، دختر خوشگل و مهربانی معلوم می شد. مادرم با ازدواج من و مهشید مخالف بود. مدتی مردد بودم ولی بلاخره دل به دریا زدم و رفتم خواستگاری اش. مراسم نامزدی گرفتیم. مهشید توی لباس سفید عروسی که از فرانسه سفارش داده بود ، با آن موهای جمع شده بالای سرش ، لبهای قرمز، اندام کشیده و لاغر و ناخن های مانیکور شده ی صورتی اش معرکه شده بود. وقتی خطبه ی عقد را خواندند با صدای نازک گفت: با اجازه ی پاپی جون و مامی جون ، بعله! صدای سوت و کف بلند شد.. مادرش یک آپارتمان دوبولکس و یه ویلا در رامسر بهش کادو داد؛ پدرش ماشین و یکی از کارخانه هایش را به تنها دخترش هدیه داد.. شاید کادوی لاکچری برادر کوچک 7 ساله اش بود که زندگی ما را خراب کرد. می دانید برادر کوچکش یک بچه گربه چشم سبز یشمی را توی کارتن رنگی کرده بود و برای مهشید کادو آورده بود. مهشید بعد از باز شدن کارتن از دیدن بچه گربه ذوق کرد و گفت: این زیباترین هدیه ی زندگیمه! بچه گربه رو توی دستانش گرفته بود؛ من می دیدیم که مهمانان بی اختیار می خندیدند.. اما خوب چکار می خواستم با وروجکی بکنم که این بلاها رو سر ما درمی آورد! شاید بعد از مهمانی یک اردنگی بهش می زدم...چند وقت بعد ما یک سفر به ایتالیا رفتیم. بعدش مهشید که حالا شادلین صدایش می کردم بهم گفت که دیگه وقتش هست بریم خونه خودمان..

  مهشید و من با هم به آپارتمان اشرافی اش رفتیم. مهشید ، ساندی ، گربه ی خاکستری اش را با خودش به آپارتمان آورد. رنگ گربه خاکستری بود که رگه هایی از قهوه ای در رنگ خاکستری خودش را به هر طرف کشانده و در رنگ اصلی تنش گم شده بود. چشمهایش سبز براق بود، اکثرا خُرخُر می کرد ؛ یا بغل مهشید بود یا روی مبل بازی می کرد. 

سومین باری که قهر کردیم من دیگر رئیس کارخانه شده بودم و برای خودم کیا بیایی داشتم. شبی در حالی که داشت به ناخن هایش سوهان می زد ، روی صندلی پشت آیینه پاهایش را روی هم انداخته بود، یه باره پیشنهاد کرد که برای زندگی بریم کانادا، من گفتم: فکر خوبیه. ولی نه به این زودیا.. من باید کارای کارخونه رو راست و ریست کنم، شاید 6 ماه دیگه بتونیم بریم. چشمهای درشت آبیش حالا می درخشید. برگشت به علامت تعجب ابروهایش را بالا برد و گفت: چقدر دیر کامی! می خوای آپولو هوا کنی اینقد وقت می خوای؟ بعد بلند شد.. نگاهش کردم یه چشمش قهوه ای و یکی آبی بود. پرسیدم: لنز چشمت را گم کرده ای؟ نگاهی به عکس خودش توی آیینه کرد و گفت: آره. باید به آرایشگر پسش بدهم.

_ به سلامتی ات بیشتر فکر کن. این لنزا واسه چشمت ناراحتی بوجود نیاره.

 لنز آبی چشمش را بیرون کشید و توی ظرف مخصوص گذاشت و بلند گفت: نه بابا، طوری نمی شه....من دیگه حرفی نزدم.

مهشید یک هفته ای با مادرش رفت کانادا ، هوا خوری. وقتی برگشت خیلی سرحال بود. از همیشه خوشحال تر به نظر می رسید. توی چشمایش جرقه شادی می چرخید. کیفش را روی مبل انداخت و عینک آفتابی اش را برداشت، لنز سبز روی چشمایش گذاشته بود که واقعا بهش می آمد. در حالی که به طرف ساندی که آن طرف روی مبل خوابیده بود می رفت گفت: کامی! این مدت دلم برای ساندی یه ذره شده بود! سری تکان دادم. بهش گفتم: خیلی بدجنسی ، فقط برای ساندی دلت تنگ شده بود؟ مهشید بی اعتنا به من ساندی را بغل گرفت. همانوقت ساندی جیغ بلندی کشید و خودش را از دست مهشید راحت کرد و به سرعت به طرف پاسیو دوید و پرید توی ظرف شنش. معلوم بود که حالش خوش نیست.. بعد صدای استفراغش بگوش من و مهشید رسید.

مهشید رفت سر یخچال و تو یخچال را نگاه کرد. بعد به من گفت: فقط دو بسته از غذاهای گربه مصرف شده.. تن ماهی ها بیشتر تمام شده... واقعا که پستی. چطور دلت آمد با ساندی من این کار رو بکنی؟ بهش تُن ماهی داده ای در حالی که چند بار سفارش کردم که تُن ماهی برای گربه بَده و جیوه داره.. چقدر زنگ زدم و بهت گفتم که غذاشو توی طبقه ی دوم سمت چپ گذاشته ام. غذاش دست نخورده.. طفلک استفراغ می کنه.. کامی من بهت چی بگم؟ تو خیلی آدم کثیفی هستی!

 جرقه های چشم مهشید را دیدم و ناگهان دچار سردرد شدم؛ حس می کردم که جرقه های خشم چشمایش مثل یه هاله سمت من خیز برداشته و منو گرفته. جرقه های رنگی به شکل حروف زیگزاگ جلوی چشمایم رژه می رفت. روی کاناپه دراز کشیدم و چشمایم را بستم.

مهشید به من نگاه کرد.

 _خجالت نمی کشه. مرتیکه گنده! چرا روی کاناپه ولو شدی؟ باز چشمات ناراحته؟ حقته!!

به حرف مهشید اعتنایی نکردم. چشمایم بسته بود ولی بهتر نشدم ، جرقه های نورانی را با چشم بسته هم می دیدم. چشمهایم را بیشتر بهم فشار دادم و آن وقت بود که حرکت زیگزاک رنگهای طلایی ، نقره ای ، سرخ و سبز توی چشمایم بدتر شد و کنار همشون یک رنگ قهوه ای تلخ هم سایه زده بود.. خودمانیم اگر ناراحتی چشمی ام نبود درخشش نور دیدنی بود و ترکیب رنگها حیرت انگیز و جالب بود!

چشمایم را یک لحظه باز کردم. من خوب شده بودم. دیدم معمولی بود. اثری از مهشید نبود و ساندی روی مبل پذیرایی قوز کرده بود ، با پنجولش به رومبلی منگوله دار می کشید، منگوله ها رو حرکت می داد و بازی می کرد.. چشمهای سبزش مثل زمرد زیر نور لوستر بزرگ سالن می درخشید..قبلا یه بار استفراغ کرده بود اما حالا حالش خوب بود.

همانجا روی مبل دراز کشیدم. مهشید از آشپزخانه آمد ، اخم کرده بود ، به من نگاه کرد و گفت: اگر مدیری و شوهر دختری مثل منی فقط به خاطر اینه که خوش شانسی، تو چی داشتی؟ حتی سواد درست و حسابی ام نداشتی؛ من کارخونه رو به نامت کردم ، تو خیلی قدرنشناسی. من می خوام همین فردا بریم کانادا و تو می خوای تا شش ماه دیگر منو سر بِدُونی! با ساندی من بد رفتاری کردی! به رنگ موی منم گیر دادی. گفتی :  بهت نمی یاد!

صدای مهشید دور و دورتر می شد.. انگار در یه خلسه فرو رفته بودم و باز سمفونی رنگها جلو چشمهایم به حرکت در آمده بود. نمی دانم چرا نمی توانستم از جایم بلند شوم یا جوابی به مهشید بدهم. در مورد رنگ مویش دروغ می گفت. من وقتی مهشید را با موهای زیتونی دیدم، گفتم: بهت می یاد. حرف دیگه ای نزدم. مهشید از سکوت من انگار آتش به جانش افتاده بود.. تند تند حرف می زد: از دستت خسته شده ام! می فهمی! به گربه ی من تن ماهی دادی! خارج بیا هم نیستی.. این دفعه مثل قدیما نیست که بیای دنبالم و من هم بیام خونه! حالا می بینی..

مهشید به اتاقش دوید. لباس هایش را توی چمدان ریخت. بعد در چمدانش را بست. من نگاهم رو اون بود. هیچ حرفی نزدم. حالا خم شده بود و من انبوه موهایش را می دیدم که روی شانه هایش ریخته بود و در زیر نور زرد لوستر درخششی ملایم داشت.. وقت رفتن مانتویش را پوشید و شالی روی سرش انداخت. موبایلش را بیرون کشید و تند تند شماره ی آژانس گرفت.. چتر دسته نقره  ای ش را برداشت ولی باز نکرد. آژانس که آمد بی آنکه نگاهی به من بیندازد سوئیچ ماشین خارجی اش را توی جیبش کرد و در حالی که ساندی رو به آغوش گرفته بود ، هال خونه را ترک کرد و منو روی کاناپه تنها گذاشت.. نمی دونستم باید چکار بکنم. خوب.. برای لحظاتی روی کاناپه نشستم. تصورش هم سخت بود که مهشید برای این موضوع برود. خوب .. مهشید نگذاشت من توضیح بدهم. آخر من تقصیر کار نبودم.. من از سر کار آمده بودم و خسته بودم. تا در آپارتمان را باز کردم ساندی آمد جلو رویم و خودش را به پاهایم مالید. من لباسهایم را در آوردم بعد وقتی که ساندی شروع به میو میو کرد.. من اول بهش شیر دادم. توی نعلبکی اش شیر ریختم. بعدش تلفن زنگ زد. ساندی سرش گرم بازی با منگوله های رو مبلی بود.. تلویزیون را روشن کردم. یک ساعت بعد بود که خودم گرسنه بودم و سراغ پیتزای توی یخچال رفتم. آن وقت ساندی که در تمام آن مدت بازی می کرد با دیدن من به سویم آمد همان وقت بود که من سر قفسه رفتم و یک تن ماهی بیرون کشیدم و باز کردم و توی بشقابش ریختم. ساندی حریصانه تن ها رو بلعید و میو میو کرد.. بعدش وقتی باز داشت تنش را می لیسید ، من روی مبل نشسته و نوشابه ام را سر کشیدم.

همه اش همین بود. اما مهشید نگذاشت حرف بزنم ، شاید هم من نخواستم حرفی بزنم..

روز اول که مهشید رفت نیم ساعت چشمایم دچار جرقه پران بود. روز بعد جرقه پران چشمایم یک ساعت شد.. روز بعد که شنیدم مهشید طلاق می خواهد جرقه پران چشمایم به دو ساعت رسید.

دکتر گفته بود نباید عصبی بشوی. می گفت این جرقه ها مال اعصابت هست. خوب شما بگویید می شد عصبی نشوم؟ مهشید سر هر موضوعی با من جر و بحث می کرد. هر وقت حرفمان می شد ، جرقه های چشمانش من را به خشم می آورد. اون وقتی عصبی می شد شبیه یک گربه با پنجول های تیز می شد. من سعی می کردم کوتاه بیام. کوتاه می آمدم. به خنده برگزار می کردم اما قهرها ، نازها ، دعواها ادامه داشت. اصلا یکی نیست بگوید اینم شد زندگی؟ خوب خانم هیچ وقت خونه نبود، دایم یا خونه ی دوستان جون جونی اش بود یا گربه رو مطب دکتر می برد. وقتی از کارخانه می آمدم برایم یاد داشت گذاشته بود: کامی.. من رفتم خونه نینا جون. برات پیتزا تو یخچال گذاشته ام. در ضمن غذای ساندی رو داده ام. با ساندی مهربون باش.

فکر طلاق جرقه های چشمایم را بیشتر کرد ولی یه چیزی توی درونم شروع شده بود. یه فکر تازه بود.. یه آرامش خاص بود..

مدت زمانی طول کشید که مهشید طلاق گرفت. خوب من دیگه مدیر کارخانه نبودم، مهشید من را کنار گذاشته بود و روی تقاضای طلاقش سماجت کرده بود؛ در واقع یک باره من نه دیگر خونه داشتم و نه مدیر بودم.... از همان وقت بود که چشمام دایم در حال بزن و بکوب بود. رنگها به هم می آمیخت و من شاهد اجرای یک اکستر زنده جذاب بودم!

یکی از دوستانم که در کار سیرک و شعبده بازی بود از من خواست که پیش او نمایش رنگها را اجرا کنم. گفت: می توانی تعلیمشان بدهی که برای ما هم ارکستر را اجرا کنند؟ من هم قبول کردم..

بعد از آن  روز  بود که به فکر افتادم که حق با دوستم هست و من می توانم اداره کننده یک ارکستر زیبای نور باشم. این فکر بکری بود.. واقعا عالی بود.. من چند روز به نورهای چشمایم فرصت دادم. به آنها آموزش می دادم. ابتدا آهنگ ملایم کلاسیک را برای رنگها گذاشتم و بعد با یکه چوب تعلیمی زیبا به نورها آموزش دادم که چطور باید برقصند و دلبری بکنند. 10 روزی وقت برد.. رنگهای طلایی ، قرمز ، نقره ای و نارنجی به فرمان من در آمدند. من چوب تعلیمی رو تکان می دادم نورها به راست و بعد به چپ می رفتند. دوباره حرکاتی زیگزاگ وار در هوا داشتند و به ملایمت با هر تکان چوب تعلیمی من می رقصیدند.. ترکیبی از رنگها مقابل چشمانم پرسه می زد. در این میان رنگ قهوه ای با من سر ناسازگاری داشت  ، به حرف من نمی کرد با این حال من از پا ننشستم. این طوری شد که اولین بار نمایش را برای دوستم اجرا کردم. دوستم واقعا پسندید.. به من گفت: فکر درمان خودت را از سر بیرون کن. این بهترین برنامه برای جذب مشتری ست. با هم شراکتی کار می کنیم. موافقی؟ من سرم رو تکان دادم. بعد از آن بود که من بازی رقص نور را شبها کنار یک ارکستر ایفا می کردم.

شغل جذابی داشتم. هر شب وقتی پرده ی سالن نمایش بالا می رفت من به سالنی می رفتم که صدها نفر روی صندلی های چرمی آن نشسته بودند و با دست زدن مرا تشویق می کردند. من نمایش را با رنگ قرمز و آبی شروع می کردم. رنگها زیگزاکی می رقصیدند و بعد رنگهای طلایی و قهوه ای و زرد به آن اضافه می شدند. رنگ نقره ای تعظیم کنان جلو می دوید.. و رنگ های طلایی چنان امواجی بر فضا می انداختند که همه مبهوت می شدند.. من با نمایش خارق العاده ی چشایم همه را به شعف و شادی می رساندم. هنوز هم رنگ قهوه ای تلخ از من نافرمانی می کرد.. نمی دانستم چرا..

با این وصف از اجرای رقص نور در مقابل همه ی مردم واقعا راضی بودم.. موقع اجرا همه برای من دست می زدند و من مشعوف و شاد می شدم.

همه چیز خوب بود. تا شبی که در حال اجرای برنامه بودم.. در آن شب من در حالی که می خواستم به چشمایم فرمان بدهم که رقص نور را اجرا کنند.. شروع بکار کردم.. بعد از اینکه قطعه موسیقی باخ اجرا شد من باید رقص هاله ی نور چشمانم را به نمایش می گذاشتم.. نورهای سرخ ، نارنجی ، زرد و آبی همه با هم پا می کوبیدند و می رقصیدند. به اجرا ادامه دادم. رنگها را احضار کردم. آن شب رنگ سبز نبود.. نمی دونم چرا؟ برایم تعجب برانگیز بود. خوب بدون سبز هم می شد برنامه را اجرا کنم. آن شب برنامه واقعا دیدنی بود. رنگ طلایی چشمانم حالا یاد گرفته بود که چطوری دستهای رنگ نقره ای را بگیرد. آنها هم دست به دست هم می دادند: رنگ قرمز ، طلایی و نقره ای و... با هم می رقصیدند. همه آن شب مجذوب رقص چشمان من شده بودند.. من تصمیم داشتم زیباترین رقص نور را در مقابل جماعت به نمایش بگذارم. چشمایم آن شب غوغا کردند. یک ارکستر زنده ی زیبا جلو چشمهای همه بود. بازی رقص نور بود.. در حین اجرای برنامه توی هاله ی نور چشمم به سالن مدعوین افتاد. همه نشسته بودند و دست می زدند..چشمم بر روی چهره ای دختر جوانی نشست که موهای سرخ مایل به صورتی داشت، شال براقش دور گردنش افتاده بود. دختر نوشابه می خورد و کنار مرد جوانی نشسته بود. مردی با موهای ژل زده و چهره ی تر تمیز..مردی که با دخترک می خندید... حالا من نگاهم به آنها گره خورده بود. چشمانم دنبال ساندی می گشت. نگاه من بی جهت می گشت. هیچ گربه ای در کار نبود. یک سگ موخرمایی گنده بغل مهشید نشسته بود. مهشید سرش را به سمت مرد گرفته بود، در گوشش پچ پچ کرد و خندید.. رنگها هنوز عین نوارهای رنگی جلو چشمانم رژه می رفتند و من بی اختیار تعلیمی را برای آنها حرکت می دادم. جماعت برایم دست می زدند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «قهوه‌ای تلخ» نویسنده «مهناز پارسا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692